Morike Eduard
مورايكه اِدوآرد ([1])
دوشيزهى تنها
سپيدهدم، آنهنگام كه خروسها مىخوانند،
پيش ازآنكه ستارهها ناپديد شوند،
بايد كنار اجاق بنشينم من،
بايد آتش را روشن كنم.
زيبا است پَرتُو ِشعلهها،
جرقّهها مىجهند؛
به درون (آتش) نگاه مىكنم،
غرقه در اندوه.
ناگهان، بهيادم مىآيد،
پسر ِبىوفا،
كه من شب
خوابِ تو را ديدهام.
آنگاه، اشگ در پى ِاشگ
فرومىبارد؛
روز اينگونه فرا مىرسد-
آه، او دوباره رفت.
هواى ديار [ دردِ دیار]
جهان چيزىديگر مىشود برای من با هر گامی
كه من دور میشوم از گرامىترينَم؛
قلب من، نمىخواهد بيشتر همراهی کند.
اينجا آفتاب، سرد به زمين مىتابد،
اينجا همهچيز بهچشم من ناآشنا مىآيد،
حتّى گلها در كنار جوى!
هرچيز
حالتی دارد چنان بیگانه، چهرهاى دارد چنان ناحقیقی.
جوىكوچك زمزمه مىكند خوش و مىگويد:
پسر ِبىچاره، بيا كنار من،
حتّی اينجا هم فراموشممكُن را مىبينى!
ــ آرى، اين(گلها) همهجا زيبا هستند،
ولى نه آنجور كه درآنجا.
بهجلو، فقط بهجلو!
دارد گريهام مىگيرد.
اِدوآرد مورایکه
باغبان
[باقافیه]
بر اسبِ آشنایش،
سفید همچون برف،
زیباترین شاهزادهخانم
میرانَد از میان کوچهباغ.
راه، راهی که اسب آن را
چنین ناز، رقصان میپیماید،
ماسه، ماسهای که من آنرا ریختهام،
همچون طلا سوسو میزند.
تو اِی کلاهی بهرنگِ گُل ِسرخ برسر،
جانمی، غمت را نبینم،
پَری بینداز
دزدانه بهپایین!
و اگر تو در برابر آن میخواهی
یک شکوفه از من،
هزار بگیر بهجای یکی،
همه را بگیر بهجای آن.
این اوست
بهار، گذاشتهست تا روبانِ آبیاش [ بهار، روبانِ آبیاش را
دوباره بهموج بیاید در باد؛ [ دوباره در باد بهاهتزاز درآوردهاست؛]
عطرهای ناز و شیرین
در دشت در گشتوگذارند.
بنفشهها هماکنون در خیالِ خوشاند،
میحواهند بهزودی بیایند.
- گوش کن، از دور صدای آهستهی چنگ!
بهارا، باری این تو هستی!
من تورا شنیدهام.
[1] - Morike Eduard - 1804/1875. شاعر و داستاننويس آلمانى. 1834 / 1843 .كشيش. پَسانتر آموزگار ادبيات. شعرهاى او پرتصوير و آهنگين و شكيل او كه دربردارندهى شكلهاى اشعار ِ شفاهى/مردمى، قصيدهيى، قهرمانى، و باستانى است. او مترجم اشعار يونانى و رومى بود.