یوهان  وُلفگانگ  گوته

یافت

[با‌قافیه]

 

می‌رفتم به‌ جنگل

همین‌جور برای خویش،

و نه در پی ِچیزی،

این، خوی من بود.

 

در سایه دیدم

گُل ِکوچکی ایستاده‌ست،

هم‌چون ستاره درخشنده،

هم‌چون چشم ِپُرناز ِزیبا.

 

خواستم آن را بچین‌َم،

همان‌دَم با صدایی لطیف گفت:

آیا برای پژمرده‌شدن باید

چیده شَوَم ؟

 

او‌را بیرون کشیدم

با همه‌ی ریشه‌هایش،

به باغ بردم اورا

در خانه‌ای زیبا.

 

و کاشتم اورا دوباره

در جایی آرام،

اکنون شاخه می‌دهد مُدام

و می‌شکوفد هرباره.

 

                                                             یازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها      یازگشت به فهرست این نوشته