یوزف فون آیشِندُرف
شبِ مَهتابی
چنان بود که انگار آسمان
زمین را بهآرامی بوسیده بودهباشد،
که زمین در سوسوی کمرنگِ شکوفهها
اکنون در روئیای او بود.
نسیم از میان دشتها میگذشت،
شاخهها بهنرمی میجنبیدند،
جنگلها یهآرامی زمزمه میکردند،
بسیار روشن و پُرستاره بود شب.
و روح ِ من بازکرده
بالهای خود را یکسره،
پرواز کرد از میان زمینهای خاموش،
چنان که گویی پرواز میکند بهسوی آشیانه.