فصل دهم

 

           روندسياه، و آن روحيّه

 

 

 

آن « روحيّه » در طولِ اين رَوَند :

كجا ايستاده بود؟

چه گونه ايستاده بود ؟

          وچه مي انديشيد؟

 

در فراز ما بال و پر مي زد .

در خلال انديشه ها و رفتارمان ، خود مي نمود ، و پنهان مي شد .

 

تصويرآن در بِركه ي «جمع ما » و در بِركه ي « فرد ما » وجود داشت.

 

تلاطم هايي كه بِركه هاي « جمع » و « فرد» ما را در بر مي گرفت ، سبب مي شد تا اين تصوير ِ منكس شده در سطح « آبِ » اين بركه ها، بشكند، تكّه تكّه شود، گاه تنها به شكل نقطه هاي روشني ديده مي شد كه دركنارهم درروي سطح آبِ ما مي جنبيدند و مي رقصيدند. درچنين حالتي نمي شد اين تصوير را به آساني بازشناخت .

 

و كساني كه در چنين تلاطم هايي به مي نگريستتند و اين نقطه هاي روشنِ رقصان را درسطح بركه ي ما مي ديدند آن را به رمز و رازي در وجودمان تعبير مي كردند . اين نقطه ها ، وجودِ ما را درنگاه اين انسان ها ، با رمز و راز مي آميخت . و الحق ، كه بازتابِ چنين تصويري ازآن روحيّه در ما ، وجود ما را معنايي چندپهلو مي بخشد ؛ ما را ششبيه مي كرد به يك اثرِ هنريِ رمزآميز ؛ شبيه مان مي كرد به برخي بيت هاي غزل هاي حافظ و يا مولوي و يا نيما . . . ؛ جذّاب ، دست نيافتني و در همان حال تماشايي . 

 

گاه كه اين بِركه ها كمي آرام تر مي شدند، مي شد اين تصوير را روي هم رفته باز شناخت ولي هم چنان اين تصوير مي لرزيد؛ واين لرزه ها تصوير را به شكل هاي خنده دار و مضحكي در مي آورد .

 

و كساني كه اين تصوير را درچنين حالت هايي مي ديدند برما مي خنديدند ؛ وخنده ي شان نه يكسره ريشخند بود ونه يكسره زهرخند . خنده ي معجوني بود از زهر و نيش  و ريش ، و شگفتي و احترام و تحسين و ناباوري و نیز ميزانِ نه چندان كمي از يك رضايت با اين معنا كه : باشد باشد هنوز به تو اعتماد مي كنم ، باشد . 

 

گاهي كه كاملا آرام مي گرفتيم ؛ حال به هر دلیل:

يا در خلوت مان ،

يا در توجّه كردنِ مان به مسئله اي اجتماعي، كه يكي از ژرف ترين و به نوعي تازه ترين توجّه كردن ها به مسائلِ اجتماعي به شمار مي آمد،

يا آن هنگام، كه در اعتراض هاي مردم ويا در پشتيباني از انسان هاي متعلّق به « خلق»، چنان پُرشورو بي پروا شركت مي كرديم، و در هواي لطيف و دل نشينِ اين هم/دردي ها مَست و ازخود بي خود مي شديم،

و يا زماني كه به آن سوي كشاكش هاي روزانه مي رفتيم ( يا به آن سو برده مي شديم و يا پرتاب مي شديم . . . )

 

باري در چنين حالت هايي، كه آرامش ، گاه بر درون ما و گاهي بر بيرون ما و يا دستِ كم بربخشي از وجود ما ( نگاه ما يا چهره  يا احساس ما  . . . ) چيره مي شد ، مي شد عكسِ آن روحيّه را به روشني و زيبايي تمام در چشمه ي ما ديد . 

 

و كساني كه ما را درچنين حالت هايي مي نگريستند دل از تماشاي ما بر نمي توانستند بگيرند. نه به سبب ما؛ كه به سببِ بازتابِ تماشايي و خوش و از لحاظ فنّي بي عيب، و خلاصه به سبب بازتابِ عاليِ آن تصوير .

 

دربرابرِ فشارهاي ناميمونِ شرايطِ تازه از آغازِ انقلاب تا سال هاي 59/60 ، ايستاده گي و پاي/داريِ روحيّه يي ِ ما به مراتب نيرومندتر از پاي داريِ انديشه يي ِ ما بود. درحالي كه تسليم ِ فكريِ ما دربرابرِ اين فشارها، نياز ِ نا/مباركِ « اكثريتِ» ما را برمي آورد تا چهره ي رسمي و« كاغذينِ »خودرا بَزَك كند، پاي داريِ روحيّه يي ِ ما دربرابر ِ همان فشارها، نياز ِ مباركِ اكثر ِما را برآورده مي ساخت تا بي آلايشي و بَزَك ناپذيريِ چهره ي نارسمي و نا/كاغذينِ خود را حفظ كنيم.  داستانِ تك تكِ كوشش هاي هزاران جوان و ناجوان، براي آن كه مگر آن سازش و اين سازش ناپذيري را چنان به هم پيوند دهند كه شيرازه ي جمع و فردِ ما ازهم نپاشد، به حق، داستان هاي شورانگيزي اند كه نشان مي دهند، آدمي گاه چه شورها كه برنمي انگيزد. اگرچه براي ارزش هاي كوچك باشد. شورانگيزي هايي اگرچه مؤثّر، ولي خاموش، بي هياهو و بي/چشم/داشت.

 

دوره ي 60/61 دوره ي اوج ِ كش/مكش ميان انديشه و روحيّه ي ما بود. تلخي ِ اين سال ها دراين بود، كه هريك ازاين دو - انديشه و روحيّه – يكي ديگري را به خيانت، و آن ديگري اين يك را به بي اراده گي و ترديد متّهم مي كرد.

انديشه و انديشيدن، گاهي به شكلِ تعقّل است، گاهي به شكلِ تصوّر، گاهي تخيّل، . . و گاهي حتّي به شكل ِ توّهم. انديشه ي ناب هم شكلي ازانديشه و انديشيدن است. گاهي هم انديشه، شكلي دارد كه آن شكل، حاصل ِ درآميخته گي ِ چندين شكل است. مثلِ انديشه ي تعقّلي/تصوّري . اين، با آن چه كه انديشه ي التقاتي مي نامند متفاوت است.

شكلي از انديشه، كه در رَوَندِ نام برده شده دراين نوشته، به تذريج درميان ما و در درونِ تك تكِ ما براي خود جا باز كرد، شكلِ تعقّلي ِ انديشيدن بود. يعني انديشه ي عقلي. انديشه اي كه عقل، هم برانگيزاننده ي آن و هم معيارِ ارزيابيِ حقيقت است.

انديشه ي عقلي، انديشه اي پيچيده و فريبنده است. ازآن جا كه عقل، خود پيچيده و فريبنده است. عقل ِ معاش، عقل ِ اَبزاري، عقل ِ خيرِ ، عقل ِ شرّ، عقل ِ كُلّي، عقل ِ جزئي، عقل ِ خالص، عقل ِ فعّال، عقل ِ منفعل، عقل ِ فاعل، عقل ِ به قوّه، عقل ِ بالمَلَكه، عقل ِ قُدسي، عقل ِ اوّل، عقل ِ غريزي، عقل ِ مضاعف  . . . ( فرهنگِ دهخدا و كتابِ شفا، ابن سينا) . همه ي اين ها گونه هاي عقل قلم/داد شده اند؛ برخي ازاين گونه ها هيچ سازشي با هم ندارند. عقل برضدِ عقل.

انديشه ي آن مَنِش ِ سياسي اي، كه من آن را « منش ِ سياسي ِ داراي تمايل ِ شهواني به قدرت» ناميده ام، تماما"برعقل ِ ابزاري تكيه داشته و دارد. البتّه درسال هاي پس ازانقلاب، رجوع و توسّل به عقل، در همه ي ما پديد آمده بود. هم/زمان، اشكالِ گوناگونِ عقل درميان ما آغاز كردند به پديدارشدن. اين عقل ها با يك ديگر در ستيز بودند. درسال هاي 60/61 عقل ِ ابزاري و عقل ِ غريزي، شايدبيش از ديگر انواع ِ آن، بر جمع ِما سلطه يافتند.

روحيّه اي كه ما داشته بوديم – به گمانِ من - اگرچه رويِ/هم/رفته با عقل، دشمني نداشت، ولي رغبت و دوستي ِ بي چون وچرا هم با آن نداشت. با عقل ِ ابزاري ولي به هيچ رو سر ِسازگاري نداشت. همه ي اين توضيح ِ واضحات را براي اين تكرار مي كنم تا مگر بهتر تصوير كنم صحنه ي مجادله و كش/مكشِ ميان روحيّه و انديشه مان را در سال هاي پس از انقلاب، بويژه در سال هاي 60/61 .  

 

باري، درهرفرصتِ هرچندكوتاهي، كه شكافي در ادّعاي انديشه ي معطوف به پيوستن به آن رَوَندِ سياه پديد مي آمد، روحيّه ي ناراضي ِ ما سر به طغيان برمي داشت. زيرا : گردن نهادنِ ما به « تنظيم كردنِ انديشه ها و رفتار خود بر مَدار ِ قدرت-سياست، نه به اين معناست كه ما به يك/باره ازهرگونه جنبه ي انساني وآرمان هاي انسانيِ گذشته خالي شده بوديم. كاش چنين بود.

دست كم درباره ي بيش ترينه ي ما كه در59/60 مَدار ِ قدرت را برگزيديم، چنين نبود. به گردش درآمدنِ ما بر مَدار ِ قدرت، سبب شده بود كه جنبه هاي انساني وجودِ ما ازكارایی ِ نیرومندِ پیشینِ خود بيفتد. برگزيدنِ مَدار ِ قدرت، ساختار ِ وجود و هستي ِ ما را درهم ريخت، امّا هيچ يك از اجزاي آن را نتوانست به دور اندازد، بل كه آن اجزاء را با سازه و سازمان وسازشي ديگر، سامان داد و دوباره ساخت. ازآن به بعد، ما در اجزاي خود، هنوز بازشناخته مي توانستيم شد ولي درتركيب تازه ي مان و در« كُلّ ِ» تازه مان، ديگر به آساني باز شناخته نمي شديم.

 

 و گاه كه آبِ بِركه مان گِل آلود مي شد، ديگر هيچ چيزي ازآن تصوير، درسطح ما ديده نمي شد. پرده اي بوديم تيره و سياه. سياهه اي بوديم ناخوانا. واين، آن لحظاتي بود كه جدل مان بر سرِ قدرت، وجود ما را، و رفتار و گفتار ما را از شفّافيّت، پاك مي كرد؛ آينه ها را در ما مي شكست؛ و بدل مان مي كرد به آهن و سنگِ درآميخته به لجن .    

و كساني كه ما را درچنين حالت هايي مي ديده اند هيچ از ما سردرنمي آوردند ، ما را نمي ديدند ؛ ما ديگر نه ديدني بوديم ونه تماشايي .

 

روحيّه ی مشترك ما، مثلا" ميان ما و آن ها كه از هم جدا شديم، نتوانست ضامن ِ انديشه ي مشتركِ [ بگيريم مثلا"] سياسي با آن ها شود. از سوي ديگر، انديشه ي مشتركِ [ بگيريم] سياسي ميان ما و برخي ازآن هايي كه با هم در « اکثريت» بوديم، نتوانست ضامن ِ اشتراكِ روحيّه يي ِ ما شود.

 

پس تأثير و نقش ِ روحيّه در هستي ِ يك انسان چيست ؟

پس تأثير و نقش ِ انديشه در هستي ِ يك انسان چيست ؟

پس انسان، [ آن گونه كه مولوي  مي گويد: « همه انديشه است» ] همه انديشه نيست و يا همه روحيّه نيست؛ و يا همه غريزه ، ويا همه سرِشت نيست. بل كه انسان، همه ي اين هاست. و گاه انسان،هيچ يك ازاين ها هم نيست. يعني گاهي انسان نه آن چيزي است كه در او هست، بل كه آن چيزي است كه او  در آن است ، يعني موقعيت ، شرايط. گاهي هم - به نظر مي رسد- كه انسان، نه آن چيزي است كه در او هست ونه آن چيزي است كه او درآن هست؛ بل كه آن چيزي است كه در او تاپايانِ زنده گي اش ثابت است. و هرچه كه آن چيزهايي كه در او هستند تغيير كنند، وهرچه كه آن چيزي كه او درآن هست تغيير كند، بازهم ثابت مي ماند. اين چيز، نمي دانم چه نام دارد ولي وجهِ مشخصّه ي يك انسان است كه اورا – درهرموقعيتي كه باشد- از كودكي اش تا پيري، ازديگر انسان ها متمايز مي كند.

 

سال هاي 60/61  اين، موقعيتِ ما بود كه مهم ترين خطوطِ رفتار ما را نسبت به مسئله ي قدرت- درهمه ي مظاهرِ آن- و برخي ازمهم ترين صفاتِ نگاهِ ما را، رقم مي زد.، آن روحيّه ي كهنِ ما، درزيرِ سايه ي سنگينِ موقعيتِ ما، تاريك شده بود. نشانه هاي اصلي ِ اين موقعيت را، از نگاه خود، گمان مي كنم در فصلِ چهارم ترسيم كرده باشم.

 

بي بازتاب تصويرآن روحيّه در بِركه ي وجودِ ما، ما ديگر نه تنها ديدني نبوديم، بل كه تواناييِ مان را در ديدنِ ديدني ها نيز از دست داديم  .

 

و من ديگر نِكبت و پِلِشتيِ جنايت هاي حكومت را نمي ديدم . ديگر لرزش هاي قلب خودرا از ديدن جنايت ها نمي ديدم . ديگر خود را نمي ديدم .

 

ديگر حرمتِ ديدن را هم نمي ديديم . ديدن را بدل كرديم به موضع گيري سياسي كه مي بايد در خدمت سود و زيان ما مي بود. آغاز كرديم ياد بگيريم « حرفه يي » شويم. دفاع از حق و مردم و آزادي بدل شد به « حرفه » ي ما. و اين ، 1360/61 بود . سال «حرفه يي » شدن ما. سال «حرفه يي » شدن من. سال شكوفا ساختن جمهوري اسلامي. سالي كه ما به مدار ِ سياست/قدرت درآمديم. به استخدام سياست و قدرت .   

 

بِركه تيره شد.

وتصوير آن روحيّه، ديگر نمي توانست در بِركه ي ما ديده شود. 

آبِ بِركه ديگر نمي توانست تصويرِ آن روحيّه را بازبتاباند.

آن تصوير در بِركه ي ما خشكيد.

بدونِ آن تصوير، آبِ بِركه بدل به آبِ خشك شد.

زماني نيما پرسيده بود: « من، آب را چگونه كنم خشك ؟».

من، بدونِ اين كه بدانم، خشك كردنِ آب را تجربه كردم !

بِركه ي ما پُر شد از آبِ خشك !

بِركه، درهمان حال كه سرشار از آب بود، خشكيد .

                                    بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته