« ذات » ما و « انقلاب »

 

نخست چندگفتار:

1-  « ذات ما در انقلاب روشن شد. بسيارچيزها كه پنهان بود وبه نظرنمي آمد، مطرح شد ... تازه فهميده ايم چي بوده ايم وچي هستيم ... » 113

2-  « درگذشته مثلا" قدرت تحمل و اتكاء و ايثار ومرگ طلبي و قهرماني را مي ديديم، قدرت ترس ونگراني واضطراب جامعه را به خاظربينش مان نمي ديديم... »113

3-  « زيبايي شناسي شعروداستان وبطوركلي هنر به خصوص شعر سياسي وكلا"تفكرما ازچنان ديدي برخوردار نبود كه اين هارا به خودش مربوط بببند ...»113

4-  « درآن دوره يك خاصيت قطعيت بخش هم درانديشه بود كه الان ازچنان قطعيتي برخوردار نيست   ...»113

عيب همه گانيِ همه ي اين گفتارها دراين است كه اين مقوله ي « ما»، انبوهه اي درهم وبرهم است . كيسه اي است كه هرچه وهرچيزِ هم/خوان و نا/هم/خوان  را درآن مي توان تصوّركرد. وهمين عيب همه گاني باعث مي شود كه آن يك چند حقايقي هم كه گمان مي شود مختاري درصدد گفتن آن هاست تيره و درنيافتني شده و با بسياري بد فهمي ها آغشته شود. اين كه آيا اصلا" اين انبوهه، داراي آن استعداد هست كه بشود آن را « ما » ناميد جاي ترديد جدي دارد. من گمان مي كنم كه اگردر اين جا مراد مختاري از « ما » همان به گفته ي او« چپ آن ايام » هم باشد، بازهم نمي شود « چپ آن ايام»  را« ما» ناميد. مي توان برخي ويژگي هايي را كه تقريبا" (تا"كيد مي كنم تقريبا") براي همه ي « چپ» ها مصداق داشته باشد نام برد، ولي درهرحال آن انبوه رنگارنگ و بسيار نا/هم/خوان را نمي شود «ما» ناميد.

حقيقت آن است كه يك جامعه، به يك معنا، انبوه بي شماري است از «جمع» هاي گوناگون. جمعي درجمعي درجمعي درجمعي ... . وازاين لحاظ هركسي دريك جامعه قطعا"- خواسته يا ناخواسته- سهيم است. امّا از اين حقيقت ساده نمي توان به نتايج نادرست رسيد. ونمي توان مثلا" خطاي فلان جمع را به گردن بهمان جمع انداخت !

ازاين گذشته، دراطلاق نام «جمع» به يك گروهي از انسان ها بايد رعايت برخي قواعد و استدلال ها را هم كرد. جمع سازي هاي مصنوعي وخود ساخته نه تنها دردي را درمان نمي كند كه بر درد ها خواهد افزود. 

بويژه آن جا كه بحث برسرِ نقدِ اشتباهات يك جمع است بايد همه ي وابسته گان به آن جمع درحقيقت هم درآن اشتباهات سهيم وشريك بوده باشند. من خودم هم جزو جمعي بوده ام كه دراشتباهات آن شريك بودم ولي«ما» ي مختاري جمع درهم وبرهمي است. دراين جمع او، گروه هايي بوده اند ( وهنوزهم البتّه هستند ) كه به هيچ رو نمي توان آن ها را شريك اشتباه هم/ديگر دانست. بسياري از كسان يا گروه هايي كه احتمالا" دراين به اصطلاح« ما» ي مختاري جاي مي گيرند هيچ گونه مسئوليتي درقبال اين يا آن اشتباه ويا اين ويا آن رفتار وخوي وعادات هم/ديگرندارند. همه مي دانند كه دراين «ما»ي مختاري، گروه ها و انسان هايي بوده اند ( وهستند ) كه ويژه گي هاي رفتاري وانديشه ييِِ زيادي آن ها را از هم جدا مي كرده است.

ازسوي ديگر، گستره ومحدوده ي اين «ما» هم دركلام مختاري هم/واره در دگرگوني است. به نظر مي رسد كه گاهي دربرگيرنده ي تنها محافلي كوچك است وگاهي همه ي وابسته گان به« چپ» را دربرمي گيرد.

با اين يادآوري، به  دنباله ي گفتگوي مان مي پردازيم.

درگفتار يكم، گفتي كه« ما» ناگهان درّه ي هول ناكي را درزيرِپاي مان يافتيم. گويي به جانوري برخورديم كه تا آن موقع هرگز نديده بوده ايم. واين برداشتي كاملا" خطاست. درحالي كه برخي ازاين «ما» افق ديد هنري شان ازآدمي وهستي، تنگ وكم ژرفابود، دربرخي ديگرنسبتا" گسترده وداراي ژرفاي معينّي بود. مي دانيم كه كلمه هايي چون ژرفا و گسترده گي و... داراي ارزش نسبي اند و به ميزان زيادي به سليقه ها وتجربه ها وگرايش هاي هنري و... وابسته است. يك گفتگوي جدّي دراين باره تنها در پَرتُو نمونه هاي مشخص، و روشنيِ ارزش ها و« ترازوهاي سنجش»،  شدني است. چيزي كه مختاري در اين گفتگوبه آن نمي پردازد.

ولي ما با هم در بخش ديگراين نامه زيرنام « مُدرنيته» به طورمشخّص بحث كرده ايم. دراين جا هم بد نيست اگربارديگراشاره كنم كه مختاري درسراسرگفتگويش در اين كتاب، نشان داده است كه با سر سختي وبا همان «خاصيت قطعيت بخش»  كه« درآن دوره در انديشه» اش بود، امروز هواردارِمُدرنيته است. و هم/چون برخي محافل « چپ آن ايام» وقتي به سويي رو برمي گرداند، ديگرسوها را يا نمي بيند و يا اصلا" داراي ارزش ديدن نمي داند. ونشان داده است كه برخلاف گفته ي خودش، خود هم/چنان به آن« قطعيت و قاطعيت» دچار است.

درگفتار2و3 ، مختاري ازيك سو صفت ها و ارزش هايي را دركنارهم قرارمي دهد كه باهم هم/سنگ نيستند. قدرت تحمل با مرگ طلبي چه خوانايي دارد؟ وازسوي ديگر، فراموش مي كند كه برخي ازاين ارزش ها هيچ به وابسته گان « چپ آن ايام»  محدود نبوده اند و نيستند. اين ها ارزش هايي هستند كه درجامعه ي ايران ( و همه ي جامعه هاي بشري) ريشه ي كهن و ژرفي دارند. اين ها ارزش هاي اخلاقي بدي نيستند. مي توان به گونه هاي اغراق شده ي اين ارزش ها و گونه هاي سياسي شده ويا درخدمت قدرت/مداران درآمده ي اين ارزش ها خُرده گرفت، ولي خطاست اگرفراموش شود كه درجهانِ به شدّت عقب مانده ي آدمي، اين ارزش ها هم/چنان يكي از پايه هاي سرپا قرارداشتن جامعه است.

 

 

 

               نگاهي به صحنه ي « جهاني كردن» ها

 

 

مختاري چه مي خواهد بگويد؟

اومي خواهد كه درسراپاي جامعه ي ايران، يك انقلاب انجام بگيرد. چرا ؟ آيا براي همين مسائلي كه از او نقل كرده ام ؟ چرا او فكرمي كند كه انجام اين چيزهايي كه او مي خواهد،  نياز به يك انقلاب دارد؟

بدون هيچ ترديدي مختاري (در اين گفتگو) هوادارِ بي چون وچراي « مُدرنيته» است . درست با همين نام مُدرنيته. بدون هيچ ترديدي اين « مُدرنيته» پديده اي بامفهوم وروح ورنگ و بوي اروپايي( غربي) است. او تلاش بي چون وچرا دارد تا اين مدرنيته، جهاني شود. آيا اين تلاش ها نمي خواهند جهان را اروپايي كنند؟ نمي خواهنداروپا را جهاني كنند؟

 

مختاري گرامي!

برروي اين زمين خاكي، كه خود تنها گوشه اي بسياركوچك ازاين جهان به ظاهربي كرانه ي هستي است ، آدمي براي خويش جهاني كوچك فراهم كرده است (يا براي او فراهم كرده اند، ويا ازاو فراهم آمده است ).  اين جهان- اگرآن را در گستره ي جهان بي كرانه ي هستي ببينيم- جهاني آن اندازه كوچك است كه شايد ازسوسويي كه از تابش آفتابي درشن زاري ديده مي شود هم كم تر باشد.

همين جهان كوچك انساني امّا، بارها درطول زنده گي كوتاه بشر، دست خوش جهان گيري وجهان خواري هاي خودِ آدميان شده است. دراين جهان كوچك، بلواي « خودرا جهاني كردن»  يا « جهاني كردنِِ خود»  گوش فلك را كَر كرده است!

داستانِ گرفتن يا گشودن همين جهانِ به اين كوچكي، يكي ازآن داستان هايي است كه بخش بزرگي از صفحه هاي دفترحادثه ها و سرگذشت هاي بشري را پُر ( سياه ) كرده است.

هنوزكه هنوزاست ما آدميان نتوانسته ايم به اين بلوا پايان دهيم. نتوانسته ايم توافق كنيم كه دردرون اين «سوسو» ي كوچكِ اين شن زارِ بي كران، چه گونه بايد خودرا سامان دهيم ؟ كه اين « سوسو» ي كوچك به چه كسي تعلّق دارد؟ كه دراين « سوسو» ي كوچك چه گونه بايد باهم بود: همه باهم؟ يكي برهمه؟ همه بريكي ؟ همه برهمه ؟ يا ( اين گونه كه تاكنون هست )هيچ كس برهيچ كس؟

هنوزكه هنوزاست، انديشه ورفتارما آدميان به سمتِ« گرفتن» ،«خوردن» ، و« گشودنِ» اين جهانِ خُرد نشانه گذاري شده است. وهنوز بلاي « جهان گيري» ،«جهان خواري» و «جهان گشايي» درجهان كوچك ما بيداد مي كند.

هنوزكه هنوزاست، مَنش وماهيتِ نگاه و آرزوي ما دربرابراين جهان كوچك، گشودن آن است براي گرفتن آن و سپس خوردن آن.

اين صحنه ي پُرگردوخاك و هركي به هركيِِ« جهاني كردن» ها، زماني به يك معركه ي بي مانند بدل مي شود كه ببينيم درهمين جهان كوچك، بي شمار جهان هاي ديگرهم هستند: جهان هايي كه هركسي و هرگروهي براي خود ، درخود دارد . . .

آيا درتاريخ ِ اين جهانِ حقيرِما، لحظه اي مي توان پيدا كرد كه درآن، اين اژدهاي« جهان خواري» تنوره نكشيده باشد ؟ كه انساني يا انسان هايي براي« جهاني كردن» خود و يا چيزي درتلاش نبوده باشند ؟

وبا اين همه، اين جهان ما چه سودي ازاين همه جهان گشايي ها برده است؟

آيا به راستي اين جهان كوچك وحقير ما، پس ازهرجهان گشايي، كوچك تر و حقيرترنشده است؟

چه گونه است كه اين جهانِ كوچكِ ما، پس ازاين همه جهاني كردن ها وجهاني شدن ها، هم/چنان از بيگانه گي ها و بيزاري ها و تنگناها پُر است؟

                                   

 

                                    ●●●    

 1376

                                بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها                       بازگشت به فهرست این نوشته