اشاره :

 

بخش يكم ِ اين نوشته، همه درتشريح ِ برخي از ويژه گي ها وخصلت هاي ما، به عنوان جمع ِ نه چندان كوجكي از توده ي ايرانيان، بود. اين بخشِ نه چندان كوچك، دربرگيرنده ي افراد، انجمن ها، گروه ها و سازمان هاي فرهنگي، فكري، سياسي، اجتماعي . . . بود. همه ي اين ها با همه ي ناهمانندي ها، داراي هماننديِ مشتركي بودند. من اين هم/ماننديِ مشترك را يك « روحيّه ي معّين » ناميدم؛ و كوشيدم تا به زعم ِ خود بگويم كه نسل ما، يك عنصر و جزء اين مجموعه، و عنصر پُرشور و چشم گيرِ آن بود.

من درآن بخش، تلاش كردم تا خصايص آن روحيّه ي مشترك را آن طوركه نگاه من آن را مي ديد، وياآن طوركه درنگاه من نوشته شده بود، بَربِشمُرم. به دلايلِ شخصي، به « سازمان چريك هاي فدايي خلق ايران » ( س.ف) درآن بخش ازنوشته، به گونه اي ويژه اشاره شده بود.

اكنون، بخش دوم ِآن نوشته، آماده شده است. دراين بخش، صحبت برسرِ سرنوشتِ آن روحيّه ي مشترك درسال هاي پس ازانقلاب1357 تا1362  است. من كوشيدم كه اين سرنوشت را ازراه كَندوكاو در برخي دگرديسي هاي درونيِ خودم، و دقّت دربرخي دگرديسي ها در برخي از وچوهِ انديشه يي و كرداريِ س.ف در رَوندِ انقلاب دنبال كنم.

براي اين كه گسستي ميان بخش يكم اين نوشته وبخش دوم آن پيش نيايد، پايانِ بخش يكم را درآغازِ بخشِ دوم تكرار مي كنم.

 

« وآن گاه درگوشه وكنارجامعه ، درگوشه وكنارروح ما ، روشنايي اي آغازكرد به رامش گري . چه لحظه هايي بود شگفتا ، چه لحظه هايي . هرگزخودرا با انسان وجهان وهرچه دراوست اين چنين درآميخته احساس نكرده بودم. يگانه شده بودم با همه كس وباهمه چيز . بيگانه شده بودم باهرچه بيگانه گي با هرچه وبا هركه . نه آن كه ازياد برده بوده باشم كه آدمي چه معجون غريبي ست وجهان وهرچه كه دراوست چه آلوده گي ها و ناپاكي هايي را درخود دارند ، وزمانه هميشه چه داستان هاي شگفتي مي سازد ، بل كه من همه ي آن ها را همراه با همه ي آلوده گي ها و ناپاكي هاي شان درآغوش گرفته بودم، وخويشتن خود را هم با همه ي آلوده گي ها و ناپاكي هايي كه درمن بود به آغوش آن ها رها كرده بودم .

ازهمه ي تجربه هاي شخصي وكشف وشهودهاي تنهايي وشنيده ها وديده ها وخوانده ها برمي آمد كه اين ، روشناييِِ انقلاب است . وبود . من درآن لحظه هاهيچ ترديدي دراين نداشتم . واكنون هم هيچ ترديدي درآن بي ترديدي ندارم .باهمان نگاه كه هم/چون چراغي دردل مي سوخت ، باهمان ساده گي وساده لوحي وخلوص ، آن را باوركردم . آن را باوركرديم . وكوشيديم تا ديگران را [ ديگراني كه امروزديگرعارمان مي آيد آن ها را به همان نام واقعي شان كه درآن روزگارمي ناميديم بناميم يعني كارگران و زحمت كشان ورنج بران را ]  هم متقاعد كنيم كه آن روشنايي را باوركنند .

آن روحيّه ي كهن سال كه ازآن دراين نوشته سخن رفته است، وآن روحيّه ي نوسال كه ازآن هم باز سخن گفته شده است، به بياني ديگرآن < مجموعه ـ روحيّه > اي كه ازآن سخن رفته است، دربرابرِ ورطه اي هول ناك قرار گرفت ، [ ويا ايستاد ، ويا ايستانده شد ، ويا به ايستادن واداشته شد ، ويا به سوي اين ايستادن كشانده شد ] . دربرابرِ ورطه ي هراس آورِ همه چيز را به ضرورت هاي سياست و قدرت گره زدن ؛ دربرابرورطه ي جدالي بي افتخار ، جدال برسرِِ سهمي در قدرت سياسي .

كش/مكشي در درون اين روح، اين روحيّه، برسرِِدرافتادن يا درنيفتادن به اين ورطه شعله گرفت .

 

و بُرهه ي ديگري آغازشد . . . »

 

 

 

آغازانقلاب، به درستي درزبان شعريِ پيش ازآن، به « طلوع» و برآمدِ خورشيد تشبيه مي شد. آن چه كه امّا كم تر به آن پرداخته مي شد اين بود كه با برآمدِ آفتاب، چه چيزهاي ديده خواهندشد.

« صبح وقتي كه هوا روشن شد

هركسي خواهددانست و به جا خواهدآورد مرا

كه براين پهنه ورآب

به چه ره رفتم و از بهرِ چه ام بود عذاب.»  نيما

آيا مي شدچون نيماچنين روشن وساده به روشناييِ فردا وبه خلوصِ نگاهِِ نگرنده ها اميدداشت؟ روحيّه اي كه ازآن سخن رفته است چنين اميدي داشت. و نيما خودهم، يكي از دارنده گان همين روحيّه بود.

همه به روشني درآمديم.

تفاوت ميان آن چه كه تا آن هنگام فقط « به گوش مي رسيد و به خيال مي نشست»، ازيك سو، با آن چه كه اكنون ديگر « به چشم مي آمد و به دريافت مي نشست»، آغاز كرد به جان گرفتن.

گاه اين اصلاح مي شد، گاه آن. گاه آن بيش تر به دل مي نشست وگاه اين. گاه اين اميد برمي انگيخت وگاه آن. باور وناباوري درهم آميخته مي شدند، بي آن كه كسي برآن آگاهي داشته باشد.

ميان « تصوّر» و « صورت» ي كه اكنون كم وبيش آشكار مي شد، آزمايش سنگيني آغاز شده بود. همه ي اين بازيِ آزمايش، هم/زمان، دردل، ودرمغز، و درجان انجام مي شدند. آزمونِ تصوّرات بود و صورت ها ؛ درهمان حال كه آزمونِ تصّوركننده ها هم بود. تنها « مدعيان» نبودند كه آزمون مي شدند؛ همه كس و همه چيز: نام ها و انديشه ها و صداها، به يك/سان به اين آزمونِ بي گذشت و گريزناپذير كشانده شده بودند. هم « مُدّعي»، هم « مُدّعا»، هم « دعوت شده». هم رهبران، هم راه ها، هم خلق.

همه ي آن هايي كه تا پيش ازانقلاب، آن چنان دور از دست/ رسِ هم بودند، اكنون به نزديك ترين صورتي در دست/رسِ هم بودند.بهتر بگويم: در چشم/رسِ هم بودند. در قلب/رسِ هم. 

درست درهمان آستانه ي بُرهه ي تازه، روحيّه ي نام/برده خودرا دربرابرِ آزمايشي بزرگ ديد. هم/پاي او، بخشي از انسان ايراني نيز، كه اين روحيّه را در رفتار و انديشه هاي خود داشت، خودرا با همين آزمايش رو/به/رو ديد. آن چه دراين نوشته مي آيد، گوشه اي ازاين داستان است با بياني به گونه ي خود.  

 

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته