Ulla Hahn
ئولا هان
از کتابِ: (1993) Klima für Engel
بزرگشدن(روئيدن)
مىگويند تو ديگر زنده نيستى
دروغ مىگويند. در روز تو كاملا" زنده هستى.
امّا هنگامى كه سايههاى كاجها
قد مىكشند، تو با آنها قد مىكشى. دهانِ
تو بسيار مىشود. اعضاى من
از ميان آن مىگذرند- تو مىخواهى
پذيرفته شوى و مىشكنى
مرا با يك ضربهى پِلكهاى خود.
از كتابِ : 1981) Herz über Kopf
پدر
امروز براى پدرم گريه كرده ام
او هشت سال است كه مُرده است
گريه كرده ام براى نخستين بار
بلنداى قلب من شكسته است
من بهدرونِ سونات هاى موسارت نخزيده ام
از ترس، از ترس دربرابر ِمردى سياه
نيمتنهاى قرمز دارد
و يك بشقاب به دور ِ گردن
سر، سر آويخته از پُشتِ او
گاهگاهى آنجا
گاهگاهى آنجا
بهسوى خانه مىروم آنجا
شوهر ِ من بچهى ما
از دور بهمن مىخندد
هر دو بهسوى من مىدوند
دهانها پُر از بوسه براى من
گاهی پیش میآید
كه من (در اين هنگام ) بيدار مىشوم.
تنها
من به تنگ آمده ام من
همچنين خسته ام و وحشت دارم
اكنون از نخستين روز ِگرم
از بچههاى كوچك و از
زنان باردار، و از هرآنچه كه
آغاز سال هنوز مىخواهد بهبار آوَرَد.
من تنها هستم من هيچ چيزى ندارم
براى از دستدادن مگر يك جُفت
روز از سال گذشته
و این ترس ( كه) چيز ِتازهاى با خود
آزمايش کنم مبادا نالود شوم
از چيزى كه هرگز نبود.
از كتاب: باغ اپيكور 1995
خشخاش ِتُركى
بر طبل بكوب. به باغ بيا
من بهتو خواهم آموخت طبلزدن را.
من سرخ را و فرياد را از آسمان گشودم.
ازآنهنگام دربالا براى هميشه آبى است و آرام.
بر طبل بكوب بهباغ بيا.
خون تو مىجوشد. ترس بهخود راه مده.
سخن گفتن
سخنگفتن در جنگل پُرسايه سخنگفتن
از انبوهِ درختان نمناك آنجا كه راهِ باريك در
انبوهِ برگها گُم مىشودسخنگفتن آنچنان كه گياهِ جادويى سخن مىگويد
سخنگفتن همچون پيازهای سوسن ِسفيد با زمين
سخنگفتن باد باران با گَردوغبار.
سُرودِ توكا
با من بهاوج پرواز كن
بهروى اين شاخه و نگاه كن
بهخويش در پايين:
بهخويش در گُلها
بهخويش در سنگها
در سبزه بر آب
بهخويش در زير درخت
تو اينجا در بالا و
آنجا در پايين:
هرچه هست همين است.
شعر ِ6 از از همین کتاب . بخش ِ : Vesper
هميشه بىادّعاتر صداى پرندهگان
هميشه طولانىتر در چمن برجا است شبنم
روى ملَخها و گل ِميكاييل.
دختران كوچك رشتههاى(گیسوانِ) پيرزنان را مىشويند
موهاىشان خُشك مىكنند در آفتاب
براى بار دوم داسها صدا مىدهند.
شعر ِ 12:
خسته ورق مىخورَد نور . بسيار
راهها هنوز در زير پا. ديگر
براى رفتن بهپيش براى رفتن بهپس مبارزهنکردن.
تنها يك چمدان دستى ِكوچك. در درون آن
خندهىبيست سال پیش ِتو .
پيرشدن
ترديدکردن در میانهی جمله
بازپرسيدن آنگاه كه آدمى گمان مىكند
كه دريافته است
دیپر هیچ شتابنداشتن در طلبِ دانستن
يك سنگ يك شيشه يك دست
طولانىتر از آنچه كه لازم است نگهداشتن
هنگام حرف زدن آستين ِمخاطب را لمس كردن
براى اينكه حس شود كه او هنوز آنجاهست
يك كتاب يك نگاه يك پوست را گُمكردن
و ديگر نخواستن پشدایشان کردن
بهيادآوردن بهجاى شوقداشتن
اين انديشه را: همهچيز پس از من هنوز آنجا هست
همچون يك ماهيچه تمرين دادن
این احساس که گويى كسى در اتاق هست