فصل هشتم

 

رَوَندِ سياه، و دگرديسيِ فرهنگِ « اتّحاد» و « مبارزه»  در جامعه و در نزدِ ما

 

 

ديگرواره گيِ فرهنگِ يك اتّحاد

 

اشاره اي كوتاه به دو ويژه گي

 

1-  درسال هاي پيش ازانقلاب، يك ارزشِ اخلاقيِ آشكاري بر اتّحادِ عمل ميان مخالفانِ فرمان رواييِ شاه ديده مي شد. نكته ي برجسته ي اين اخلاق، هواخواهي و هم/دلي با همه و هرگونه مبارزه و مخالفت به هرشكل و محتوي با فرمان روايي شاه بود. همين ارزشِ اخلاقي، بررفتار س.چ و نسلبِ ما و بخش بزرگي از جامعه ي ايران با هم/ديگر، پَرتُو انداخته بود. اين « انبوهه »، كه روي هم رفته با همان روحيّه ي نام برده پرورش يافته بود، دركنارِ ارج نهادن به اين ارزش اخلاقي، شكل و محتواي هرمخالفتي با خودكامه گي شاه را مي سنجيد، و نتايج سنجش خود را هرگز درپرده ي مصلحت ها و عافيت بيني ها پنهان نمي كرد. درمخالفتِ خود با برخي مخالفت هاي بر ضد شاه همان اندازه روشني و صراحت و صدق داشت كه باموافقت هايش با برخي ديگرازمخالفت ها. ولي با وجود، صريح و ساده دلانه در برابرهرگونه تجلّيِ هم/بسته گيِ همه گاني به حق به شور و شعف مي افتاد.    

اين اخلاق، در ميان آن انبوهه، در طول بيش از دودهه، به يك عادت بدل شد؛ شايد ازهمين رو بود كه، وقتي هم/زمان با آغازِ آن رَوَندِ سياه، آن اخلاق زيرِ پا نهاده مي شد، وآن اتّحادِ عمل ها آغازكرد به تبديل شدن به «پراكنده گي ِعمل ها» ، بلوايي تلخ و ناگوار در روح جامعه در گرفت. اگرچه اين بلواي تلخ درهياهوهاي سال هاي نخست انقلاب كم تر به گوش مي رسيد امّا در احساس جامعه، آثارآن نقش مي بست، تا مگر روزي كه گردوغبارها فرونشست، حقيقت تلخ ِوجود خودرا  هم/چون تيري در چشم ِجامعه فرو كند.  

 

2-  درميان گونه هاي متعددِ پيوندهايي كه ميان انسان ها ساخته مي شود، يكي، پيوندسياسي است . مراد از صفت سياسيِ اين پيوند اين است كه اين نوع پيوندها، تنها ميان كساني برپا مي شوند كه آماج اصلي شان به دست آوردن قدرت سياسي است. پيوندها و اتّحادهايي كه تنها و فقط با هدف « كنار زدنِ» يك قدرت سياسي ايجاد مي شوند نمي توانند، تنها به اين دليل كه كه برضد يك پديده ي سياسي اند، پس درشمار پيوندهاي سياسي جاي داده شوند؛ زيرا كه تلاش براي برانداختن و بركنارساختن يك حكومت سياسي مي تواند از سوي همه ي آن كساني هم كه به هيچ رو خيال و نيّت كسب قدرت سياسي را ندارند نيز انجام گيرد. ازاين ديدگاه ، گمان من اين است كه در دوره ي پيش از انقلاب بهمن، بسياري از پيوندهاي ميان « چريك ها » با ديگر گروه ها و انجمن ها، را نمي توان سياسي( و يا چندان سياسي ) دانست . كسب قدرت سياسي، سرلوحه ي اين پيوندها نبود؛ بل كه مهم ترازاين هدف، نيرومندساختن مبارزه ي اجتماعي، غنابخشدن به جنبه هاي انساني ومعنوي جامعه، و سنگين تر ساختن آن كفّه از دو كفّه ي ترازوي بزرگ جامعه كه آرزوهايي مانند دادگري و انصاف و آزادي و آزادمنشي درآن جاي دارند، ازهدف هاي برجسته ي  اين پيوندها و اتّحادها بودند .

وقتي به سير و رَوَندِ مفهوم اتّحاد ومبارزه در زنده گي س.ف نگاه مي كنم مي بينم درسال هاي پايه ريزي اين گروه، و روي هم رفته تا آغاز انقلاب بهمن، نحوه ي رفتار اين جمعيت با نيروي متحدش و با نيروي مبارزه اش، در مجموع خود، تابع اصول و ارزش هاي انساني بود. با آغاز انقلاب، اين ارزش ها هم آغاز كردند به كم رنگ شدن. ما همه گي گذاشتيم تا به جاي اين ارزش ها چيزي نهاده شود كه آن را « هنروفّنِ رفتار با نيروها » مي ناميديم. به بهانه ي اصلاح آن چه اي كه كه « ساده لوحي » ناميده شده بود، نوعي زرنگي و به اصطلاح «پيچيده لوحي» براين انجمن تحميل شد. آن تنظيم ناسياسيِ گذشته جاي خودرا به تنظيم سياسي داد. دورويي و چند چهره گي به جاي يك رويي و يك چهره گي نشانده شد . 

ديديم داريم با انبوه كساني درگير مي شويم كه تا ديروز، باهم « كم و بيش » شريك بوديم. مي ديدم كه درگيري ما باهم ، كه پيش تر هم البّته در اندازه هاي عادي خود وجود داشت، دارد اندازه ها و شكل ها وچندوچون تازه اي به خود مي گيرد. اين « چندوچون تازه» چيزي نبود جزاين كه مَدارِ پيشين داشت عوض مي شد؛ و مَدارِ تازه داشت آغاز مي كرد تا ما را به گرديدن برپيرامونِ سياست و قدرت بكشاند.

چه شد كه در سال هاي 59 به بعد به همان فرهنگي در اتّحادها ومبارزه ها تن داديم كه بيش از دودهه، به حق با آن مخالف بوديم ؟ مي توان پاسخ داد : آن تازه گي و ديگرواره گيِ فرهنگ اتّحاد كه از سوي ما تا سال هاي 1359 انجام مي گرفته، در روح و انديشه ي ما ، ژرفا و وزني بسيار كم تر ازآن داشت كه همه ي ما تا پيش از انقلاب تصوّر مي كرديم. مي توان بي تجربه گي و يا كم تجربه گي را هم براين پاسخ افزود. چنين پاسخي چند حقيقت را بيان مي كند ولي درباره ي حقيقتي ديگر خاموش و يا نادان مي ماند. پاسخ كامل و رسا به آن پرسش، آن پاسخي است كه درآن، افزون بر حقايق ديگر، اين حقيقت هم اشكارا بيان شود كه تغيير در« مَدارِ » موجوديت ما، و تسليم شدنِ ما به تمايلِ همه گاني جامعه به سوي قدرت/ و سياست/مداري، ازعامل هاي اصليِ دگرديسيِ فرهنگِ اتّحاد در نزد ما بود.

 ما نتوانستيم پديده ي اتّحادها و مبارزه را، از چنگال سرنوشت محتومي كه مطامع سياسي مسبّب آن ها هستند نجات دهيم. ما نتوانستيم اتّحادهاي غيرسياسي را از كشيده شدن به اتّحادهاي سياسي بازداريم . ما حتّي نتوانستيم دوستي ها را در اتّحادهاي سياسي پابرجا نگه داريم؛ وعاملِ اصليِ اين ناتواني، اين بود كه ما قدرت/مَدار شده بوديم. 

                                بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته