فریدریش روکِرت
در نیمهشب
در نیمهشب
بیدار شدم
و نگاه انداختم بهسوی آسمان؛
هیچ ستارهای از انبوهِ ستارهگان
بهمن لبخند نزد
در نیمهشب.
در نیمهشب
اندیشیدم
بهبیرون، بهدرونِ پهنههای تاریک؛
هیچ اندیشهی روشنی
آرامَم نکرد
در نیمهشب.
در نیمهشب
ژرف گوش سپردم
به ضربانهای قلبِ خود؛
یگانهتپش ِ درد
برافروخته شدهبود
در نیمهشب.
در نیمهشب
نَبَرد کردم در جنگ،
آه ای بشریت، [جنگِ]رنجهای تو؛
نتوانستم در آن پیروز شوم
با نیروی خود
در نیمهشب.