مدرنيته و سُنت

 

همه ي بحث و گفتگوي مختاري، برپايه ي ناروشني و ابهام درمعنا وبرداشتي كه او از مدرنيته و سٌنّت دارد، لرزان است. اين ناروشني، متأسفانه سايه ي خودرا برروي ديگربخش هاي گفتگوي او هم پهن مي كند و آن ها را هم به تيره گي مي كشاند.

آن جور كه برمي آيد، به گمان مختاري، هنرنوين درايران، در درگيري ميان « مدرنيته» و « سٌنّت » است كه درصدسال پيش شكل گپرفته است. ازهمين رو، فكرمي كنم بررسي و نقدِاين دو« چيز» سودمند باشد . در اين گفتگو، هدف هرگزاين نيست كه مُدرنيسم تخطئه شود و يا دست آوردهاي اين جريان هنري و فكري  بي بهاء گردد.

 

الف : مُدرنيته

 

من دراين بخش، نخست به نقدِ برداشت او درباره ي مُدرنيته مي پردازم وپيش ازآن، چندين گفتار او را براي نمونه مي آورم :

1- ص 15 - « جامعه درجنبش مشروطه، امكان . . . نيافت تا گرفته هاي خودرا از فرهنگِ مُدرن دروني كند.»

2- ص40 - « مُدرنيته ازدوران مشروطه تا كنون، با مبارزه ي همه جانبه تنها توانست تاحدودي جابيفتد.»

3- ص40 - « يكي ازمكانيزم ها وعوامل كمك كننده به مُدرنيته، خود ابزارهاي صنعتي  ومٌدرن است. ‏‏»

4- ص40 -   « سُنَّت تاآن جا كه بتواند [درعينِ مصرفِ ابزارهاي صنعتي و مٌدرن] خودِ مٌدرنيته را در تنگنا قرار مي دهد.

5- ص40-  « در سُنّتِ استبدادي . . . طبيعي بود كه هيچ يك از پيشنهادهاي مُدرنيته پذيرفته نباشد . . . سال هاي سال مردم كشورمبارزه كرده اند تا اين موضوع ساده پذيرفته شود كه آزادي خوب است . امّا سُنّت گرايان آزادي را اساسا" مشئوم مي دانستند. »

6- ص41-  « مُدرنيسم خواه ناخواه با پدرسالاري درتقابل بود . . . اين درست همان تضادي بود كه بينِ مٌدرنيسم و سُنّت وجود داشته است.

7- و نيز مطالب صفحه هاي 101 تا 103

باتوجه به گفتار2، اگرمُدرنيته، اين نام فرانسوي- لاتيني ، و قطعا" درآن دوران با درون مايه اي فرانسوي ، پديده اي اجتماعي بود كه پيامدِ رشدِ صنعت، يا اگربهترگفته شود، پيامدِ فرانسويِ رشدِ صنعت بوده، در اين صورت چه نيازي بود كه چنين پديده ي اجتماعي، درجامعه ي ديگري كه درآن هنوز صنعت و فن رشد نكرده بود واردشود. بويژه آن كه هنوز روشن نبود كه پيامدِ ايرانيِ رشدِ صنعت چه خواهدبود.

اگربراستي انقلاب مشروطه براي اين بود كه ايراني ها « مُدرنيته را دروني كنند» آيا خود، كاري ابلهانه و نابخردانه نبوده است؟ چرا جامعه ي ايراني مي بايست براي فرانسوي كردن (يا همان اروپايي كردنِ ) خود دست به يك «انقلاب» بزند؟ اين ديگرچه جور انقلابي است كه درآن از زن ومردِ جامعه مي خواهند خويشتن ِ خود را نفي ونابودكنند وپديده اي ديگررا ازجايي ديگربه جاي آن بنشانند؟

مرادِ مختاري از « دروني كردن مُدرنيته »  هرچه كه باشد نمي تواند ازاين چارچوب بيرون باشد كه ايراني ها مي بايست چيزي اروپايي را مي گرفتند و ايراني مي كردند. اين گرايش كم وبيش همان چيزي بود كه به انديشه و رفتارِ بسياري ازروشن فكران زمان جنبش مشروطه هم سمت وسومي داد. بسياري ازآن ها آهسته آهسته و در كردارِ روزمره، بدرستي ازاين گرايش دور شدند.

جامعه ي ايران همانند هرپديده ي ديگري هرگز ـ وقطعا" درآن زمان هم ـ ازنيازبه دگرگوني تهي نبوده است . مُرادم اين است كه نياز به دگرگوني درهرجامعه اي هست ، همچون درهرپديده اي . نيازهرجامعه به دگر گوني ـ روي هم رفته ونه حتما" درهمه ي ريزه كاري ها ـ با نيازجوامع ديگربه دگرگوني فرق دارد . بويژه اگراين امرساده وبديهي نيزفراموش نشود كه دركنار نيازهاي همگاني كه هرجامعه اي ناگزيربه پاسخ گويي و برآوردن آن هاست، نيازهاي ويژه ي آن ها جاي دارندكه نقش بسيارمهمي درسلامت وپيش رفتِ همخوان جامعه دارند وپاسخ هاي ويژه ي خودرا مي طلبند. ماهيّت وسمت وسوي نيازهاي هرجامعه اي ، و روش وچگونگي برآورده ساختن اين نيازها ، ويژه ي همان جامعه است .  

آن چه كه براستي مي بايست درجامعه ی ايران دروني مي شد تلاش وكوشش روشنفكران براي دست يابي به يك نگاه وديدِ تازه به جهان وجامعه وهستي بود. نگاه وديدِتازه اي كه مي بايست ريشه در فرهنگ وسنن و دست آوردهاي عمومي جامعه ي ايران و بويژه خصوصيات جامعه ي ايراني مي داشت .  افزون براين  مي بايست خودِ نياز به دگرگوني جامعه هم دردرون همين جامعه جستجومي شد. زيرا كه نيازها هم براي خويش داراي مَنشي وخاست گاهي هستند. آن ها هم همچون يك موجود زنده براي خود شناسنامه اي دارند. اين به معناي آن است كه همچون بسياري از روشن فكران آن زمان ايران، نمي بايست نيازهاي جوامع اروپايي ونيز راه هاي اروپاييِِ حلِِ آن نيازها را به جاي نيازهاي واقعي جامعه ي ايران وراه هاي حل آن ها نشاند.

 

()

 

درگفتار4، مختاري آن بخش از تلاش وكوشش گروه هايي ازجامعه را كه مي خواهند« صنعت وفن» را همچون دست آوردي مثبت ازجامعه اي ديگر، بگيرند ولي آن را آگاهانه با وضعيت ويژه ي خود همساز كنند،« درتنگناقراردادن مدرنيته» ناميده وآن راعملي وكاري كه تنها ازسوي هواداران سُنّت انجام مي گيرند قلمداد مي كند.

دراين جمله ، احتمال دارد كه دو داوري ويا دو انديشه نهفته باشد:

يكي اين كه : مدرنيته همچون يك پي آمدِ همگاني وجهاني و ناگزيرِِ رشد صنعت درهركشوري با هرزمينه ي فرهنگي انگاشته مي شود.

وديگراين كه: مدرنيته گويي يكسره خوب وسود مند است.

درباره ي ادعاي نخست بايدگفت، امروزه پس ازنزديك به 300 سال ازعمرصنعت، اين ديگركاملا" آشكارشده است كه صنعت درجهان داراي گونه هاي بسيار ناهمگن رشد وپيش رفت است وپيامدهاي اجتماعي آن هم به همان اندازه پوناگون ومتنوع است. صنعت اگرچه برخي پيامدهايي دارد كه همگاني و براي همه ي جوامع يكسان هستند، ولي درهرجامعه اي داراي پيامدهاي ويژه وبومي هست . ازكجا و به چه دليل هرگونه پيامد صنعت درهركجاي اين جهان بايد حتما" « مدرنيته » ناميده شود ؟  كٌمان نمي رود كه مُدرنيته، تنهايك نام يا يك كلمه ي ساده باشد كه آن را مثلا"با كلمه ي ايراني « نو» بشود دركنارهم گذاشت. كم يا زياد ، اين كلمه نشانه هاي فرهنگي جوامعي را كه ازآن ها برخاسته برخود دارد. ازاين مهم تر، اين ، نام ِِ تنها يكي ازانواع پيامدهاي صنعت درجهان ، يعني نام نوع اروپايي(غربي) پيامدهاي صنعت است، وهيچ دليلي ندارد كه آن دگرگوني هاي اجتماعي را كه رشدِصنعت، مثلا" درايران به وجود خواهد آورد يا آورده حتما" مدرنيته ناميد. نديدن ويژه گي هاي بومي ومنطقه ييِِ رشد صنعت، آثارزيان بارخودرا درپهنه ي عمل اجتماعي برجاي خواهد گذاشت. درهمين گفتگوي مختاري مي توان برخي از اين آثارخطرناك را در عمل اجتماعي خودِ او به روشني ديد. ازآن جمله است جبهه سازي هاي خيالي او دربين هنرمندان ايراني، ويا تعجب او از اين كه چرا پس از نيما شاعري مثل توللي مي آيد و همچنين بي باوري وكمابيش تخطئه ي مبارزات ضدامپرياليستي (وياهرنام ديگري كه مي خواهند به آن بدهند ) .  

دركشورما ، پيامدهاي رشد صنعت دست كم داراي دو وجه يا داراي دو منشاء بود: منشاء دروني و منشاء بيروني .

پيامدهاي داراي منشاء دروني ، همان جوركه روشن است آن نتايج اجتماعي وفرهنگي و . . . صنعتي شدن جامعه ي ايران است كه بايدآن ها را پيامدهاي ايرانيِِ رشد صنعت ناميد. اين پيامدها را نمي توان و نبايد مانند مختاري حتما" «مدرنيته »  خواند. پيامدهاي با منشاء بيروني، درحقيقت همان پيامد هاي رشد صنعت درآن جوامع اروپايي اي بود كه همراه با صدورصنعت به سوي ما سرازيرشدند. بخشي ازاين پيامدهايِِ با منشاء بيروني همان بود كه ازسوي گروهي از روشن فكران آن جوامع «مدرنيته» ناميده شده بود .

درباره ي ادعاي دوم هم بايدگفت، اين پيامدهاي صنعت ـ چه پيامدهاي همگاني وچه ويژه ـ هم ويران گرند و هم سازنده. تا"مل وتلاش جوامع بشري براي مهارزدن جنبه هاي زيان مند و ويران گرصنعت، داراي پيشينه اي طولاني است وكسي نمي تواند منكرآن ها شود. تاريخ رشد صنعت در اروپا همچنين تاريخ مبارزات وتلاش هاي انبوهي از روشن فكران اين دياراست برضد پيامد هاي زيان بار اين رشد. خودِ هواداران مدرنيته هم جزوِ اين تلاش كنندگان بوده اند و راه حل هايي هم داده اند. اگرچه بسياري از ادعاها و راه حل هاي اين هواداران« مدرنيته » امروزه درخود كشورهاي غربي هم به بن بست رسيده است و اگرچه برخي ازاين ادعاها و راه حل ها و پيشنهادها ازهمان آغازخود آشفته و درهم بوده اند، و با آن كه اين تلاش ها متا"سفانه هنوزكه هنوزاست نتوانسته است برروند خودانگيخته و بي مهارِ رشد صنعت چيره شده و اين هيولا را رام ِِ اراده وخواسته وآگاهي بشرسازد، ولي خودِ واقعيتِ اين تلاش ها بيان گراين اين حقيقت است كه رشد صنعت داراي جنبه هاي سودمند وزيان مند باهم است. ازآن جا كه پديده ي مدرنيته خود يكي از پيامدهاي همين رشد صنعت بوده بنابراين بايد كاملا" روشن باشد كه خودِ مدرنيته هم داراي جنبه هاي سودمند وهم زيان مند بوده است . اروپاي سده ي 19 مملواست از مجادلات فكري وعملي روشن فكران وگروه هاي اجتماعي درپيرامون ارزيابي ازپديده ي مدرنيته . بخش مهمي ازآن درست برضد ومتوجه خود مدرنيته بوده است .

درجامعه ي ايران هم مقابله با پيامدهاي رشدِصنعت ازهمان دهه هاي پيش ازانقلاب مشروطه وجود داشته است. مقابله با پيامدهاي ناگوارصنعت درايران، افزون برمقابله باپيامدهاي بامنشاء دروني، به ناگزيرمقابله باپيامدهاي با منشاء بيروني، يعني درحقيقت باهمان پيامدهاي ناگواررشد صنعت دراروپا بود كه ازسوي بسياري از روشن فكران مسئول آن ديار با آن ها مقابله مي شد. همان جوركه گفته شد مدرنيته هم بخشي ازآن پيامدها بود كه به سوي جامعه ي ما صادر مي شد. ازاين رو مقابله ي جامعه ي ايران با پيامدهاي خارجي صنعت، دربخشي ازخود، مقابله با خودِ مدرنيته ـ ودرست تر گفته شود باجنبه هاي زيان مندِمدرنيته وجنبه هاي دروغين آن هم بود. امروزه ديكٌركاملا" آشكاراست كه مدرنيته دربخش هايي ازخودداراي نوعي روحيه ي جهان خواري بود وبسياري از نامدارترين نمايندگان فكري آن از كشورگشايي هاي استعماري حكومت هاي خود جانب داري مي كردند . §1  اين ديگربايد روشن باشد كه پيامد هاي اروپايي صنعت، نه فقط بطورخود به خودي همراه با صدورصنعت، بل كه همچنين با تلاش آكٌاهانه ي كشورگشايانه ي دولت هاي اروپايي به ايران وارد مي شد. درپيشاپيش اين هجوم جهان خوارانه نمي توان برخي از مدافعان مدرنيته را نديد و برخي ازشعارهاي مدرنيته را نمي توان برپرچم اين هجوم ها منكرشد. همه ي ما مي دانيم كه بخش قابل توجه درون مايه ومحتواي مبارزه ي عمومي ايراني ها را برضد آن جهان خواري اي، كه روزگاري استعمار و زماني امپرياليسم ناميده شده است، همين مبارزه فرهنگي براي جلوگيري ازبه درون آمدن پيامدهاي ويران گرفرهنگي واجتماعيِِ نوع غربي رشد صنعت تشكيل مي داد. §2 آيا مختاري باهواداري بي پون وچراي خود ازمدرنيته، وسُنتي خواندن هرگونه مخالفت با مُدرنيته ، مي خواهد اين مبارزه ي فرهنگي واجتماعي را تخطئه كند ؟§3

عيب بزرگ بحث او دراين جا دراين است كه او به بحثي نقادانه درباره ي مدرنيته نمي پردازد. ازتعريف دقيق ومهم ترازآن واقعي مدرنيته خودداري مي كند. دست كم اگردراين گفتگو جاي آن نمي بود نمي بايست آن را چنين ساده مي كرد.

 

()

 

درگفتار5 ، مختاري وانمود مي كند كه يكي ازنشانه هاي مدرنيته « آزادي» بوده [وهست ]. ودرگفتار6 ديگركاملا" آشكارا مي گويد كه مدرنيته هرگزچيزبدي نيست. اومي گويد : مدرنيته خواه ناخواه درتقابل با پدرسالاري است .

درحقيقت اوصفت ها ، ومهم ترازآن ماهيتّي رابه مدرنيته نسبت مي دهد، كه هنوزكه هنوزاست در زادگاه آن هم در درستي آن ها بحث هست. دردرون هواداران گوناگون مدرنيته، خود، ديدگاه هاي گوناگوني در رد وپذيرش آن ها وجوددارد.

جامعه ي آلمان جامعه اي صنعتي است . امروزه دراين كشور، درصنعت و اقتصاد وسياست و هنر و. . . كم نيستند كساني كه هوادارمدرنيسم هستند. اين كسان ازبخش هاي بسيارگوناگون جامعه اند. ازصاحبان «باشگاه هاي شهوت» ( كه امروزه درآلمان يكي ازنيرومندترين بخش دراقتصاد و مطبوعات وفرهنگ كشورند ) گرفته تا شركت هاي غول آساي مرسدس بنز ومراكزمالي . . . تا كانون هاي بزرگ قدرت در سياست كشور، تا گروه هاي روشن فكري گوناگون، وتا سَبك ها و روال هاي مختلف هنري و ادبي و فرهنگي. همه ي اين گروه ها كه تفاوت هاي جدي بايك ديگردارند خودرا هواخواه مدرنيته و مدرنيسم مي دانند.

ازجمله اتحاديه ي دموكرات هاي مسيحي (حزب فرمان رواي كنوني آلمان) نيزيكي ازاين هواداران مدرنيسم ومدرنيته است. در دوسه سال گذشته ، يكي ازبحث هاي اين سازمان اين بود كه چون سهم زنان درآن پايين است بايد اين سهميه را افزايش داد. اين خواسته با خودداري بخش بزرگ اعضاي §4 اين سازمان (ياهمان اكثريت ، به زبان مدرن) روبه روشد. بااين كه اين خواسته نه به دليل اين بوده كه ( به باورمختاري) مدرنيسم ومدرنيته خواه ناخواه  با مردسالاري تقابل دارد، بل كه همان گونه كه معمول حزب هاي سياسي است براي جذب را"يِِ را"ي دهندگان به پيش كشيده شده بود، بازهم نتوانست ( تاكنون دست كم ) پذيرفته شود. ناداني است اگركه همه ي اين خودداري كردن را نتيجه ي نادانيِِ سياست مداران اين سازمان دانست. برعكس، يكي از دلايل اين خودداري، سنگيني وزنه ي هواداران مرد (يا پدر) سالاري دراين حزب  است. خودِ جامعه ي آلمان هم هنوزجامعه اي مرد(پدر)سالاراست.

مختاري گرامي ! مدرنيته نه تنها خواه ناخواه درتقابل با پدرسالاري نيست، بل كه همچنين «هوادارِخواه ناخواهِ آزادي» نيز نيست.  امروزه درهمين آلمان كم نيستند هواداران مدرنيته كه براي شان دشواراست « تا اين موضوع ساده پذيرفته شود كه آزادي خوب است .»  بگذريم ازاين كه يك گفتگوي كلّي درباره ي يك آزاديِِ كلّي همواره راه به جايي نخواهد برد.

 

مدرنيته درهنر

ويژه گي هاي مدرنيسم ازنگاه مختاري

 

به طوركُلّي ودرهمه جا ، هنوزآن چه كه مدرنيسم ناميده مي شود ، آميزه اي نا/هم/گون و نا/روشن از بي شمار سَبك وسياق وسمت و سوي اجتماعي ، اقتصادي ، فرهنگي . . . است .

امّاآن چه كه مختاري هنرِمُدِرن مي نامد چيست ؟ اين چه گونه هنري است كه جبهه اي عظيم ازهنرمندان ايران ( به گفته ي مختاري ) برضدآن هستند ؟ بهتراست اززبان خود اوبشنويم:

1- « مُدرن داراي ديدِ تراژيك است . . .  نويسنده ي مُدرن نااميدانه بانظام فكري و رفتاري جامعه برخورد مي كند واين خود به خود يك ديدِ تراژيك ايجاد مي كند.»

2- « شعرامروز مي خواهد برساخت هايي . . . درعمق ونهاد زبان بشورد.»

3-« درساخت هاي مردانه ي اين زبان [زبان شعرسنتي] پرده اي بين زن ومرد كشيده مي شود . . . بيان عاشقانه اش هم مردسالارانه است . . . . [دراين شعرها]تحقق تساوي بشري تعارف بوده است ... » ص111

4-« خيلي ازشاعران سياسي آن ايّام انگارعاشقانه اي نسروده اند. يااگرهم گه گاه سروده اند    ازنوعي شرمگيني مُبّرا نيست . »91

5-« مثلا" اين كه عشق من گريه نكن ، بگذارمن آفتاب را بياورم، آن وقت به سراغت خواهم آمد،  و عشقي مي كنيم، يا مثلا"  « دير است گاليا » . . .  »ص75

6-« باتوجه به مسائل اخلاقي، اگرمثلا" شاعري مثل بودلر در ايران مي زيست نه تنها نفي مي شد بل كه حتّي شاعرهم تلقي نمي شد. چراكه آن نوع شيطنت اخلاقي كه در بودلر وجوددارد براي جامعه ي ما اصلا" قابل هضم نيست. . .» ص62

7-« درجنبش آزادي زنان وفمينيسم جهاني . . . »ص98

8-« آدم. . . آلت تناسلي هم دارد ... آدم آدم است ... »ص63

اين گفتارها تنها برخي ازمهم ترين سرفصل هاي انديشه ي مختاري درباره ي هنرِمُدرن دراين كتاب است و قطعا" دربرگيرنده ي همه ي انديشه ي او نيست ، ولي من تصوّرمي كنم روشن گرِمهم ترين گوشه هاي فكرِ او دراين باره است.

 روشن نيست كه چرا مختاري گفتار شماره ي 1 را فقط ازويژه گي ها وشناسه هاي هنرِمُدرن مي انگارد ؟  بررسي هنرو ادبيات سده هاي پيشين تا اكنونِ همين ايران روشن مي كند كه چنين ديدِ به گفته ي او« تراژيك» ، يكي از برجسته گي هاي مهم ِ هنرِكهنِ ايران را هم تشكيل مي دهد.

به طوركلّي ويژه گيِ تفكرِهنري يكي آن است كه آدمي را به چوني وچرايي درباره ي  زنده گي، انسان و جهان هستي مي كشاند. يكي ازآن حقايق ناگواري كه آدمي دراين چون وچراكردن هاي هنري به آن مي رسد، در/هم/تنيده گيِ زنده گي وهستي با فاجعه ها و مصيبت ها ي متأثركننده و اندوه برانگيزاست. و تجربه نشان داده است كه هنر، با هرنامي ودرهركشوري ودرهرزماني، ازاين ويژه گي برخورداربوده و هست .

گفته ي شماره ي 2 هم باز نمي تواند ويژه گيِ فقط هنرِمُدرن باشد. داستان زبان فارسي و زبان هاي ديگرِايراني درطول پيشينه ي چندهزارساله ي خود نشان دادند كه خواست دگرگون ساختن آن ها يكي از آرزوهاي همه ي گروه هاي نسبتا" جدّيِ اجتماعي يا فرهنگي بوده است. كم نيستند هنرمنداني كه برساختِ زبان بوميِ خود تأثيرات بسيار ژرفي نهاده اند، درحالي كه به جريان هاي گوناگونِ هنري تعلّق داشته ودرزمان هاي مختلف مي زيسته اند ويا مي زي اند. آن چه كه مي تواند ويژه گي اين يا آن هنرِ اين  يا آن دوره قلم/داد شود، منش وماهيّت وسمت وسوي اين تأثيرگزاري است .

بايد اين نكته را همين جا افزود كه مراد من از زبان دراين بحث، هم آن زباني است كه باآن گفت و گوي روزمره انجام مي گيرد، وهم آن زباني است كه باآن نوشته مي شود ، وهم (واين هم درجاي خودمهم است )  آن نحوه، آهنگ، تأكيدها، نوع ِ هم/آميزي ها، زبان/زدها ، ... ونيزهمه ي آن چيزهايي است كه مي توان آن را روح ِ كلّي و منش فرهنگي ناميد.

دراين، هيچ ترديدي نيست كه زبان درهردروه اي بايد پابه پاي دگرگوني هاي جامعه دگرگون شود. قيدِ « بايد» دراين جا به معناي اين است كه اين دگرگونيِ زبان، هدايت و دخالتِ آگاهانه ي جامعه را طلب مي كند. وگرنه ـ چه بخواهيم وچه نخواهيم ـ دگرگوني هاي خود به خودي جامعه، زبان را به شكل خودبه خودي، روزمره دگرگون مي كند. ولي درست همان زمان كه عنصرآگاهي مي خواهد درتحوّل زبان دخالت كند، دشواري بزرگ شروع مي شود. زيرا آگاهي دراين جا، درعمل و در روزمره، به معناي انبوهي از گرايش هاي نا/هم/گون و متضاد و درست يا نادرستِ اجتماعي، سياسي، فرهنگي، ملّيِ . . . گروه هاي گوناگون جامعه است. خيالِ«شوريدن» برزبان، بايد واقعي وشدني وپخته باشد. ســاختن « اميد هاي خوش بينانه» دركارِتحوّل و دگرگوني هاي ژرف درهنرو ادب وفرهنگ، هيچ سودي به بار نمي آورد. مگرنديده ايم كه گاهي دخالت درزبانِ يك مردم، به جنگ داخلي و« نفاق ملّي» كشيده شده است؟

امّا ماهيّت ومنش وسمتِ آن شورشي كه به زعم مختاري هنرِمُدرن او مي خواهد درساخت زبان برپا كند چيست ؟

براي نمونه، يكي ازاين سمت وسوها به گمان مختاري شورش برضدِ « ساختارِ مردسالارانه »ي اين زبان و «خطابي» بودن آن است. دراين كه زنان ومردان جامعه ي ايران هم/چون ديگرجوامع جهان، در زير فرمان روايي وسلطه ي مردسالاري هستند ترديدي نيست. وتأكيد مختاري درست است. ولي ديدگاه اودر باره ي به اصطلاح« اروتيسم مواج ِ» بودلري، وتأكيدهاي او به« فمينيسم جهاني»، ونيز خرده گيري هاي نا/به/،جا و شتاب زده ي او برنگاه شاعران به اصطلاح ِ او« آن ايّام ِ» ايران به عشق ودل/داده گي و دل/داده ... نشان مي دهند كه ماهيت ومنش« شورشِ» او برضدِساختِ مردسالارانه ي زبان، تاچه اندازه شوريده وآشفته است. نگاهي به كُلّ همين گفتگوي مختاري دركتاب « ري را» نشان مي دهد كه زبان خودِ او ( دست كم دراين كتاب) بسيار«خطابي» واگرچه نه مردسالارانه، امّا سالارانه است. شورشي باچنين سمت وسوي نا روشن ونيزنادرست، گذشته ازاين كه آيا تا چه ميزان شدني خواهدبود، چه  فرجامي درپِي خواهدداشت ؟

 

مدرنيسم ِ مختاري و عشق و رابطه ي جنسي

  

درباره ي گفتارهاي شماره ي 3 و 4 تا 8 ، مختاري بايد ديدگاه خودرا روشن تر كند.

نخست اين كه : اين عشق جنسي، يكي ديگراز كلّي گويي هاي«گناه آلودِ» مختاري است. مي توان آن را  عشق به رابطه ي جنسي فهميد؛ مي توان هم/چنين آن را عشقِ هم/راه بارابطه ي جنسي فهميد.

درزيرِنام ِ هنرِمُدرن، امروزه درسراسرجامعه ي آلمان، درتبليغات بازرگاني، درنقاشي، در فيلم وتماشا، در رسانه هاي گروهي و. . . نوعي برداشت ودرك سطحي و بي مقدار و حقير ازعشق جنسي ارائه مي شود كه به راستي جان ودل انسان به هم مي خورد. اگرآن صورتكِ رنگين را ازچهره ي اين برداشتِ مُدرن از مسئله ي جنسي برداريم، واگررنگيني ِِ فرسوده ي اين برداشت هاي به اصطلاح نو را به كناري بزنيم، آن گاه به روشني ديده خواهدشد كه اين رابطه ي جنسيِ مُدرن، هيچ با همان رابطه ي جنسي ِ آب/رو/باخته و ناشايسته اي كه اكنون هزارهاسال است درهمه ي جهان ونيز حتي درنزد همان گروه هاي به اصطلاح سُنّتي وجوددارد فرقي نمي كند.

دوم اين كه :  مبالغه وتكرار ِ گفتارهاي عادي دراين باره هيچ دردي را درمان نمي كند. امروزه در اروپا، انرجار از عشق جنسي كم تر از علاقه به آن نيست. بهتراست فراموش نكنيم كه آن انبوه بزرگي از كسان كه هنوز يادشان نرفته كه« آدم آلت تناسلي هم دارد» انسان هايي هستند درزيرِبارانِ يك/ريز وبي وقفه ي تبليغاتي. تبليغاتي كه ازشش جهت برآن ها فرو مي بارد تا مبادا فراموشِ شان شود كه آلتِ تناسلي هم دارند. وبااين همه، بحران عشق، بحران عشق جنسي، وبحران درمسئله ي جنسي امروزه ازبحران هاي مُزمِنِ جوامع اروپايي است.

سوم اين كه :  دركشوري كه « شيخ ِ اجل» آن در700 سال پيش شعرهاي فراواني درباره ي عشق جنسي سروده § 5  وحتّي درآتْارِ به اصطلاح رسمي و جدّي خود نيز ازآن به راحتي گفتگو مي كند ( نه تنها به رابطه ي ميان زن ومرد بل كه هم/چنين ميان مرد ومرد)، كودكانه است اگركسي امروزه رواج دادن اين گونه چيزها را ازوظايف هنرِمُدرن بنامد.

چهارم اين كه :  بازهم درچنين كشوري، كودكانه است اگركسي بيايد و به زن ومرد آن (به خيال اين كه فراموشِ شان شده و ياخود اصلا" نمي دانند )، بگويد« آدم . . . آلت تناسلي هم دارد. آدم آدم است. » ص63

پنجم اين كه : گفتارهاي4و5 مختاري به لحاظِ منشاءخود بسيارپيچده است. واقعيت اين است كه دريافت هريك ازآدم ها از زنده گي وپديده ها داراي يك كيفيت وجنسيت وتوانايي مشخّصي است. مثلا" درحالي كه دربرخي ازما آدم ها اين كيفيت وجنسيت وتواناييِ دريافت ها، درسراسرِزنده گي مان يك/سان مي ماند، دربرخي ديگرازآدم ها، دردوره هاي مختلف وشرايط گوناگون، گاه به پَستي مي گرايد وگاه به بالايي وتعالي دست مي يابد. برداشت وتعبيرِانسان ها ازعشق هم، ازاين قاعده بركنار نيست. آدم نمي داند كه اين گفته هاي مختاري را به چه تعبيركند. آيا او به اين دليل به ريش/خند آن شعرها دست مي زند كه خود به دركي متعالي تر وعميق ترازعشق دست يافته، يا اين كه نه، اين ريش/خندها دال براين است كه درك وبرداشت او ازعشق به پَستي وسطح گراييده، ويااين كه نه، هيچ كدام ازاين ها نيست بل كه اين ريش/خندها  نمايان/گرِ همه ي توانايي وكيفيت وجنسيتِ دريافت اوازآن شعرهاست.

ششم اين كه : درگفتارشماره ي 4 نمي توان فهميد كه مُرادِ او كدام شعرِِ كدام شاعران است. ازاين گذشته  « عشق شرمگين» هم مگر نمي تواند خود نوعي عشق باشد؟ چه كسي گفته است كه عشق- اين يكي از زيباترين پديده هاي اين جهانِ نا/دل/پسند- بايدتنها دراين ياآن شكل بروز كند تاعشق ناميده شود؟ و افزون براين، اين ديگرچه جوركاري است كه عده اي مي خواهند ديگران را به زور عاشق كنند! و تازه ازآن نوع عاشقاني كه عشق شان حتما" داراي« اروتيسم مواج بودلري»باشد!

هفتم اين كه : گفتارشماره ي 6 نشان مي دهد كه ارزيابي مختاري ازظرفيت هاي فرهنگي جامعه ي ايران چه قدر شتاب زده است. گيرم كه روي هم رفته به نظرمي رسد كه او درباره ي ظرفيت جامعه ي ايران بسيار بدبين است.

 

مدرنيسم مختاري وجنبش زنان

 

هشتم اين كه :  چيزي به نام جنبش جهاني زنان و فمينيسم جهاني وجود ندارد. جهاني خواندن اين گونه جنبش ها، تاآن جا كه به آقاي مختاري بر مي گردد، قطعا"ازروي شتاب زده گي هاي خيرخواهانه است.

اين پديده ( درچهارچوب گفتگوي مختاري) درنوع خود و دربخش بزرگِ مفهوم ِ خود، پديده اي اروپايي (غربي) است. امّا درپهنه ي اروثا (غرب) هم هنوز همه گاني و سراسري نيست. جهاني ناميدن اين پديده، نادرست است، زيرا اگرنخواهيم تبليغ كنيم، درآسيا و آفريقا و آمريكاي مركزي، اين پديده هنوز چيزي غريب و شگفت است.

جهاني ناميدن اين چيزها، بيش تر، هياهوي آن كساني است كه به جهاني كردن اروثا (غرب) سرگرم اند. همان گونه كه برخي هاي ديگر به جهاني كردنِ شرقِ اروپا پرداخته اند وهنوز هم مي پردازند، همان گونه كه گروه هاي ديگر به جهاني كردن عرب، به جهاني كردن هاي مذهب و فرهنگ ها و. . . پرداخته و مي پردازند.

اگرقرارباشد كمي پخته تر، كمي با شك، وكمي درپَرتوِآن نگاه اندوه/ناكي كه مختاري به درستي درنگاه نيما به جهان وجامعه وپديده هاي آن، دريافته است بنگريم، اگرقراربراين باشدكه جهان را تنگ و كوچك  نبينيم، آن وقت نه فقط ارزيابي ما ازميزان گسترده گي اين گونه به اصطلاح جبنش ها، وازبخت و اقبالِ واقعي واستعداد وتوانايي آن ها براي همه گير وجهاني شدن، واقعي ترخواهد شد، بل كه هم/چنين، ارزيابي ما  ازمسئله ي برابري زن ومرد درجهان ، نيز واقعي ترخواهد گرديد.

من متخصص ويا پژوهش گرِمسئله ي زنان نيستم ، ولي پس از 8 ـ9 سال زنده گي در آلمان مي توانم گمان و داوريِ اوليه ي خودرا هم/چون يك تماشاگربگويم:

الف :  پديده ي اروپايي(غربيِ) جنبش زنان، و بويژه نوع آلماني آن ، آميزه و         معجوني درهم وآشفته است.  اين جريان اجتماعي :

1- درنتيجه ي سياسي شدنِ وحشت ناكِ اين جنبش، كه موجب شد مسئله ي بنيادي زن ومرد، هم  از ديدِ معنا و درون مايه ي آن،  و هم ازنگاهِ روش هاي تحقق آن ، بازي/چه ي سياست شود

2- درنتيجه ي اقتصادي شدن وحشتناك آن ، كه موجب شكل گيري اقتصادي آن، يعني « صنعت شهوت جنسي » شده است 

             3-درنتيجه ي هم/ريشه گي آن با به اصطلاح «انقلاب جنسيِ»سال             هاي 60 مسيحي

4-درنتيجه ي نوع نگاه ويژه ي اروپاييِ خود، نگاهي كه از بيماري هاي رَوِشي وفلسفي رنجمي برد

             5- ونيزدرنتيجه ي گو/گيجه ي آشكارِ بخشِ بزرگي از روشن فكرانِ                 مسئولِ اروپايي،

به ده ها بيماري و آلوده گي دچار است.

 

ب :      امروزه درآلمان ، بجز گروه هاي مسئول ولي بسياركوچكي كه واقعا"         تلاش مي كنند تا جهانِ مرسالارِ ما بتواند به يك انتظام شايسته              وانساني دررابطه ي ميان زن و مرد دست يابد، گروه هاي نامسئول         امّا بسيار گوناگونِ ديگري هم درميان هواداران جنبش زنان ( فيمينيسم )         ديده مي شوند:

1- حزب هاي سياسي، كه برپايه ي مطامع وهدف هاي حقير سياسي خود، مسئله ي واقعي زنان را به امري سطحي و حقيربدل كرده اند .

2- شركت هاي غول آسايي كه به اداره ي «خانه هاي محبت» مي پردازند و به سازماندهي اين خانه ها دركشورهاي ديگر دست مي زنند ، واين كار را، هم/چون « صنعت شهوت جنسي» انجام مي دهند.

3- بخش عظيمي از رسانه هاي همه گاني، اعم از رسانه هاي مطبوعاتي ، تصويروصدا و . . .  امروزه هياهويي بسياردرباره ي زن ومرد و آزادي زنان به راه انداخته اند. يكي از صاحبان اصلي « پلي بوي»  در گفتگويي با يكي از رنگين نامه هاي آلمان گفته است:

 

    « پلي بوي،  يكي از بزرگ ترين نيروهايي بوده كه بدون آن ، انقلابِ             سكسيِ سال هاي دهه ي شصت در اروپا وآمريكا هرگز نمي             توانست عملي كٌردد» نقل به معنا

 

    مختاري گرامي! اين ادعا تاچه اندازه درست است ؟

اين نيروها يكي ازوزنه هاي بزرگي هستند كه به نام جنبش زنان دراروپا كاركرده اند و مي كنند.  و مُهرونشان آن ها به نظر نمي رسد كه كم تر از گروه هاي جدّي وبشردوست و روشن فكري، برجنبش زنان مثلا"درآلمان،  زده شده باشد. گيرم كه درميان گروه هاي جدّيِ روشن فكران هم، كم نيستند آن هايي كه خودرا ازبرخي ازانديشه هاي امثال «پلي بوي» چندان دور نمي دانند، ويااين كه، اين را در رفتارخود  مي نمايانند.

به اين دلايل ، چنين پديده اي ـ جنبش زنان وفيمينيسم ـ ، بدون نقد وبررسي آن ، و بدون آموخته شدن و آميخته شدن آن با تلاش هاي همانند درسراسرجهان، پديده اي شايسته ي پشتيباني نيست. واگراين معجون، همين گونه كه اكنون هست پيش برود فاجعه بارخواهدبود.

 

نيما تا چه اندازه مُدرن بود ؟

 

برخي گفتارهاي مختاري دراين زمينه:

1-  « نيما... سكوت كرد ... تغييررا دروني كرد ... درحالي كه جامعه درجنبش مشروطه امكان... نيافت تا گرفته هاي خودرا از فرهنگ مُدرن دروني كند . ‏» ص15

2-  « ارزش احساسات كتاب با ارزشي است  ... به نظرمن مبناي فرنگي داشته است . » ص59

3-  « قصه ي رنگ پريده ، تحت تأثيرفرانسه است . » ص14

4-  « به نظرمن اهل نظربودن... يك مسئله ي بديهي و ضروري درمورد ... نيما است. به قول بودلر همه ي شاعران بزرگ طبعا" و قهرا" نقاد مي شوند . >> ص56

5-  « به قول ماخالسكي ... افسانه هم از پاناسي آلفره و ... تأثيرگرفته است .»  ص14

6-  « اگربه سابقه ي شعرنو درايران نگاه كنيم مي بينيم ، شعرنوي ما، رگ و ريشه اش به   سمبوليسم بويژه سمبوليسم فرانسه منتهي مي شود . » ص32

آشكار است كه مختاري در رَوندِ بررسي كارِ نيما، براين باوراست كه نيما درزيرِتأثيرِهنرِمُدرن ، ودرسمتِ ، وهواخواه آن بوده است . مرادِ مختاري ازهنرِمُدرن هم ، نوعي يا جرياني درهنرفرانسه (اروپا) است كه مالارمه و بودلر نمايندگان آن بوده اند.

برخي گفته هاي خودِ نيما هم در دوره هايي اززندگاني اش، برواقعي بودن اين گونه داوري ها گواهي مي دهد. ولي من تصّورمي كنم دراين گونه موارد نمي توان به همين ساده گي داوري كرد:

الف ـ  گرايش هاي نيما به شعر فرانسه و اروپا، برخي، پيامدِ درگيري هاي ميان او و مخالفان ( و شايد بويژه سرسخت ترين شان ) بوده است . اثباتِ بي كم وكاستِ چنين داوري اي دشواراست. ولي ما قطعا" نمي توانيم انكاركنيم كه دراين درگيري، ازهردوسو، رفتاروكُنش وواكُنش هاي تند و ناپخته و نادرست، دركاربوده است. وهمين موضوع، تأثيرخودرا، كم يازياد، گذاشته است تا دوطرف، هريك در گرايش ها و داوري هاي خود، بيش ازآن چه كه خودشان مي خواسته اند پافشاري كنند. وهم/ديگررا هم گاهي به سوي اين پافشاري هاي بيش ازحد، سوق مي دهند.

ب ـ اين گرايش دربرخي ازوجوهِ خود ، پيامدِ فضا و جوّي است كه برروشن فكران و يا گروه هايي ازآنان حاكم بوده است . ويژه گي ِ بزرگِ اين جو و فضا گرايش عمومي به اروپا بود.

ج ـ  درصدي ازاين گرايش ها، نتيجه ي همان آشنايي هاي اوليه است. ومي توان اين احتمال را كاملا" واقعي دانست كه پس از گذشتِ زمان، ودرپِيِ برخورد انديشه ها، و درپِيِِ تجربه هاي تازه تر، از تندي وسختيِ آغازين آنِ كاسته مي شده است. اين احتمال البتّه مي توانسته به سودِ تندتر و سخت تر شدنِ اين گرايش ها باشد.

د _  ازاين ها گذشته، گرايش نيما به شعرفرانسه و اروپا، نيز هم/چون هرچيز ديگري بايد نقادانه بررسي شود. يعني بايد ارزيابي شود كه اگراين گرايش يا علاقه منديِ نيما به شعرفرانسه نمي بود ( يا به اين يا آن اندازه نمي بود) آيا دامنه ي كاري كه او در پهنه ي شعرايران انجام داده، به اين ژرفا و گسترده گي دست مي يافت ؟

تأثيرپذيري انسان هاي سرزمين هاي گوناگون ازيك/ديگر درزمينه ي هنر و فرهنگ و... پديده اي بسيار كهن سال و ناگزير، و البتّه نه هميشه سودمند بوده است. نحوه و چه گونه گي اين تأثيرپذيري ها ، متا"سفانه به خاطرِخودخواهي هاي نژادي و ملّي وفرهنگي، و نيزبه دليل اين كه اين رَوند تأثيرو تأتّر،  بيش ترخودبه خودي بوده است، گاه منجر به جاي گزيني و جا به جايي كامل فرهنگ ها شده است. يعني منجر به تسلّطِ كاملِ فرهنگِ مربوط به طرفِ قدرت مندتر شده است. مي توان گفت كه دربسياري از موارد، فرهنگِ مسلّط شده، خود، فرهنگي قدرت مندتر نبوده بل كه فقط به قدرتِ برترِِ جامعه ي مطبوع خود متكي بوده است. تسلّطِ فرهنگِ جامعه ي قدرت مندتر معمولا" منجر به اين مي شد و يا مي شود كه چشمه هاي آفريننده گي هاي موجود در ژرفاي خودِ جوامع ِ به زيرِسلطه درآمده، كه ريشه در خاكِ مناسب خود دارند، با بي مهري وبي اعتنايي رو به رو شود. آياهمين روندِ خود به خوديِ تأثير و تأثر،  وهمين نقشِ گاه تعيين كننده ي « قدرت » درسرانجام ِ اين اين رَوند، مانع ازآن نشده است كه چشم اندازِ انديشه وهنر وفرهنگ جهان ، بسياربيش ازآن كه امروز گواه آن هستيم، ازتنوّع و گونه گونيِ بيش تر برخوردار باشد؟ حقيقت آن است كه بسياري ازتأثيراتِ فرهنگي اي كه جامعه ي ما از اروپا و غرب گرفته است نه به دليل اين است كه ازلحاظ فرهنگي داراي ارزش برتري هستند بل كه تنها به سبب آن است كه ازجامعه اي قدرت مندتر آمده اند.  اين حرف ها را البتّه هزارها بار گفته اند. من با تكرارِ كسل كننده ي آن ها خواستم مگر به گفتگوي مان سمتي داده باشم .

 

مختاري گرايشِ نيما به شعرِ فرانسه را ارزيابي نمي كند، بل كه دربَست مي پذيرد. او شايدچون هوادار هنرِمُدرن و مدرنيته هست، وذوق وشوق بسياري هم به آن دارد، وآن را  راه گشا و گره گشا و نيز گسترش يابنده مي داند، نيازي به نقد و ارزيابي نقادانه ي اين گرايش نيما نمي بيند. وآن را يك سره در دست يابي شعرِنيما به جاي گاه بزرگي كه بعدها شاهد آن بوده ايم، عاملي حتمي و قطعي و چشم ناپوشيدني هم مي داند .

درباره ي گفتارشماره ي 6، بايدگفت كه چنين داوريِ كلّي اي ارزش گفتگوندارد. مي توان ازتأثيرپذيري ها سخن گفت ، ولي نمي توان ريشه ي شعرهاي يك دوره ي كامل وبزرگِ هنريِ يك كشورِ(بويژه كشوري چون ايران با آن پيشينه و اكنونِِ نيرومندش در شعر) را درشعرسمبوليسم فرانسه دانست. شايد اگربخواهيم واقعي ترداوري كنيم مي توان يك ريشه ازريشه هاي بي شمارِشعرِنوِايران را درسمبوليسم فرانسه ديد. حتّي درباره ي نيما نيز، چنين داوريِ « قاطعي» پايه اي ندارد، حتّي با آن كه نيما خود نيز برخي شعرهاي خودرا « سمبوليك » [درست باهمين كلمه]ناميده است .  

اين كه نيما درپهنه ي شعرايران نوآوري كرده است چيزي است آشكار. امّا اين كه نيما را به سببِ اين نوآوري مي توان يا مي بايد مُدرن ناميد كوتاه آن كه نادرست است.

به درستي هم، همان جور كه مختاري مي گويد، همانندي هايي ميان برخي شعرهاي او ( و نه مَنِش هنر و انديشه هاي او ) با هوادارانِ گونه هايي از مُدرنيته و مشخصا" بودلر ديده مي شود. ولي دركنارِاين همانندي ها، ناهمانندي هايي نيز ديده مي شود. تفاوت ها ميان نيما وآن چه « مدرنيسم » ناميده مي شود بسياراست. خودِ مختاري به برخي تفاوت هاي ميان نيما و بودلر اشاره كرده است. ازجمله درصفحه ي 39 مي گويد:

« [نيما] ... درعصيان گري و آن رنج و درون گرايي تلخ با  بودلر مشترك است. امّا دست/گاهِ فكري نيما به كٌونه اي انتظام يافته است كه اگرچيزي را نفي كند چيزِديگري را به جاي آن قرار مي دهد ...  نيما يك گرايش مشخّص دارد كه باعدالت اجتماعي براي انسان مشخّص است. اتفاقا" ديدِ تراژيك اش ... مثل سوسياليست ها [يي مثل لوكاچ] است.»

يك مسئله ي چشم گيِر ديگرنيز او را از  بود لر جدا مي كند. آن، اروتيسم مواج وتشنگي روان به عشق جنسي است ... امّا درشعرنيما ديده نمي شود . آن شيطنت گناه آلود بودلر را هم ندارد . » تا"كيد ازمن

اين تفاوت ها وگونه گوني ها نشان مي دهند كه آن چه مُدرنيته ي بودلر است باآن چه كه نوآوري نيماست از يك جنس نيستند. اين تفاوت ها ساده وجنبي نيستند و درتعيين جاي گاه نوآوري نيما داراي اهميت اند و بايد خوب ارزيابي شوند .

گمان مي كنم اين پرسش چندان نا به جا نباشد:  چه گونه مي توان با توجّه به آن همانندي ها، نيما را هوادار مُدرنيته  ناميد ولي با وجودآن ناهمانندي ها نمي توان اورا هوادار مُدرنيته  نناميد؟ 

به نظرمي آيد كه دربسياري موارد جدل وكشمكش برسراين كه آيا اين يا آن پديده ي مشخّص را بايد حتما"  و بي برو/بَرگرد درزيرنام هاي به اصطلاح همه گاني دسته بندي كرد، جدل وكشمكشي بي هوده است . ولي پنهان نمي توان داشت كه اين جدل ها گاه گاهي هم برخي ناروشني ها را روشن كرده است. اميدوارم كه بحث كنوني ما بي هوده نباشد.

اين هم ازخوي ها و عادات غريزي آدمي وهم ازفشار زنده گي اجتماعي است كه انسان را وا مي دارد پديده هاي دوروبَرِخودرا جوري كنارهم بچيند كه براي خودِ اومفهومي داشته باشند، ويا اوبتواند ازآن ها سردرآورد. دسته بندي كردن اين پديده ها برپايه ي همانندي يا ناهمانندي هاي آن ها با يك ديگر، يكي از گونه هاي اين كنارِ/هم/چيدن هاست .اي چه بسا دسته بندي كردن ها و گروه بندي كردن هاي نادرستِ پديده ها كه موجب گم/راهي هاي بزرگ درراه شناخت همه جانبه ي آن پديده هاشده است. امّا گم/راه كننده گي، فقط پيامدِ دسته بندي كردن هاي نادرست نيست، بل كه حتّي دسته بندي كردن ها ي درستِ پديده ها هم بخش هايي از موجوديت آن پديده ها را ازديد و نگاه وتوجّه آدمي دور نگه مي دارد. بويژه اگركه موضوع اين دسته بندي كردن، انسان ها باشند، آن گاه به دليل اين كه هستي و بودِ آدمي به مراتب پيچيده تر و پُرجنبه تر است، دامنه ي اين پيامدهاي منفي و گم/راهي ها وسيع ترخواهد بود .

 

نقّادي و هياهو

 

آن چه كه از بودلر نقل شده (گفتار4)  حتّي درهمان سده ي 19 مسيحي در اروپا، چيزي كه  به كلّي تازه باشد نبوده است. درسرزمين هاي نااروپايي و نيزايران، برخلاف باورِ ترديدآميزِ مختاري، نمي توان به روشني نديد كه مردان يا زناني كه درپهنه هاي ادب وفرهنگ ودانش  ...  به سَبكي وراهي و آوَردي تازه دست يافته اند، ازنقد وبررسي ديگران گريزي نداشته اند. لذا آن چه از بودلر نقل شده چيزتازه اي نيست . مهم آن است كه نشان داده شود اين نقدِ ديگران چه گونه بايد انجام گيرد.

آن چه كه درسده ي 19 در اروپا و بويژه شايد فرانسه كمي تازه گي داشته اين بود كه نقّاديِ سازنده و جدّي، بسياركم بوده، وميدان نقّادي به طوركلّي به ميدان هياهو وغبارافكني تبديل شده بود. نقّادي ونيز كارِ نظري، درآن دوره معايب بزرگي هم داشت. يكي ازاين معايب كه امروزه ديگربه سنتّي در نقّادي و كارِ نظري بَدل شده است اين است كه تلاش مي شود براي مخدوش كردنِ كارِ ديگران و براي دفاع از كارِخود، ومهم ترازآن، براي بازكردن جايي براي خود، به دست/كاري هاي شبه علمي درزنده گي و تجربه ي روزمره ي مردم و درعرصه ي خيال واحساسات ودنياي درونِ شان بپردازند§ 6. شباهت اين گونه نقّادي وكارِنظري با رفتارِ يك جادوگر چندان كم نيست!

جهان امروزما هم، از گردوخاك وغبارافكني هاي كساني پُراست كه هنرِبزرگ شان، غبارپراكني است. كساني كه چه درهنر سرگرم باشند وچه درسياست ويا دراخلاق و يا مسجد و كليسا ... كارشان به راه اندختن جريان، سَبك، ويا به هرحال حادثه سازي است. اگرمثلا"شاعر باشند، آن چه كه آن هارا به سرودن شعري وا مي دارد، نه نيازِ دروني شان به بيان شدن، بل كه پيش ازهمه يا مهم ترازهمه، دست يابي به راهي وسَبكي نو است. درست هم/چون كاركنان و سرگرمان در پهنه ي سياست ويا اقتصاد. جالب است كه خواننده گانِ كارهاي هنريِ اين افراد هم درست به آن گروه ازمصرف كننده گانِ كالاها مي مانند كه مصرف براي مصرف، حرفه وكارِلذّت بخش آن هاست. شايدازهمين روست كه جهان هنروادب و فرهنگ هم، چون جهان سياست واقتصاد، شده است هم/چون ميدانِ بار يا بازار مكّاره اي كه درآن فروشنده ها براي فروش كالاها ودرحقيقت فريبِ خريداران، درپيرامون كالاي خود و بي نظيري آن ... به هركاري دست مي زنند. ازجمله به نقّاديِ هنرمندان ديگر و به كارنظري.

شيفته گي دربرابراين هياهو، وهياهورا با نقّادي اشتباه گرفتن، برخي ازماها را به بي مهريِ كودكانه و ارزيابي سَبُك نسبت به برخي ارزش ها مي كشاند:

« شكسته نفسي ازناتواني يا ازخودپرستي است . » ص5 كتاب تارخ تحليلي شعرنو ـ ش . لنگرودي

 

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها                                بازگشت به فهرست این نوشته