7- عقل مدرن و فردآدمي

 

شكّي نيست كه در اروپا ، درآغاز دوره ي « رُنسانس » و بويژه در دوران روشن گري ، درجدال فكري ميان جبهه هاي گوناگون انديشه گي ، بويژه درميان دو جبهه ي بزرگ < مخالفان > و <هواخواهان > سده هاي ميانه ي  اروپا ، موضوع  فرد آدمي نقش و وزن بزرگي پيدا كرد . هم چون همه ي مسايل ديگر ، مسئله ي فردآدمي هم ، ملغمه ي دست اين دوجبهه شده است . ازهر دوسو كوشش شده تا ازاين موضوع هم بمثابه ابزاري براي مبارزه ي قدرت بهره برداري شود . اين جدال فكري داراي رنگ و بو و نقش بسيار تندِ  بومي - اروپايي است .

به نظرمي رسد كه ازهمان آغاز، هم تندروي هاي روشن فكران و هم تندروي هاي سرمايه داري نوخاسته و هم تندروي هاي پرستنده گان قدرت ، تأثير بسيار زيان بخشي برروي بحث بر سر فرد آدمي وحقوق وآزادي هاي اوگذاشته است. يك روح تندروانه ، يك جور تندروي با رنگ ولعاب تندروي هاي روشن فكرانه _ سرمايه دارانه ( بازاري) _ قدرت پرستانه  بر جبهه ي مخالفت با ميراث هاي فرهنگي، سياسي، اقتصادي، فكري < سده هاي ميانه > فرمان مي رانده است؛ بويژه بر« نيروي مدرنيته » كه يكي ازمهم ترين نيروهاي اين جبهه بشمارمي آمد.سايه ي اين تندروي، درپوشش مبالغه و بزرگ نمايي ، بربسياري ازحقايق پرده پوشيده است . يعني قطعا :

از يك سو ،  به مبالغه درباره ي جايگاه ومقام < فرد > در « مدرنيته » انجاميده ، هم چون همه ي مبالغه هاي مرسوم در يك مبارزه ي انتخاباتي _ سياسي .

ازيك سو : به نمايش مبالغه آميزِ وضع وجايگاه اسفبار فرد درسده هاي ميانه انجاميده.

و از يك سو : به ستايش مبالغه آميز از گونه ي ويژه اي از فرديّت و فرد انجاميده ، فرد و فرديتي كه شاخص بزرگ و برجسته ي آن ، كرنش در برابر< سود > است .

درهمه ي پهنه هاي گوناگون فكريِ مدرنيته ( و نيز پُست مدرنيته ) در اروپا، فرد آدمي از هماهنگي طبيعي با جهان هستي و هستي جهان بيرون كشيده شده است. و آلوده است به گونه هاي بي شمار خود خواهي. جامعه اي هم كه چنين آدمي به ساختن آن مي پردازد، قرار است تا برجهان رهبري كند، برجهان دست يابد، تاجهان را به خدمت خود در آورد، نه تنهاجهان انساني را، بل كه هم چنين جهان هستي را .

چنين آدمي درجايگاه مناسب و واقعي و درخورِخود نيست . اوخودرا نه جزئي ازاين جهان بل كه چيزي جدا از آن مي پندارد. او درتلاش هماهنگ كردن خود با مجموعه ي هستي نيست، بل كه مي كوشد تا جهان پيرامون را به هماهنگي باخود وادارد. واين هنگامي است كه خود او، هنوز در درون خود، نتوانسته است به يك خويشتن هماهنگ دست بيابد .

هماهنگي، تنها ، نظم و به آيين بودن نيست. اين نيست كه يك مجموعه ، برپيرامون و به فرمان يك كانون ، و به سوي سمتي وسويي، به هرشكلي، سازمان يابد. چنين هماهنگي اي ، يك شكل گرايي بي مقداراست . و درشكل گرايي، شكل ، بيش تر يك پرده ي فريبنده است تا بازتاب واقعي يك < درون > ارزش مند و درخور تأمّل وستودن .

فردآدمي ، تاكنون چنين بوده است ، دردو پهنه خودرا هماهنگ مي كند : درپهنه ي بيرون  ، يعني باجامعه وجهان پيرامون . ودر پهنه ي درون ، يعني مهم تر و پيش ازهرچيزي ي با غرايز . ازاين ديدگاه ، جهان بشري تاكنون گونه هاي بسيارمتنوعي از < فرد > را به صحنه آورده و به نمايش گذاشته است.گونه ي نام بردارشده به < فرد مدرن ‏> ، يكي ازاين انواع فرد آدمي است . هم مدرنيته و هم خُرده گيرانِ هم بوم و هم شهري اش يعني پُست مدرنيته و. . . نوعي ويژه ازفردآدمي را با نوعي ويژه ازهماهنگي انسان با غرايز طرح ريخته ، و دركنار نيروهاي نيرومند اقتصادي واجتماعي ديگر، كه مهم ترين آن ها بدون هيچ ترديدي نيروي سرمايه داري است ، به تحقق و انجام اين طرح پرداخته اند . ويژه گي بزرگ اين فرد آدمي كه بدين گونه تحقق يافته ، كرنش دربرابر < خِرد > و مدهوش شدن دربرابر < سود > است . 

سند نامبردارشده به « اعلاميه ي حقوق بشر» يكي ازنمونه ي آشفته گي ويژه ي انديشه ي اروپادرهنگام « رُنسانس » و دوره ي روشن گري درباره ي انسان و فردِ آدمي است . اين آشفته گي ، نتيجه ي آميخته گي شتاب زده ي سه گونه ي تندرَويِ برشمرده شده در بالا است . همين آشفته گي ، خود يكي از سرچشمه هاي آشفته گي هاي آينده در انديشه ي اروپايي است .

ازنمونه هاي اين آشفته گي ، مفهوم < آزادي > دراين سند است . سرفصل اين آزادي فردي چنين بيان مي شود : فردِ آدمي آزاد به دنيامي آيد. . .

چنين مفهومي ازآزادي كاملا" خطاست . آزادي دراين جمله ، تنهادربردارنده ي آزادي از همه ي آن چيزهايي است كه پيش از زاده شدن اين فرد  درجامعه ي او ساخته و پرداخته شده اند . واين برداشت وداوري ، خطاوكودكانه است .

هيچ فردِ آدمي ، حتّي درآن نخستين لحظه هاي ريخت يابي ( يا ريخت دهي) خود آزاد نيست . يكي از مهم ترين جزء خميرمايه ي اين ريخت يابي وساخته شدن ، وابسته گي است .  اين فردِ درحال ريخت يابي ، چندين وچند ناف دارد : نافي كه اورا به مادرش وابسته مي كند ، وهمه مي دانيم كه اين ناف ، تنها يك پُلي نيست تا نيازهاي خوراكي به نوزاد برسد . اين پُلي است كه از روي آن بسياري ئ« محموله » هاي ديگر از هستي اجتماعي و طبيعي مادر – هم چون آدمي سال مند كه بسياري چيزها ازجامعه ي خود به خود جذب كرده - به سوي نوزاد حمل مي شود . اما اين ناف ، تنها ويگانه ناف نيست . ناف ديگري نوزاد را به برخي از خوي ها وعادات اجتماعي مادرش وپدرش وابسته مي كند . هم چنان كه مي توان گفت ناف ديگري ، نوزاد را به برخي از آن چه كه درجامعه ي پيش از او وجود داشته وصل مي كند . وهمين جور ناف هاي ناپيداي ديگر . ازميان اين ناف هاي متعدد ، تنهايكي ازآن ها با زاده شدن نوزاد پاره مي شود ولي چندين ناف ديگرتا پايان زندگي ناگسسته مي مانند . هيچ فرد آدمي ، آزاد به دنيا نمي آيد .

هم ، اين گونه از آزادي ، وهم گونه هاي ديگرِ آن كه دراين « سند » ازآن ها گفتگو و دفاع مي شود – هم چون آزادي مالكيت و. . . -  يكسره با روح وخميرمايه ي  « جدايي وفاصله اندازي » ميان فرد وجامعه آلوده وآغشته است . نويسندگان اين سند ، هم شناخت شان از آزادي آدمي درهنگام تولّد و نوزادي اش نادرست بود و هم از آزادي آدمي درسال مندي و كهن سالي اش . نادرستي اين گونه برداشت ها از « آزادي » ، بسيار پيش تر از نوشته شدن اين سند ، چه دراروپا و چه در آسيا و گوشه هاي ديگرجهان شناخته و ثابت شده بود .پس چگونه بود كه اين سند بدون توجه به پيشينه ي نسبتا" دراز بحث وفحص درباره ي مفهوم آزادي ، به طرح نارساي آن پرداخت ؟  آيا به راستي نويسندگان سند ، پيش از نوشتن آن به بررسي اين بحث ها پرداخته بودند ؟ ميزان آگاهي روشن فكران دوره ي رُنسانس و دوره ي روشن گري اروپا درباره ي پيشينه ي اين گونه بحث ها مثلا" درآسيا ، به گواهي آن چه كه خودشان گفته اند و به گواهي نوشته ها وآثاري كه برجاي نهاده اند ، بسيار اندك بود . وشمار آثاري كه نشان دهد كه آن ها افزون برآشنايي با اين پيشينه ، آن را بررسي هم كرده باشند تقريبا" هيچ است . اين سند ، بنظرمي رسد ، پيش ازهرپيز و پيش ازآن كه بخواهد سندي علمي وانديشمندانه باشد ، سندي بوده سياسي ، با اهداف سياسي . ابزاري بوده است :

                 _    براي مبارزه برسرقدرت  با كليسا ومسيحيت كليسايي

               _ براي سهيم كردن و همبازكردن بخش هاي گوناگون دارندگان نوين قدرت اقتصادي               وجويندگان نوين قدرت ، درقدرت سياسي .

                _    براي بازكردن راه برآن گروه هاي جامعه كه جز به خود وخودخواهي نمي انديشند .       

                _   براي رويارويي با تمدّن هاي نااروپايي . واقعيت اين است كه اين سند با روح خودخواهي             و اروپاگرايي نوشته شده است .

به هرحال دراين سند ، فردآدمي ، هم آشفته است وهم برپايه اي نادرست ولرزان ايستاده است .

      

بررسي وشناخت درست مفهوم فرد درغرب بايد در دوپهنه وميدان انجام گيرد . پهنه ي انديشه وعمل . مفهوم فرد در انديشه ( انديشه هاي فلسفي ، اجتماعي . . . ) درست هم چون واقعيت فرد در پهنه ي زندگي جامعه به بازي گرفته شده است . فرد ، بمثابه يك مقوله در ذهن و انديشه ي بسياري از انديشمندان غربي ، همان قدرمشحون از آشفته گي و هرج ومرج است كه بمثابه يك انسان درجامعه ي غرب .  يعني بسياري از تعريف ها يي كه ازمفهوم فرد شده  خالي از يكپارچه گي و هماهنگي است.

فرد در انديشه ي بيش ترِ هواخواهان عقل مدرن دراين كتاب ، بيش تر به سايه اي مي ماند ، بي چهره و ناشناس و ناشناختني . و اين درحالي است كه غالب اين انديشه وران براين باورند كه فردآدمي دركانون مدرنيته جاي دارد . وادعا مي كنند كه جامعه ي اروپا در پيش از مدرنيته و نيز جامعه هاي كنوني « نا مُدرن » - كه هريك به دليلي « مدرنيته » را بمثابه راهبرجامعه ي خود نمي پذيرند – فردِ آدمي را فراموش كرده و از ارزش انداخته و در درون همه  يا كُل و در ارزش هاي همه گاني مقدس . . . ناپديد مي كنند .

مفهوم فرد در انديشه ي هريك ازاين متفكرين ، تقريبا" مي توان كٌفت كه ويژه ي همواست . و با مفهوم فرد در نزدِ ديگري نمي خواند . فرد در نزد نيچه ، سارتر ، هايدگر ، و ( دراين كتاب )در نزدِ  هابرماس ، ليوتار ، ريكو  و. . . باهم فرق دارند.

                « من فكرمي كنم . . . انفصالي كه فرويد و نيچه ميان فرد وجامعه ديده اند ، حقيقتا" مي                     تواند به تصويري موهوم از فاعل ( فرد) بيانجامد . » ص78 / آلن تورن

()

پيوند ( ويا نوع پيوند ) ميان فرد آدمي وجامعه ، يكي از دشواري هاي كهن زندگي اجتماعي است . ريشه ي اين دشواري در سرشت هستي طبيعي آدمي ازيك سو ، و در طبيعت وسرشت ساختار جامعه ازسوي ديگرنهفته است . وآدمي ، دست كم ناكنون نشان داده كه توانايي آن ندارد دراين طبيعت آن چنان دست برد كه به مسئله ي فرد وجامعه پايان داده شود . با اين حال ، راه جويي براي حل وگشودن اين دشواري به اندازه ي خوداين دشواري ، كهن وقديمي است.

انسان را نه توانايي ونه امكان و نه آن جرئت و دليري است كه بتواند خودرا ازشّرِ زندگي اجتماعي آزاد كند ؛ واين درحالي است كه اين موجود درقالب فرد هاي جداگانه - كه نمونه هاي متنوع وبسيارگوناگون آن ها كم نيستند - هميشه چنين آرزويي ويا چنين گرايش هايي را دارند .

درجامعه ي ايران هم اين دشواري ازديرباز شناخته شده بوده وراه حل هاي گوناگوني به كاربسته شده است . مثلا" بنظرمي رسد كه بويژه درميان گروه هايي ازعارفان وصوفيان مي توان گونه اي ويژه ازاين كوشش ها را ديد. برخي از نمونه هاي تندروانه ي اين كوشش ها را مي توان بازتاب اين دانست كه دراين جامعه نيز هم/چون در ديگرجوامع، از ديرباز حتّي انديشه ي بي هوده بودن و بُن بستيِ هرگونه كوشش براي پيونددادن فرد وجامعه تجربه شده بود. جالب است كه اين نااميديِ ويژه ، برخلاف آن چه كه در برخي جوامع ديگرديده شده، به پديده ي خودكشي نيانجاميده و برعكس دربرابر اين راه حل ابلهانه  سخت ايستاده گي كرده است. نمونه ي ديگر كوشش براي حل مسئله ي فرد وجامعه ، باور به اين انديشه است كه  « بني آدم اعضاي يك پيكرند. . . .» . اين يكي ازتجربه هاي همه گاني دراين جامعه است. راه حلي ميانه و معتدل و واقع بينانه كه راهي جزسازش براي كم خطرتركردن درگيري ميان اين دو هيولا  ( فرد وجامعه ) نمي بيند. اين راه حل پرده اي از فريبي دل پذير برروي طبيعت نابسامان آدمي ، و بر روي ساختارنابسامان جامعه مي كشد تا ازسوزنده گي اين حقيقت تلخ بكاهد .

()

دراين كتاب در برخي ازجاها به گمان من، جاي فرد با فردگرايي درهم ريخته مي شود. به گفته ي ديگر ، براي برخي ازاين انديشوران، فردگرايي بيش از خودِ فرد  اهميت و ارزش دارد. همين جابه جايي، موضوع فرد را درپهنه ي انديشه ي آنان بيش ازپيش پيچيده كرده است . ميان فردگرايي وهواخواهي از فرديّت آدمي تفاوت است. فردگرايي يكي ازگونه هاي هواخواهي از فرد است . فردگرايي يكي ازشاخه هاي بيشمارِ آزادي فردي است، واين دو با هم يكي نيستند. وازاين رو ميان فردگرايي وآزادي فردي هم تفاوت است .

به نظرمي رسد كه برخي ها ، غرق درهواخواهي از فردگرايي اند ، وچنان شيفته ي آن اند كه خودِ فردِ آدمي ، يعني موجودزنده ي واقعي را فراموش مي كنند . گاهي حتّي نمي توان فقط از فراموش كردن فردِ انساني حرف زد ، بل كه آشكارا ديده مي شود كه برخي ها كارِ دفاع از مفهوم فردگرايي را ( كه خود دوست دارند آزادي فردي بنامند ) به جايي مي رسانند كه گويي آماده اند درراه اين باصطلاح آزادي فردي ، فردها و افراد ديگر را به آساني قرباني كنند !

چنين مي نمايد كه اغلب گفتگوشوندگان اين كتاب ، هوادار فردگرايي و فرد در چارچوب شرايط سياسي و اجتماعي اروثا (غرب) هستند . و گاهي نيز آن ها كاري به اين ندارند كه فردِ آدمي در چه جايي يا جامعه اي با چه ويژه گي و شرايطي زندگي مي كند . گويي خُو كرده اند و يا مجبور مي بينند و يا وظيفه ي مقدس خود مي دانند كه از آزادي فرد د فاع كنند ، و اين دفاع را هم دراين مي دانند كه تنها با تكرار برداشت هاي خود ازفرد و آزادي هاي او به انجام برسانند . يعني براي بسياري ازآن ها هواخواهي از فرد و آزادي فردي چيزي است هم چون انجام يك وظيفه ي اداري يا آييني.

در انديشه ي عقل مُدرن ، فرد چهره ي مشخصي ندارد . سمت وسوي معيني ندارد . و خودِ فرديّت نيز هم چون چيزي در نظر گرفته نمي شود كه اصالت داشته باشد ، يعني پيامد طبيعي رفتار و كردارِ آدمي ، و هم خوان  با خواست دروني او باشد.

فرديّت بايد به راستي ميوه ي درختي باشد كه ريشه درنهاد فرد دارد، و به راستي به دست و اراده ي خودِ فرد آبياري شده باشد . حتّي اگر اين درخت ، از راه پيوند زني با درخت يا درختان ديگر درخاك منشِ فرديِِ فرد كاشته شده باشد. آن فرديّت كه عاريه يي باشد، آن فرديّت كه نتيجه ي پِي رَوي از « باب روز » و « فضا » و  آن « زور و اجبار پنهان » باشد كه انبوه ‏« فرد » ها را با فشار وجبر به سوي داشتن يك فرديّت اجباري وادارمي كند ، فرديت زوركي ودروغين ، آن نوع فرديتّي كه بيش تر به نوعي آرايش و زينت مانند است ، وآن نوع فرديتّي كه براي فريب و فريفته ساختن است ، باري اين گونه فرديّت ها ، اگرچه مي توانند صحنه ي نمايش فردگرايي را رنگين و پُركنند ، ولي به هيچ روي نمي توانند فرديتي واقعي و گره خورده با جامعه و هواخواه آزادي واقعي باشد.

از تماشاي فرد آدمي درصحنه ي انديشه دست برداريم و ازاين تماشاخانه بيرون برويم و ببينيم در تماشاخانه ي « زندگي» اين فرد به راستي چگونه است .

گفتارهايي همانند گفتار زير درميان اين هواخواهي كردن ها و هياهو، بسياركم است:

« در آن چه كه روزنامه نگاران و سياست مداران « دموكراسي » مي نامند . . . بي هوده . . . درجستجوي نمونه ي چيزي به نام شهروند [فرد] مسئول هستيم كه. . . قادر به حكومت  كردن وحكومت شدن باشد . . . اين آزادي ها. . . صرفا" نقش ابزار و دست گاهي را بازي  مي كنند كه كار آن افزايش « لذّات » فردي و به حداكثررساندن آن هاست . واين لذّات تنها   محتواي ذاتي آن فردگرايي است كه گوش ما را با آن پُر مي كنند . . . » ص157/ كاستورياديس

« افرادي كه ادعامي شود « آزادند هرچه مي خواهند بكنند»  كار خاصي نمي كنند . هيچ   كاري نمي كنند. هربار دست به كارهايي دقيق، معيّن ، وخاص مي زنند، وخواهان برخي  چيزها هستند، و بقيه را كنار مي گذارند . . . امّا هرگزاين چيزها و كارها را نه منحصرا" و نه حتّي اساسا" « افراد» به تنهايي تعيين نمي كنند، و نمي توانند هم تعيين كنند.  قلمرواجتماعي – تاريخي و نهادِ ويژه جامعه . . . و دلالت هاي خيالي اين جامعه تعيين   كننده ي آن ها هستند . . . » ص158 / كاستورياديس

« فردآدمي » درصحنه ي عمل و در واقعيت جوامع اروپايي ( غربي ) ، فرد آدمي آن گونه كه هست و نه آن گونه كه بايد باشد، ويا به گفته ي ديگر: واقعيت فرد آدمي دراين جوامع، هنوزهم موضوع مهم درگيري هاي انديشه يي وعملي است. ارزيابي ازاين فرد و از واقعيت او، و كوشش براي معناكردن آن و يافتن مفهوم ودرون مايه ي اين فرد، بازار بحث ميان انديش مندان رابه آشفته گي آشكاري كشانده است.

براستي هم، واقعيت اين فرد آدمي، خود آشفته است. به نظرمي رسد كه دگرگوني هاي ميان فرد وجامعه در اروپا، كه ظاهرا" از شش سده ي پيش آغازشده، به ميزان زيادي يك دگرگوني خود به خودي بوده است. و به همين دليل، تقريبا" دربست در زيرتأثير دگرگوني هاي خود به خودي خودِ اين جوامع بوده است .

واقعيت آن است كه فرد، درپهنه ي انديشه و زندگي واقعي جوامع اروپايي، ازهم گسيخته و درهم ريخته است. به ليوان بلوري مي ماند كه به سببي ، روي حسّاس ترين نقطه ي وجودخود، روي كانون فروپاشي خود به روي زمين سختي افتاده و به بي شمار تكّه بخش شده باشد.

برخي از مخالفان سرسخت شكل پيشين اين ليوان، اين تكّه تكّه شدن را باتعبيرهاي ويژه ي خود، ستايش مي كنند. اينان موجوديت خوردشده ي ليوان را « شكل » بهترومعقول ترِ ليوان مي دانند. اينان دركار « ستايش » اين تكّه ها ( يا بگفته ي خودشان شكل تازه ي ليوان) درست شباهت دارند به برخي ازآن موافقين سرسخت شكل پيشين ليوان كه ، چه درگذشته وچه اكنون ، شكل پيشين ليوان را « ستايش » مي كردند ومي كنند .  يعني هردو ، بيش تر ستايش گرند تا هواخواه خردمند فرد . يعني هر دو ، فرد را به چيزي مقدس تبديل مي كنند و سپس در برابرآن زانومي زنند . برخي ها هم هستند كه نه به شكل پيشين ليوان دل بسته اند و نه به شكل كنوني آن . ولي هم چون آن دو گروه ، جزوِ ستايش گران اند . ولي ستايش گرانِ « عملِ » خورد شدنِ ليوان .

به دور از غوغايي كه اين گروه ها به راه انداخته اند، اين پرسش هم چنان برجا هست : براستي آن چه كه شكسته وچندين صدتكّه شده است، آن« بوده گي» وموجوديتِ ليوان بوده يا اين كه نه، ليوان نشكسته بل كه، آن چه كه شكسته ، يكْ پارچه گيِ صفِ ستايش گران بوده و نه ستايش شونده . ويا اين كه نه ، هم ليوان شكسته و هم صف ستايش گران ليوان ؟

پاسخ درست به اين پرسش هرچه كه باشد، يك چيز به نظرمن روشن است كه نشكسته است: وآن، خودِ « ستايش » است .

[]

به گمان من بخش بزرگي از روشن فكران ايراني، در150سال گذشته به اين سو، كه هوادار ِ دگرگوني هاي پيشرو درهستي جامعه ي ايران بوده و هستند، در جدال فكريِ اروپاي دوره ي « رُنسانس » ، جدالي كه مهم تر و روشن ازهمه، در ميان هواخواهان ومخالفان دوره اي كه به « سده هاي ميانه » ( قرون وسطي ) نام آور شد درگرفته بود، تقريبا" دربست در زيرِ تأثيرِ سرراست و يك جانبه ي جبهه ي مخالفان و بطورويژه مدرنيته و مدرنيته چي هاي گوناگونِ اروپا بوده وهستند . داوريِ اين روشن فكران ايراني درباره ي اين جدال وموضوعات آن ، نه يك داوري مستقل وانتقادي ، بل كه يك داوري جانب دارانه بوده وهست . داوري آن ها درباره ي اين جدال تقريبا" دربست همان داوري جبهه ي مدرنيته ي اروپايي است . يعني داوري آن ها دراين باره درحقيقت نسخه برداري ازداوريِ هواخواهان گوناگون مدرنيته است . افزون براين ، اين بخشِ روشن فكران ايراني ، بومي بودن و ويژه بودن اين جدال فكري را نمي پذيرند ( يا چندان به آن كاري ندارند ) واز همين رو، درمبارزه ودركوشش هاي شان درراه نوسازي جامعه ي ايران ازبكارگيريِ نه تنها « روش » هاي مدرنيته ابايي ندارند بل كه حتّي موضوعات ودرون مايه هاي < نو > و < كهنه > درجدال فكري ميان نوگرايان وكهنه گرايان دوره ي « رُنسانسِ » اروپا را  نيز در جامعه ي ايران واقعي مي پنداشته اند ومي پندارند . ازاين همين رو به گمان من حق با آن گروه ازروشن فكران ايراني است كه معتقدند كه داوري اين گونه روشن فكران درباره ي « رُنسانس » ودرباره ي تاريخ فكري اروپا ، چندان پايه ي محكمي ندارد .

وحقيقت اين است كه هنگامي كه من به ارزيابي آگاهي ها و نوع ِ داوري هاي خودم وهم نسل هاي خودم درباره ي آن جدال اروپايي مي انديشم مي بينم كه اين آگاهي و داوري من و همْ دوره هاي من در باره ي اين جدال وتاريخ آن، تا اندازه ي بسياري درزيرتا"تْير همين دسته از روشن فكران ايرانيِِ دنباله رو و يا نامنتقد بوده وهست . دردوران نامبرده به < دوران مشروطه > هم ، مسئله ي فردِ آدمي از درون مايه هاي مهم ِ درگيري ميان نوگرايان وكهنه گرايان بوده ، واز هردو سو به بهره برداري هاي برسرقدرت آلوده شده است . هم چنين درميان گرد وخاكي كه هواداران گوناگون < نو > و هواداران گوناگون < كهنه > برانگيخته بودند ، هم در « وضعيتِ واقعي ِ فرد » و هم در « واقعيتِ وضعيتِ فردِ آدمي درجامعه ي آن روزايران ،  آشكارا دست كاري شده است .

 ●●●                                                

 

 بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته