گِئورگ تراکل
خاموشی
[باقافیه]
در بالای جنگلها کمرنگ میدرخشد رنگپریده
ماه، که ما را بهخیال میبَرَد،
بید در کنار ِ بِرکهی تیره
میگِریَد بیصدا بهدرونِ شب.
یک قلب میمیرد - و نرم و آرام
مِه بَر میشود و بالا میآید -
خاموشی! خاموشی!
بهار ِجان
[باقافیه]
گُلها، آبیوسفید پاشاندهشده
درخاک، شادمانه میکوشند سربرافرازند.
غروب، نقرهفام مینماید،
خستهگی ِولَرم، تنهایی.
زندهگی اکنون مصمّ میشکوفد،
آرامشی شیرین در پیرامونِ صلیب و گور.
ناقوسی بهخاموشی میگراید.
همهچیز زیبا مینماید.
بیدمجنون بهنرمی در هوای اثیری تاب میخورَد،
اینجا آنجا یک روشنایی ِلرزان.
بهار زمزمه میکند و وعدههای خوش میدهد
و عشقهی نمگرفته میجنبد.
نان و شراب جانانه جوانه میزنند
اُرگ طنین میافکند به همهی نیروی جادویی؛
و در پیرامونِ صلیب و اشتیاق
میدرخشد یک هالهی روحانی.
آه! چه زیبایند این روزها،
بچّهها از میانِ شفق میروند؛
بادها آبیتر میوزند. [ترجمهی کلمهبهکلمهی شعر] بادها مهربانانه میوزند. [ترجمهی معنایی شعر]
از دور صدای پرندهای بزلهگی میکند.
تابستان
[بیقافیه]
در شامگاه، خاموش میشود گلایهی
فاخته در جنگل.
ژرفتر خَم میشود گندم،
کوکنار ِسُرخ.
توفانِ سیاه تهدید میکند
بر فراز ِتپّه.
ترانهی کهنهی جیرجیرک
در دشت میمیرد.
دیگر نمیجنبد برگِ
شاهبلوط .
برپلّهکانِ مارپیچی
لباس ِ تو خشخش میکند.
بیصدا روشنایی میدهد شمع
در اتاق ِ تاریک؛
یک دستِ نقرهیی
خاموش میکند آن را؛
خاموشی ِباد، شبِ بیستاره.