مدرنيته : فاصله گيري با سُنّت

 

«  من گمان مي كنم كه فاصله ي انتقادي ( از سنّت هاي خود . . . كه در فرهنگ اروپاي  قرن   هجدهم  تبلوريافت . . . ) درعين حال وبه احتمال زياد يكي ازويژه گي هاي نوع  انسان است . . . به گمان من  . . .  آن چه كه مميّزه ي انسان ازسايرموجودات زنده  است دقيقا" همين قابليت فاصله گرفتن ازخود است . . .  [ تا ] انسان مانند حيوانات [  نباشد ] وازطريق غريزه ي طبيعي خود رفتار نكند . »  لوك فري ص 12و13

هواداران مدرنيته ، معمولا" درهنگام بحث پيرامون مفهوم ومعناي مدرنيته ، يكي ازويژه گي هاي آن را رودررويي آن با سنت مي دانند . باهمه ي كوشش هايي كه براي روشن ساختن اين ويژه گي بكاربرده شده ، بايد گفت ، هم رابطه ي واقعي مدرنيته با سنت ، و هم ، برداشت ذهني هواداران مدرنيته ازاين رابطه به هرج ومرج و آشفته گي و نيز گاه گاه ( باآن كه مي دانم اين بيان ناخوشاينداست ) به دودوزه بازي آلوده است . هرفرد و يا هردسته اي برداشت خودرا از اين < رابطه > و رودررويي دارد . برخي ها اين رودررويي را تُند ، برخي ها ُكند ، وبرخي ها جورهاي ديگر مي بينند .

حقيقت هم اين است كه نيروهاي اصلي مدرنيته - سرمايه داران ، قدرت مداران ، ودسته اي ازروشن فكران گوناگون - درعمل و كردار و درانديشه و پندار با سنت درگيرند . به اين ترتيب ، ارزيابي درون مايه و شيوه ي اين < درگيري > ، نيز براي شناخت مدرنيته اهميت فراواني دارد . 

[]

درگيري با سُنت ( ويا آن چه كه سنّت شده است ) هميشه يكي از ناگزيري هاي جامعه ي آدمي در درازاي تاريخ او بوده است. هرفرد آدمي نيز ناگزيراست باآن چه كه در او سُنت شده و به عادت اوتبديل شده است درگيرشود ، آن جا كه اين سنت و عادت ، سدّ راه اومي شود . چنين درگيري يي درباره ي حيوانات هم راست درمي آيد . حتّي مي توان گفت كه درگيري ميان < نو > ( و دگرگوني ) با سُنت ( آن دگرگوني هاي پيشين كه ديگر به سد راه  دگرگوني هاي تازه مبدل شده اند ) هم درجهان زنده و جهان نازنده ، يكي ازقانون ها وآيين هاي كهن هستي است .

درگيري ميان مدرنيته بمثابه پديده اي اروپايي ( غربي )  با  سُنت  - سنتي كه قطعا" در پيوند با اين مدرنيته و از نگاه  آن ، مفهوم ومعناي ويژه و گستره ي بلحاظ مكاني و زماني محدود خود را دارد - يك وتنها يك نوع از انواع بيشمار ِ  درگيري ميان تازه و كهنه ، ميان عادي و ناعادي ، ميان خوگرفته شده وخوناگرفته شده . . . در روي كره زمين و درجهان هستي بطوركلي است .

درگيري ميان آن چه كه < مي آيد >  و آن چه كه < هست > را همواره نمي توان درگيري ميان نو و كهنه ارزيابي كرد . ممكن است اين درگيري ميان كهنه اي كه دارد بر مي گردد و  نويي كه براستي هنوز كهنه نشده است ، باشد.

«كهنه» تنها آن چيزي نيست كه ديگر سودي ندارد ، يا زنگار گرفته است ، و بود و نبود آن هيچ كمكي نمي كند . چنين كهنه گي يي ، تقريبا" مي توان گفت كه با زمان ومكان كاري ندارد ، اگرچه در زمان و مكان جاي دارد . به كسي و به چيزي  آسيبي نمي رساند ؛ خصومتي با كسي و چيزي نمي كند ؛ نه حتّي با كسان نوجو ويا با خودِ نوجويي . امّا گاه  كهنه آن نويي است كه به سدي دربرابر ادامه ي معقولانه  و بهتر و آسان تر زندگي فردي و اجتماعي مبدل مي شود ، سدّي كه زنده و فعال در رو به روي دگرگوني و نويي مي ايستد وبا آن مقابله مي كند  ، و درست همين گونه از كهنه است كه بايد يا كنارگذاشته شود و يا دگرگون شده و انطباق يابد.

دادنِ تعريفي « جامع و رادع» از نو و كهنه ، وازپيوند ميان اين دو ، هنوز در جامعه ي آدمي به پايان نرسيده و هرگزنخواهد رسيد . اين بحث به جايي نخواهد رسيد زيرا كه برداشت فرد آدمي ويا يك گروهي از آدميان ازاين دو مقوله همواره  نه تنها وابسته است به وضع اجتماعي وطبقاتي وسياسي و . . . بل كه همچنين ( با دريغ ) وابسته است به وضع رواني وفكري و نيز به بي شماري انگيزه هاي ديگر كه ريشه در غرايز او دارند . درهمين كتاب « نقد عقل مدرن » هم باز در يكي  دو جا بحث برسر چوني وچرايي نو و كهنه است.

تاريخچه ي نسبتا" كوتاه مدرنيته در رو/در/رويي اش با سنّت ، نشان مي دهد كه اين درگيري نه هميشه ميان نو و كهنه ، بل كه چه بسا ميان كهنه با كهنه ، ميان كهنه با نو ، وميان نو با نو بوده است . درحقيقت تنها گاه گاهي بوده ( وهست ) كه درگيري ميان مدرنيته  با سنّت را مي توان هم/چون درگيري ميان نو و كهنه ارزيابي كرد . اين تاريخ/چه سرشاراست از كج روي ها و ناشايسته گي ها وخودانگيخته گي ها و دنباله روي ها از غريزه . و براستي هم تاريخچه اي كه با جنبش نامبردار شده به « رُنسانس » آغازشد ودر اروپا گسترش پيدا كرد ، تاريخ/چه اي كم افتخاراست براي مدرنيته  در رو/در/ رويي اش با سنّت .

« فرايند شالوده شكني ِ [ مدرنيته ] بدل به فرايند تخريب شده است . . . در ميل به آزادي گامي برداشته شد كه تخريب ايده هاي روشن گري بود . . . اين اقدام يكي از علل برخي  ازمصا ئب توتاليتر قرن بيستم بود . » ص13- لوك فري

البتّه از رويِِ هم ِ گفتارهاي اين انديش مند روشن مي شود كه او از سَمت و از نگاهي به اصطلاح محافظه كارانه دارد اين تاريخ/چه را بررسي مي كند وظاهرا" تنها به تندروي هاي «چپ روانه »نظردارد .

«  اگرفلسفه ي روشن گري به وعده هاي خود [ آزادي و حقيقت ] عمل نكرده است دليل  نمي شود كه ما نيز ازاين وعده ها روي بگردانيم . » ص15 - لوك فري . تاكيدازمن

« تب مدرنيسمي وجود داشت كه بشريت را به دو بخش زنده و غيرزنده تقسيم مي كرد .  بخشي كه مدرن بود و بخشي كه مدرن نبود و درآن هنگام مرده بود يعني كساني كه بعدا"  ترور آن ها را نابود كرد . » ص132 - آلن فينكل كروت

مدرنيته درجدال اش با سنّت ( ويا با آن چه كه خود او سنّت ناميده است ) بارها دچار دو/رويي و ريا شده است . شايد يكي از علت هاي اين امر ، اين بوده كه جدال مدرنيته با سنّت ، تنها وتنها جدالي فرهنگي و انديشه يي نبوده ، بل كه جدالي برسر < قدرت > هم بوده است . وهيچ جدالي برسر قدرت ، ازدورويي وريا خالي نيست . علت بزرگ ديگررا بايد دراين دانست كه نيروي بزرگ مالي و اقتصادي ونيز البته انديشه ييِ مدرنيته ، نيروي سرمايه داري [ بورژوازي ] بوده وهست . برپايه ي اين دو دليل ، مدرنيته ، هم در ميزان ضديت خود با سنت ، هم در برداشت وشناخت خود از مفهوم سنت ، هم در دسته بندي پديده هاي مشخص اجتماعي وفرهنگي ( كه آن ها را رقيب خود مي پنداشت ) در صف سنّت ، و هم در تبيين ماهيت جدال خود با سنت به دروغ و دستكاري و بزرگ نمايي دست زد .

فينكل كروت مي گويد :

 »مدرنيته را نمي توان مسئول تمام جرا يمي دانست كه در بطن آن بوقوع ييوست . . . »  ص131

مراد از قيد « تمام » دراين داوري ، اين داوري را از ارزش مي اندازد . آيا مراد اين است كه مسئوليت « بخش هايي » از اين جرايم به گردن مدرنيته هست ؟ و اگر هست دركجاهاست ؟ يكي از گفتگوشوندگان اين كتاب درجايي هنگام بحث از « اعلاميه ي حقوق بشر » فرانسه -  كه قطعا" يكي از فراورده هاي مهم مدرنيته بايد قلمداد شود - به چند مورد اشاره مي كند :

«  استفاده ي ا يدئولوژيك ازحقوق بشرنخستين بار درفرانسه اتفاق افتاد و هدف ازآن ، محو تمام تفاوت ها در درون جامعه ي مدني بود . . . ازسوي ديگر، در استعمارجوامع ديگر نيز ازحقوق بشر استفاده ي ايدإولوؤيك شده است . درآراء ژول فري و دوركيم  . .. و آراء  توكوويل ديده مي شود . » ص10 - لوك فري

واقعيت ها نشان مي دهند كه مدرنيته نيز خود يكي ازنيروهاي فعال در « استعمارجوامع ديگر » بوده وهنوزهم هست . فينكل كروت درهمان ص 131مي گويد :

 « برخي ها مي خواهند مدرنيته را ازاين جرايم تبرئه كنند . . . »

وخود با گفتارهاي خود دراين كتاب كم و بيش دركنار همين « برخي ها » قرارمي گيرد . يكي از همين < برخي ها > به گمان من  يورگن هابرماس  است . او مي گويد :

«  دوگانه گي عميقي ميان مدرنيسم اجتماعي  و فرهنگي وجوددارد . > ص144

هابرماس - به نظرمي آيد – با اين گفتار مي خواهد :

  1 -  خودِ مدرنيته را بمتْابه يك كُل همچون مسبّب و دست اندركارِ بسياري از ويران گري هاي مدرنيسم اجتماعي تبرئه كند .

  2-    بويژه مدرنيته ي فرهنگي را نماينده ي درست و اصلي مدرنيته  قلمداد كند كه گويا به  گمان او نه تنها در جرائم مدرنيسم اجتماعي دستي نداشته است بل كه برضد آن  بوده وهست . §

اين استدلال البته چندان تازه نيست ولي به هرحال يكي از استدلال هاي شناخته شده ي هواداران مدرنيته در< تبرئه > ي مدرنيته از اتهاماتي است كه به آن مي زنند. بااين همه، مدرنيته ي فرهنگي هم چندان نمي تواند دامن خودرا درهمكاري وهمسويي با مدرنيته ي اجتماعي چه در رفتارهاي ناپسندش درجوامع اروپايي وچه در « استعمارجوامع ديگر » پاك نشان دهد .

و امروزهم كه ما در پايان سده ي بيستم مسيحي يا چهاردهم اسلامي يا . . . هستيم همين كمبودها وآلوده گي هاي آشكار، در باصطلاح < جدل > مدرنيته برضد سنت ديده مي شود. چنين جدل آشفته اي، ديگر خود به يك « سنت مدرنيته » تبديل شده است. سنتي زشت ، ويران گر و پرهياهو كه در اقتصاد و سياست و فرهنگ و اخلاقِ مدرن جا افتاده وكهنه شده است وخود به يكي از سدهاي بزرگ درراه جوامع اروپا ( غرب ) و برسرراه مدرنيته به سوي « معنويت ومعنا » بدل شده است .

نه تنها در گذشته بل كه امروزه هم كم نيستند هواداران مدرنيته كه تعصب شان به مدرنيته ازتعصب هواداران سنت نسبت به سنت به هيچ رو كم تر نيست. ونمونه ي پيامدهاي ناگواري كه اين تعصب ورزي ( سنت پرستي ِ ) مدرنيته- چه درغرب وچه دركشورهاي ديگر- به بارآورده هرگز كم تراز پيامدهاي ناگوارخشك مغزي هاي سنت پرستان نبوده است .

اين بخش ازنوشته را با گفتار ظاهرا" ضدسنّتي آقاي لوك فري آغاز كردم ، و با گفتار سنّت پرستانه ي او هم به پايان مي برم . اوپس ازآن گفتار ، كه آن را درآغازاين بخش خوانده ايد ، ناگهان گويي نمي تواند دربرابر< غرايز طبيعي> خود، كه به گفته ي نادرست او گويا تنها حيوانات ازآن پيروي مي كنند، پايداري كند و مي گويد :

«  من به نقد مدرنيته مي گويم آ ري ، اما به نقد تمام وكمال آن مي گويم نه . ما بايد به آن وفادار بمانيم . »   ص15تاكيدازمن   

                                           

                                                                                                                                   §§§

 

                    بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته