گلايه هاي درختي در گفتگو با پرنده اي كه ديرزماني بر شاخه اش آشيانه دارد . . .
دست از سـرم بگير و رهـايم كـن
برشاخه م اِي پرنده چه مي جويي؟
اكنـون نـه رغبت ام ، نـه توان ام تا ـ
سر در بيـاورم كـه چـه مي گويي
بـردار آشيـانِ خـود را بــردار !
ايـن بار را ز شانـه ي من بـردار !
من بـارهاي بـي هُـده ام كم نيست
بارِ سـكوت و شاخـه و برگ و بار
اين دشت ، با نواي تو هم ، خاموش
اين شاخه ، با حضورِ تو هم ، غم بار
بردار اين نواي خودت را ، بردار !
اين خار را ز ديده ي من بردار !
پابستِ اين دو قطره ي خونم ، گر
ايستاده ام هنـوز در اين بُـن بـست
بنگـر ! كه اين زمينِ به خون معتاد
چون زالويي به ريشه ام چسبيده ست
در زير ِ نـور ِ لعنتِ ايـن خــورشيد
از سـايـه افكني م گـريـزي نيـست
ورنـه بـه شوره زاري نمـك نشـناس
من سـايه افكني م بـراي چيــست؟
نـه خود بـه دانه اعتمـاد تــوان كرد
يا خود به خاك و آن چه كه مي رُويند
پرچين ، وجين ، مترسك و شبْ پايي
بي هوده اند يك سره بي هوده اند
ديري ست بر نمي دَمَد از اين خاك ـ
آن حاصلي كه دانه ي آن مي كاري
چيزي غريب مي دمد از هرچه كاشتي
آري ، چه روزگار ِ غريبي ، بـاري
مي سازي آشيـاني سرِ هـر شـاخــه
تا بل كه مرغي ، شوري در آن انگيخت
يكْ باره ريشْ خنـدي به تو مي گويد :
در لانه ي خودت همه چي درهم ريخت
خَم مي شوي ز چشمه بنوشـي آب
آتـش زبـانـه مـي كشد از چشمــه
در باز مـي كنـي بـه هـواي دوست :
دشنـامـي ايستـاده بـه كف دشنــه
در جُست وجـوي آن كه دلم با اوست
اين شاهْ راهــه ها همه باريكــه اند
هرچند (جُستن) و (دل) و (راه) و (او)
بازيچـه اند يكســره بازيچــه انـد
راهم به سوي مــردم و آزادي ست
شوقـم به سوي هر چه كه انسانــي
چيــزي ولـي درونِ نگاهـم هسـت
دلْ سرد از هـرآن چــه كه مي داني
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
. . . . . . . . .
دست از سرم بگــير و رهايم كــن
دست از سرم بگــير و رهايم كــن
دست از سرم بگــير و رهايم كــن
دست از سرم بگــير و رهايم كــن
طرح
طرح ِ يك صيّاد
عنقريب از پا درآيد زير ِ بار ِ بي سرانجام ِ كمان و تير .
طرح ِ يك خاموشي ِ مرطوب و كهنه
كه چنان انبوهه ای از بوته هاي هرزه روييده است
در درونِ روح او
و همه اطراف .
ناگهان
از ميان بوته هاي هرزه ي روييده در اطراف و روح ِ او .
خيزش ِ رنگين ِ يك انبوهِ رنگارنگِ قرقاول
با غريو ِ شادشان ، از خيزش ِ شان نيز رنگين تر .
مثل بادي مي وزد سوي كمان و تير خود صيّادِ غافل گير ؛
گِردبادي مي شود برپا ومي پيچدبه صيّاد و كمان و تير و آه و حسرت و خاموشي و اطراف .
از ميان خيل ِ قرقاول ـ كه اكنون چيزي از آنان نمانده غير ِ يك غوغاي دورا دور ،
مانده تنها حسرتي رنگين
روي خاك
نيمه زخمي
بال و پَرزن .
نامه به « آزاده »
با چشم خود نديده امت گرچه سال هاست
دل ، ساليان سال ، ولی با تو آشناست
آن نازنين ِ كوچكِ خوشْ لهجه اي هنوز
روشن ز شعله هاي كلامت اجاق ماست
همواره گفتي « ماه مي آيد » ، بخوان هنوز
چندين هزار ماه در اين « آيَد آيَدا » ست
مَه در درون توست ، درونِ صداي توست
ورنه پس اين ترانه ي مهتابي از كجاست ؟
مي خوان و مي نواز كه از اين پيام تو
سرشار ِ ماه ، اين شبِ ديرينِ دير پاست
«
يك دست بي صداست » شگقتا ،« هزار» دستفرياد مي كشند كه « يك »دست بي صداست
يك دستْ بي صدا نيست گَر دستْ دستِ توست
اي زنده باد دستِ تو كه دستِ دست هاست
بر اين جهانِ « ديدني » ، دائم نثار باد
با آن زبانِ دلكش تو هر چه ناسزاست
بامْداد ها
گاهي صبح
مُشتي رنگ و ، مُشتي روشنايي ، مُشتي شب ،
ذرّه اي نسيم ،
پُشته اي درخت و كوه
قدرِ استطاعت آفتاب ،
دستْ رس اگر كه بود :
يك دهن ترانه از
يك پرنده اي ،
ورنه ، جاي خالي اي
روي شاخه اي .
[[]]
گاهي صبح :
رنگ مرده اي و
بانگِ مرغي نيمه جان و
گوش ِ خواب رفته اي .
[[]]
صبح، گاهی این چنين به من دمید :
تا گلوم غرق بوده ام درونِ شب ،
نَشت كرده بود شب ، درونِ من ؛
تيره بود دل
روح ِ تيره ، تيره تر .
راهِ بازگشت
گُم تر از
راهِ گَشت .
راهِ گَشت
گُم تر از
راهِ بازگشت .
وان چه اي كه جُسته بودم و نيافتم
گُم تر از
راهِ گَشت و
راهِ بازگشت .
تشنه بوده ام
تشنه ي يكي دو چكّه روشني .
[[]]
گاه ، صبح
هيچ
جز صداي زنگِ ساعتي
يا صداي مادرم
بيم ِ كار
بيم ِ درس
بيم ِ نان
بيم
هيچ ، بيم .
[[]]
گاه ، صبح
روشنايي اي
گرم
نرم
خوش نگار
در اتاق .
[[]]
گاه
صبحْ گاه
آتشي درونِ پُشته هاي كاه .
[[]]
گاه
جنگِ رَنگ ها ؛
گاه
رنگِ جنگ ها .
[[]]
گاه صبح
پچ پچ ِ سپيدي اي نمور
پُشتِ سُرمه ئي ِ پرده اي .
[[]]
گاهي صبح يعني : « آه
دوستان !
هم پياله گان !
باز نيمه كاره مانده اين شب و
نيمه خورده اين پياله و
نيمه خوانده اين ترانه و
نيمه مانده ما .
اين ميان فقط
حسرت است كه
چون هميشه كامل است . »
[[]]
گاهي صبح يعني : كوهي خَم شده است و، چشمه اي
چكّه چكّه مي چكد
روي دشتِ در هوا معلّق ِ سكوت و خواب .
[[]]
گاه گاهي صبح
؟
!
؟!
!! .
[[]]
صبح را نظاره كرده ام
زيرِ آن درخت ،
ـ بيد بود گمان كنم ـ
مستِ خواب بودم و
مستِ دل
مستِ راه .
[[]]
صبح
گاهي رنگِ رقص
گاهي رقص ِ رنگ :
عين ِ دامني
دور ِ پيكري
پابه پاي نغمه اي .
پيچ و تاب مي خورَد
پا به پاي او
رنگ و طعم و عشق .
[[]]
گاه صبح
عين ِ سِنْج :
مي خورَد به هم
پخش مي كند
رنگ و نور .
[[]]
صبح را
گاهي ديده ام
گاهي هم شنيده ام
گاهي خوانده ام
گاهي سركشيده ام .
گاهي هم چشيده ام .
گرچه چندبار نيز
صبح را مكيده ام .
صبح را
گاه رفته ام
گاه آمده ام .
[[]]
صبح هايي ديده ام
هم/چنان كه مي دميده اند
مي دميده اند روح ، در تنِ
اين نِي ِ
خشكِ اين جهان .
[[]]
گاهي ناسزا گشوده ام به روي صبح
گاهي چشم بسته ام بر او ،
گاهي نيز اين سگِ كنار من لميده را
كيش داده ام به سوي او .
[[]]
صبح را
گاه هم/چو مرهَمي كشيده ام
روي زخم .
زير باران و بام
در بينِ خانه هاي هزاران
تنها به بام ِ خانه ي ويرانه ي من است
باران
وين ابرِ مهربان .
اِي بام ، بام ِ من !
خوشبخت ، بام ِ من .
آه اِي صداي آب
آه اِي صداي باران .
اِي بام ، بام ِ من !
اِي آن كه زير ِ تو
چندين و چندسال است
خوابم نمي بَرَد .
اِي بام ، بام ِ من !
اِي جاودانه لرزان
لرزانِ جاودان !
چون آينه
چون بي شمار آينه
در گِردِ من فرود مي آيند
بارانِ قطره ها .
اِي بام ، بام ِ من !
اِي آهِ من ستون تو
فريادِ من ستونِ تو
يادم ستونِ تو !
با اين همه ستون
باور نمي كنم كه فروريزي برسرم .
چون آينه
سرشار از تصاوير
تصويرِ آشنايان
تصويرِ دوستان
تصويرِ يادها
تصوير خنده ها . . .
تصوير ، باري يكسره تصوير .
اين ابرِ مهربان
وين باران
تنها به بام ِ خانه ي ويرانه ي من اند
در بينِ خانه هاي هزاران .
فسْ فسي §
در لا به لاي شاخه ي چندين درخت
انبوهي از پرنده نشسته اند
آوازِ شان بلند .
در بين ِ شان پرنده اي ديگر نشسته است
با نغمه اي تكيده ،
و جثٌه اي تكيده تر از نغمه اش ؛
او نامش فسْ فسي ست .
مي خوان در اين ميانه تو هم جان فسْ فسي !
در بندِ اين مباش كه نشنيده مي شوي .
خطابه اي به برادري كوچك
ساز !
پس كِه كُوك مي شوي ؟
عُرضه اي اگر كه داري عَرضه كن !
ورنه بارِ شاخه را گران نكن .
آه تو !
اِي جوانه اَك !
ساز !
پس چه گونه كُوك مي شوي ؟
سازِ !
پنجه اي اگر
از دلي دميد ،
تن به روي تارهاي تو كشيد
[ آن چنان كه اسب
هرزمان كه وقتِ خارشِ تَن است و روح
تن به روي هرچه اي كه دست داد مي كشد ]
هِل كه تا ترانه ها و نغمه ها روانه گردد از
چاربند تو .
پنجه اي اگركه از دلي نمي دمَد،
يا كه پنجه ها اگركه رغبتي نمي كنند،
تو به سوي پنجه ها برو
تارهاي خود بكش به روي نازِ شَستِ شان
[ آن چنان كه اسب
هرزمان كه وقتِ خارشِ تَن است و روح
تن به روي هرچه اي كه دست داد مي كشد ]
هِل كه هرچه در نگاه تو به پنجه اي بَدَل شود .
ساز !
پس كِه چاره ساز مي شوي ؟
ساز اگركه ساز بُود
سازگار مي شود،
سازِ سازگار
با هزار پنجه ازهزاردل ، هزارگونه هم/نواز مي شود .
راز مي گشايد و
راز مي شود .
عَرضه شو !
در برابر ِ شام گاه
اين شام گاه را
آلوده اش مكن
با شعر
با هنر
با خود .
انساني اش نكن
تنها نگاه كن !
آن هم به گونه اي كه مبادا يك وقت
آلوده اش كني به نگاهِ خود .
آلوده اش مكن به هنر ، با شعر ؛
بگذار تا بتابد هر جور ميلِ اوست ،
بگذار تا چرا كند اين آهوي عجيب ؛
افساري اش نكن !
باد و بيد وحافظ §
بيدِ بي چاره !
اسم تو بد دررفته ست ؛
كوه مي لرزد و ما هيچ نمي گوييم .
بادِ بي جا وَز !
آه بر تو
گر كه بيدي بر سرِ راه ات نمي لرزيد.
در جمع ما ، درجشن ما ، ديري ست
برخاسته اين بيد
شنگول ،
و در تمام گوشه ، روحِ رقص ، آماده ست تا با او درآميزد .
آهنگ !
كِي مي وزي پس ؟
هم اگر كه بيد مي لرزد
مي وزد هم باد ؛
سَرزنِشْ كارا !
سرزنش هايت چرا بر لرزه و بيد است
بر وَزش ، و باد ، امّا نه ؟
من نمي دانم
حافظ أن دوره كه همچون كوه بود و بر سرِ ايمان نمي لرزيد ، زيبا بود
يا درآن لحظه كه همچون بيد گشت و بر سرِ ايمان خود لرزيد ؟
و نمي دانم
بيد ، حافظ شد
يا كه حافظ ، بيد .
بيد شد ، حافظ
تا توانسته ست دل پيدا كند ، وان گاه
بي هراس و شرم
بر سرِ ايمان خود لرزيد .
لرزه ي حافظ
در مقام بيد
بر سرِ ايمان
حافظِ حافظ
در جهانِ خاك
اين گذار ِ باد .
بر اين ديوار
اگركه زندگاني اين است
اگركه عشق اين
اگركه
أه خدايا ابليسا ! چه آ ! چه هايا !
نقشي شدن بر ديوار، هیهات
درست همان گونه كه سعدي گفت .
بارِ ابزارهاي شهوت بر دوش
روان از پِي ِ نام و خانه و دانه
دوان از پيشِ گلّه اي از سگان و نگراني هاي هار
در چمبره ي بي مايه گي .
آه اگركه بودن اين است .
اگركه دل نه براي باختن است
اگركه نگاه نه براي ديدن
پس نه جز نقشي هستم
براين ديوارِ كهنه ي يكْ وَر .
خواب
خواب بود
مثل خواب نه
عين خواب .
گاه گاهي چشم باز كرده ام
ديده ام كه خواب رفته ام
خفته ام .
مستِ خواب
گرم خواب .
چندبار ، خود گواه بوده ام ، و ديده ام
خفته ام .
ديده ام به چشم خويش ديده ام
خواب بوده ام
خواب بود .
خواب مي چكد هنوز از
بندبندِ من .
هر زمان كه دست داد
پا برون نهادم از
بندِ خواب .
چشم باز كردم و جهان واقعي خويش را نظاره كرده ام .
گوشه هايي از
اين جهانِ واقعي
شعرِ هاي من
و خيال هاي خام من .
ازاين دايره
هم درخت
و هم اين بِركه
هم خيالِ من
و هم حتّي اين كوه ،
هرچه مي رقصد ازاين شوخْ نسيم .
فرصتي جور شد اِي دايره گَرد !
تا ازاين دايره بيرون روي ، اين دايره اين دايره اين . . .
هرچه مي رقصد ازاين شَنگْ نسيم .
تا كه گرم است سرِ هرچه به اين شوخْ نسيم
هان ! كه يك لحظه ازاين دايره بيرون بزن اين دايره اين دايره اين . . .
گفتي گفتم
گفتي : غنيمت است
نجواي گاه گاهيِ اين مرغ ـ
[ برشاخه هاي كَمْ برِ اين سايه افكني
كه روزي يك نهالِ جوان بود
در سايه ي من وتو ،
واكنون
لطفِ لطيفِ سايه ي او بر ما ]
بلوا مكن كه اين مرغ
هرچند خو گرفته به ما و به اين درخت ،
روزي پريدني ست ؛
گفتم پريدني نيست
ديدم پريدني ست .
گفتم كه بارِ شاخه ات يك روز چيدني ست
گفتي كه چيدني نيست
ديدي كه چيدني ست .
قفلي مشو ! و منشين
ـ گفتم ـ براين دري كه من با آن
وا مي شوم
- گاهي به روي خويش
- گاهي به روي تو
- گاهي به ماوَرا
- گاهي به روي هيچ .
براين در
اين در بويژه اين در
يعني كه بردر ِ من
اين من ، بويژه اين من .
ما بسته مي شَويم به روي هم
ـ گفتم ـ ؛
وين در
ديگر گشودني نيست .
گفتي گشودني ست
ديدي گشودني نيست .
اين ساز را كه خلوتم با اوست
گفتي بلندتر بنوازم ، شنيدني ست ؛
گفتم « شنيدني » نيست
گفتي شنيدني ست،
ديدي « شنيدني » نيست ؟!
پایان