گزارش سفر

 

م - نماری 

 

 

 

 

 

نُش/خوار

 

 

و شُتُر نشسته است. مدّت هاست. درجايي دروجودِمن. درگوشه اي درزيرِسايه ي كلمات، يا يادها، يا زيرِآفتابِ خيالي، فكري. نش/خوار مي كنداو. وچهره ي ساده/لوح اش، هر/از/گاه به شكلي درمي آيد : گاه از ترشي، گاه ازشوري، گاه از تلخي. ودرهرحال وباهرمزه اي، صفا مي كندصفا مي كندصفا.

 

 

نگاه، بازهم نگاه

 

 

مي توان به همه ي آن چه كه گذشت، به طرزِ ديگري نگاه كرد. ازگوشه ي ديگري. از بالا ي تپّه اي، يا از پايينِ درّه اي. و يا از دامنه اي . . .

آن چه فراوان است، گوشه است وزاويه ي نگاه كردن. و انسان و جامعه، از« هر» گوشه اي كه به آن ها نگاه كني، معناي ديگري دارند؛ و تأثير هاي ديگري مي گذارند. شگفت ويا مضحكه اين است كه هريك ازاين معناها و تأثيرها مي توان اند واقعي باشند. گوشه و زاويه براي نگاه كردن فراوان است.آن چه كه هرزمان به آن نياز افتد كم است، وقت است.

اين سفرپس از 20سال انجام شد. گذشته ازهمه ي صفايي كه اين سفرداشت،چيزي كه براي من گيرا بود، تجربه كردنِ يكي ازگونه هاي جالبِ نگاه بود. يعني« نگاهِ نخستين»، « اوّلين نگاه». نگاه من دراين سفر به آن چه كه ديده ام، اگرچه ازنوع ِنخستين/نگاه به چيزهايي كه نخستين بار ديده مي شوند نبود، ولي نخستين نگاه پس از20سال بود. اين چنين نگاهي، بي ترديددرشُمار ِ نخستين نگاه هاست.پيرامونِ نخستين نگاه ها، ومعنا وويژه گيِ آن ها، از قديم  و درهمه جا، حرف ها زده و داوري ها كرده اند. احتمالا"برخي آن را گُم/راه كننده و فريبنده مي دانند، وبرخي هم واقعي. هرچه كه باشديك چيزروشن است: نگاه هاي نخستين، همان/طوركه هميشه گفته اند، يك نوع نگاهِ بي نظير و ويژه اند، زيرا كه نگاه نخستين اند. در پَرتُوِ نخستين نگاه ها، جنبه هايي ازواقعيتِ اشياء به ديدن درمي آيند كه با نگاه هاي دوّمي  و سوّمي و پس از آن،  ديده نمي شوند.

 

 

هنگامه ي كلاف ها

 

 

سرگردانيِ كلافي سَردَرگُم در كلافي سَردَرگُم!

 

كلافي سَردَرگُم در كلافي كه سَر ِ خودرا در كلافي سَردَركُم، كُم كرده است.

 

كلافِ سَردَرگُمي در جست و جوي سَر ِ گُم شده ي كلافي در كلافي سَردَرگُم، دركلاف هايي سَردَرگُم.

 

درهم آميخته گي ِ كلاف هاي سَردَرگُم در يك ديگر.

 

سَرهاي گُم شده ي كلاف هايي را ديده ام كه هيچ كس در پِي ِ يافتن شان نيست. سَرهاي گُم شده اي ديده ام كه به دنبالِ يافته شدن مي گردند. به دنبالِ يابنده گان مي گردند. و جوبنده گاني ديدم كه ازكنار ِ سَرهاي گُم شده ي كلاف هاي خود مي گذرند. و آن ها را در نمي يابند. و يابنده گاني هم ديده ام كه سَرهاي كلافِ هاي درهم ِخودرا يافته اند، و سَرها امّا از « سَر ِ گُم شده ي كلاف ها بودن» سر باز مي زدند.

 

كلاف هاي ديده ام كه به دنبالِ سَرهاي شان سرگردانند.

 

كلاف هايي ديده ام كه نمي دانستند سَرهاي گُم شده ي شان را دركجا بايد بجويند. در دل ها شان، در انديشه هاشان، درچشم هاشان، در جيب هاشان، در دست ها، در روح ها، يا در سايه هاشان.

 

 

گزارش از  نگاه ها

 

1-   چشم ها، نگاه ها، و نگريستن ها

 

درهم آميزيِ بي نظم ِ پَرتوهاي رنگ به رنگِ چراغ ها و نورافكن ها. صداي شكفته گي ِ نهان ها و نهاني ها. صداي شكافتن ها: انبوهِ نهان ها و نهاني هاي شكافته.

 

نقب هاي روشن ِ پَرتوها.

 

نگاه هاي دزدانه. ناشكيبا. ناباور.

 

نگاه هاي نااميد. پُرسنده. پژمرده. حريص.

 

نگاه هاي سبز. تيره. روشن. در سايه.

 

نگاه هاي كج. نيرومند. ويرانه. سُست.

 

چراغ هاي دونده. گاه چنان پُرشتاب كه روشنايي شان از پِي ِ شان مي دويدند.

 

چراغ هايي كه روشن مي آمدند، و تيره و يا روشن تر و يا خاموش و دُودناك و ... مي رفتند.

 

چراغ هايي كه هنوزهم، گمان مي كنم، سرگرم ِدريافتن ِ آن چيزهايي هستند كه ديده اند. چيزهايي كه درپَرتو ِ روشنايي ِ خودپديدار كرده اند، بي آن كه شايدخودخواسته بوده باشند.

 

چراغ هايي كه هنوز از افكندنِ پرتو ِشان برآن چه كه خودرا به آنان نزديك كرده بود، دست برنداشته اند. و براي آن كه بيش تر ازاو سردرآورند، پَرتو ِشان را، هم/چون كَمندي بي نهايت و ناپيدا، انداخته اند برگردنِ او، كه كوتاه و زودگذر، در پَرتو ِآن ها پيداشده بود و اكنون ولي ازآنان دور مي شود و دوباره در ناپيدايي فرو مي رود. 

 

وچشم هاي گريان. وگريه هاي بي چشم.

 

چشم ها. چشم ها. چشم ها. برّاق. تيره. و سرگردان ميانِ آن چه كه20سالِ پيش بود، وآن چه كه در ذهن هست، و آن چه كه اكنون/در/رو/به/رو.

 

من ِ اكنون را او چه گونه مي بيند؟ ازكدام گوشه به من، به من ِ مَنَظره نگاه مي كند؟ وجودِ من به چه گونه اي درصحنه ي نگاه او ظاهر مي شود؟ من ِ من را مي بيند يا من ِ به دل/خواهِ خود درآورده را ؟ برق نگاه او و آن نشاط نگاه اش به سببِ ديدنِ من است، يا به سببِ اين است كه اوخود درصحنه ي نگاهِ من ظاهرشده است ؟

 

اين پرسش ها، پرسش هاي هريك ازما بود كه هم/ديگر را می ديده ايم .

 

2-  نگاهِ نخستين، و  اندازه ها

 

كوچه ي ما درنخستين نگاه من، كوچك تر از آن اندازه اي بود كه در20 سال پيش درنگاه من داشت و بزرگ تر از اندازه اي بود كه پس از يكي دو هفته داشت. برخي ديگرازجاها و برخي ازانسان ها وحتّي برخي ازصداها و انديشه ها، دراندازه اي كه گمان مي كردم نبودند.

خودِ من هم قطعا" در نگاهِ ديگران، كه نخستين نگاهِ شان به من بود، مثل ِ كوچه ي خودِ مان، در آن « اندازه» اي كه گمان مي رفت نبوده ام.

 

اندازه هاي ديده شده با نگاه نخستين، در مقايسه با نگاه هاي معمولي شده، غالبا"يا كوچ ترند يا بزرگ تر. اين اندازه ها كدام ِشان واقعي ترند؟ آن اندازه اي كه عادتِ چشم مي شود؟ يا آن اندازه اي كه درنگاهِ عادت نكرده ي اوّل، احساس ( و دريافت)مي شود؟ آيا همه ي شان واقعي نيستند؟

 

پس تا كجا مي توان به حواس اعتماد كرد؟ وچه گونه مي توان مطمئن شد كه حواس، در هنگامِ احساس كردنِ بيرون، همه ي امكان وقابليتِ خود را به كارگرفته اند؟ بيرون، ازراه حواس، تاچه ميزان دراندازه ي واقعي ِ خود، به درون احساس ودريافت آدمي راه مي يابد؟

 

گاه يك حس را مي شود با همه ي وجودمان به احساس كردن  واداشت. اين حس درچنين حالتي، مي تواندجنبه هاي بيش تري از اشياء را به ما منتقل كند؛ جنبه هايي كه انتقال آن ها معمولا" درتوانِ احساس كردن هاي عادي و معمول، نيست.

 

در«نگاهِ نخستين»، انسان با همه ي وجود درچشم ِخود جمع مي شود. چشم را احساس مي كند. و ازاين روست شايد، كه چشم، بيرون را كه درحوزه ي نگاه درمي آيد، عميق تر مي بيند. در« ديدنِ» نگاهِ نخستين، بجزحسّ ِ بينايي ، نوعي حسّ ديگرهم هست؛ نام اين حسّ چه است نمي دانم. همه ي وجود آدمي شايد.حسّي كه همه ي هست و بودِ آدمي را گِرد مي آورد، آن را ازهرچه كه مزاحم باشددورمي كند و مثل ِ يك ماده ي خام و ناب، وارد مي كند درنگاه. ونگاه را چنان نيرومند و شاداب مي كند كه آب، درخت را. وچنان رنگين مي كند كه بهار، طبيعت را. و چنان ژرف مي كند كه . . .

 

3 -  و  نگاهي ويژه

 

 

امّا اي گرامي ِ ما!

 

نگاه تو امّا ازهرنگاه ديگري نافذتر ازكار درآمد. اي نابيناي بيننده ي بينايي!

ازنگاهِ نخستين حرف زده ام. نگاهِ نخستين ِ تو را امّا چه گونه توصيف كنم؟

پس من ِ ساده لوح هنوز نگاه را درنيافته ام. چيست اين نگاه كه از مرز ِ چشم فراتر مي رود؟  چيست اين نگاه، كه نه تنها ازچشم، بل كه از زبان هم برمي تابد؟ از دل هم. از كلام هم. ونه فقط از انسان، كه از سنگ هم برمي تابد.

 

نگاه تورا، هم/چنان خيره مي بينم درخود. و خودرا، هم/چنان حك شده مي بينم بر تنه ي لطيفِ نگاه تو. به چه شكلي حك شده ام؟ براين تنه ي حسّاس، به چه هيئتي حك شده ام؟ نمي دانم. و نگرانم.

چه روزگارعجيبي شده است.

 

بارها، از پَرتوي كه ازچشم هاي پيدا و ناپيدا برمن افتاده اند، نگران شده ام. تنها نه ازاين رو، كه مبادا وجودِ من، چيزي براي لذّت بردنِ تماشاگران نداشته باشد، بل، هم ازاين سبب، كه به تماشاگران بي اعتمادم. زيرا كه تماشا، نه كاري است ساده. ونه هركسي كه تماشا مي تواند، تماشاگر است. زيرا كه من خود، بارها نتوانستم تماشاگر ِ ورزيده اي باشم.

 

وآفتاب هميشه هم/راه بود. هم/راه او همه چيز دريافتني تر شده بود.

 

 

4 -  و نگاه هاي ديگر

 

آمدن به شوق ِ ديدار. وناگهان رفتن. آيا آن چه كه ديده شد، نبود آن چه كه انتظار مي رفت؟ 

 

گِردآمدنِ همه ي حس ها درچشم. فرمان روايي ِ چشم ها. ديدار ِ چشم ها.

 

تبديل شدن به چشم. تبديل شده گانِ به چشم. ديدار ِ چشم ها.

 

چشم/خواني ها. تنها راهِ سردرآوردن از هم/ديگر. هنگامه ي بي دادِ خواندن نه، بل كه ديدنِ متن ها. و رازها. و يافته ها. و يافتني ها . . .

 

بي اعتباريِ دهان و زبان ، و آن چه كه از اين ها به شكل كلمه و كلام و آواز و . . . بيرون مي آيد. بي اعتباريِ قلم، وآن چه كه باآن نوشته مي شود. بي اعتباريِ آن چه كه به گوش رسانده مي شود. بي اعتباريِ همه ي حسّ ها.

 

فقط حسّ ِديدن، درآميخته با آن حسّ ِديگر ( پنجمين؟ششمين؟ . . . هزارمين؟)  آن كه به هر حال، هنوز نامي ندارد. ولي هست.

 

نگاه از ايوان به كوه ها.

 

نگاه از« سوته كلا» به دشتِ منتهي به كوه ها. نمي دانستم كه كوه ها به «سوته كلا» اين اندازه نزديك اند.

 

نگاه از « آهن كْتي» به دشت و به كوه.

 

نگاه ازپشت بام به محمودآباد و به دريا. از 18 كيلومتري.

 

نگاه ازايوان به كوچه و به آن ها كه مي آمدند و مي رفتند.

 

نگاه به نگاه ها.

 

 

گزارش ِ سلام ها

 

سلام به چهره هاي نخستين. به نخستين چهره ها. به نخستين حالت هاي چهره ها.

بي نقاب. بي صورتك. بي پرده. و يا شايدهم با صورتكي؛ ولي زيباتراز    صورت.

 

نه. آيا چهره ها را اصالتي هست؟ آيا بدونِ نقاب و صورتك، چهره اي و صورتي هست؟

آيا اين نقاب ها و چهره بندها نيستند كه اصالت دارند؟

آيا جست وجوي اصالت درچهره ي آدمي جست وجويي بي سرانجام و بي هوده نيست؟

آيا اگر كه چهره ها را اصالتي درميان باشد،آن اصالت چيزي بجز زيبايي و خوش/آيي و گوارايي و مقبوليت است؟

پس اگركه چهره ي نخستين هم بجز نقابي و صورتكي نبوده باشد، چه باك!

اگركه اصالتِ چهره ها، تلخي وپلشتي است، پس زنده بادْ نقاب وصورتك هاي زيبا و شيرين.

« مباد»، تنها برآن چيزهايي باد، كه فريب اند و گول.

چه گونه مي توان نقاب و چهره بند به كار برد، ولي رياكاري و دوچهره گي نكرد؟

 

سلام به نخستين بامدادي كه ازميان پنجره ديده ام. نخستين ديدارم با بامداد پس از 20 سال .

 

سلام به تو. به تابش تو. به تابيدنِ تو بركوه هاي برف پوش. برتابش ِ تو برشهر. بر مِهي كه دردامنه ها، درخواب راه مي رفت. برآن انساني كه ازدور، دركوچه مي گذشت. برتابش تو بردرخت هاي ناشناسي كه دركوچه بودند. سلام برتابش ِ تو، تابشی كه ازكنارپنجره رد مي شد، و چهره ي مرا در پنجره رنگ مي زد، و بي هيچ منّتي و فرقي و تعجّبي آن را مي نواخت.

 

بامدادَ كا!

هيچ نيستي

جز

روشنايي اي

در

ياكه بر

يا كه از سياهي اي

بر

يا كه در سياهي اي.

 

كِيف مي دهي ولي،

نشئه مي كني،

مست،

مِي.

اِي

روشنايي ِ

كرده كج به روي شانه، سر!

 

 

سلام بر سَحَر و راه و كوه و آمدوشدِ ما و رفتِ بي همتاي رُود.

 

سلام بر بامداد و هرچه كه با اوست.

 

برسَبُك دلي، سَبُك رهي، سَبُك سري . . .

 

بر خزر

 

بر شام/گاه، و گره خورده گي ِ دل/گشاي آمدن و رفتن ِ تماشايي ِ شب و روز.

 

بر ماهِ نيمي درتاريكي نيمي در تيره گي

 

بر « سرخ/رُودِ» زرده شده، كه سَر/خَم/كرده اززير ِ پُل مي گذرد , و بر جاده كناره، اين رُودخانه اي ديگر، كه از روي او مي گذرد

 

و بر . . .

 

 

بي آب/رويي ِ همه ي حس ها بجز چشم

 

نااميدي ازهمه ي حسّ هاي معمول بجز ازچشم. همه گان به دنبال حسّ هاي تازه اي هستند تا بل كه به كمكِ آن ها بتوانند به چيزها اعتماد كنند.

آب/رو ريزيِ حس ها. رسوايي ِ حسّ هاي معمولِ تاكنوني. بجزچشم .   و چشم هم اگر كه به كار گرفته مي شود نه به سببِ اعتمادِ به اين حسّ است؛ بل كه تنها ازاين رو به كارگرفته مي شود كه باآن، آن چه وآن كس را كه دارد خودرا بازگو مي كند، بتوان وارسي كرد. تا دريافته شود كه درهنگام ِبازگويي ِ خود، چه گونه و چه نحوه اي است. زيرا كه سخن و كلام، بدونِ چهره ي گوينده ي آن ها ديگراعتباري ندارد. وبه حق هم چنين است.

رسواييِ دريافت.

 

امّا بي آبرويي ِ حس ها، وآبرو يابي  ِ چشم و ديدن، فقط نتیجه ی تجربه ي انسان هايي كه دراين سفر ديده ام نيست. ما هم دراين دودهه ي بيرون از كشور، بارها ديديم كه« شنيدن كي بُوِد مانندِ ديدن.» و من بااين سفر، يك بارديگرهم ديدم كه ديدن، چيز ديگري است. بازهم ديدم، آن چه كه هم/چشم ها و هم/نگاه هاي ديرينه«ديدند» و «گفتند»، آن چه اي نبود كه من خود ديدم..

 

كلمات دروغ مي گويند. آن چه كه«هست»، هميشه چيز ِ ديگري است.

كلمات تعارف مي كنند.آن چه كه«هست»، هميشه چيز ِ ديگري است.

كلمات به آساني به گُماشته گي درمي آيند، وآن چه كه«هست»، هميشه چيزِ ديگري است.

امّا سببِ اين كه آن چه كه «هست» هميشه جزآن است كه كلمات مي گويند، بجز از دروغ وتعارف وگُماشته شونده گي ِِ كلمات، نارسايي وناتواني ِ خودِ كلمات است در باز/نمايي ِ آن چه كه «هست».  

رسوايي ِ كلمات. 

 

بااين حال، شايد، سببِ اين كه آن چه كه «هست» هميشه جزآن است كه كلمات مي گويند، بجز از دروغ وتعارف وگُماشته شونده گي ِِ كلمات و نارسايي وناتواني ِ ذاتي ِ شان، اين هم هست كه نگاه ها هم از هم دیگر بي گانه شده اند. ديدن ها ناشناس شده اند. شايد كه گوينده گان به راستي آن چه را كه «هست» همين گونه كه گفته اند ديده اند. شايد اين ديدن ها و نگاه ها بودند كه ديگرشده اند. خبر ِتغيير ِ نگاه ها را چه گونه و از چه كساني مي شد گرفت؟

 

مقوله ي« دهكده ي جهاني» خنده آور است. فريب است. اين مقوله، بجز هدف هايي كه سوداگران ازآن دارند، « اميدِ » آن نااميداني است كه شوق ِ شان به سوي هر اميد، به سببِ هراسِ شان از نوميدي است.

 

جهان، هم/چنان مجموعه اي عظيم از ميليون ها دهكده است. اين ده/كده را هنوزهم فقط كوره/راه ها به هم پيوند مي دهند. هنوزهم « صداي بلند» و « فرياد»، مؤثرترين ابزارهاي خبر/دهي اند. هنوز هم « شنیدن » نتوانسته است جای « دیدن» را بگیرد. 

 

 

ديواري بلند

 

ديواري بلند درميان « درون» و«بيرون»، اين دو پهنه ي اصلي زنده گي.

 

درون و بيرون به دو قلم/رُو ِ جداازهم بدل شده اند:

 

قلم/رُو ِ درون، زيرفرمان/روايي ِ قلب، خانواده، محفل ها، خلوت ها . . .

قلم/رُو ِ بيرون، زير ِ فرمان/روايي ِ سياست و حكومت.

 

هريك ازاين دو قلم/رُو ها، قَلَم هاي خودرا دارند. ميدانِ درنَوَشتَن ِ قَلَم ِخاص ِ خودند، آن چه كه با قلم ِ اين قلم/رو  نِوِشته مي شوند، با قلم ِ قلم/رو ِ  ديگر نمي شود نوشت. نوشته هاي هر قلم، فقط درقلم/رُو ِ همان قلم خوانده مي شوند.

 

درون، ازبيروني ها پُرشده است، وسال هاست كه دارد بار ِ  بيرون را هم به دوش مي كشد. دگرگوني هاي انجام/ناگرفته روي هم تل/انبار شده اند. بسياري ازاين دگرگوني ها فقط در بيرون است كه مي توانند انجام شوند، ولي راهِ بيرون برآن ها بسته است وآن ها ناگزير در درون «منتظر»مانده اند.. برخي ديگراز اين دگرگوني ها اگرچه در درون هم مي توانند انجام شوندو مي شوند، ولي بايد دربيرون به نمايش درآيند. برروي به نمايش درآمدنِ اين دگرگوني ها هم راهِ بيرون بسته است.

درقلم/رو ِ درون، حماسه آن جاست. شگفت/آفريني ها آن جاست. اگركه دلِ ما مهاجرها براي كشور تنگ است، براي اين قلم/رو است. براي اين درون است. آن جا چه چيزها با چه دشواري ها دارد رقم مي خورَد. غم ها و شادي ها، جوش وخروش، آن جاست. قلم/رو ِ درون. دروني عطيم وگسترده در ( و يا كنار ِ ) بيروني حقيرو تنگ.

 

گفت و گويي شگفت

 

پس از20 سال نديدن، گفت وگوي من با او. در درونِ كشور. ولي هم/چنان بي حضورو بي وساطتِ چشم. ازراه تلفن. وازاين رو نارسا.

ومن ِ ساده لوح ِگيج ِدرچنبره ي روابطِ پيچيده گرفتار، نتوانستم « ببينم » اَت. يعني خودت نخواسته بودي. و سپس، گفت و گوي تلفني. گفتي شعري بخوان. ومن ِ ساده لوح، شعري خواندم. مال 20 سالِ پيش. مالِ نخستين طغيانِ دل/تنگي درسالِ نخستِ مهاجرت. و اِي كاش كه نمي خواندم. همه ي شعر را خوانده بودم. ولي ازتو صدايي برنيامد. هِي! هاي! خوابي يا بيدار؟ گفت و گوي ما قطع شده بود. دوباره زنگ زدم. گفتي قطع شد. و بازگفتي كه شعرت را بخوان. حركات تو قدري كودكانه آمد. گفتم باشدبراي بعد. و اِي كاش هم كه مي شد براي بعد باشد.

 

چه گفت و گوي پرت و پلايي بود.

 

پس از20 سال يك امكانِ كوچكِ ديدن . که هَدَر رفت. و  نشد،  و شد قرباني ِ جدل هاي كودكانه و خودخواهانه . [ آيا توهم، هم/بازي مي كرده اي؟]  و به جایِ آن اين گفت و گوي شگفت.

 

آياچنين است روزگارِ نوين؟ و ديدارهاي آن؟ آن هم پس از20سال؟

 

 

با جوانان

با جوانه ها

 

شوريد. شورش ايد. در رگ ها بدويد. و خون را به سَبُكي و رواني و پاكي به سراسر ِ اين اندام ِ بيمار برسانيد. خونِ اين اندام را خونين كنيد. خونين تر كنيد.

شوريد. در رگ هاي اندام ِاين نواي هردم اوج گيرنده و تنومندشونده، دمان باشيد. خونِ اين اندام را به جوش آوريد. و راه ميان قلب و مغز را هم/وار كنيد.

شوريد. مباد كه نگران آن شويد كه مبادا شوريده شويد.

شورش ايد. مباد كه بهراسيد كه مبادا شوره زار شويد.

شوريد. وشورش ايد. واين امّا، آسان نيست. آسان مگيريد.

 

جوانه ها!

اگركه جوانه ايد و جوان، ازياد مبريد كه حاصل ِ يك قانون [يا عادت يا يك عُرفِ] چندين ميليون ساله ايد برروي اين زمين ِ سرگردان، اين شاخه اي از بي شمار شاخه هاي اين درختِ گم شده در عظمتِ بي معناي سر/در/نياوردني ِ بي هوده ي خود.

جوانه اي هستيد بر پيرانه اي.

به جوانه گي عشق بورزيد. و بكوشيد تا آن را درتن ِ پيرامون خود، درتن ِ پيرامونيانِ خود، بدوانيد، بگسترانيد.  آزادي ازقانون، مقدورتان نيست، مقدور ِ هيچ جوانه اي نشده است. امّا پهن تر كردنِ محدوده ي تان، ممكن است. ديده ام و شنيده ام. و نيز مي توانم حدس بزنم. و يا دستِ كم مي توان به امكان آن اميدداشت.

 

نگذاريدسال/منديِ برخي سال/مندان، نااميدِ تان كند. نگذاريد سرنوشتِ آناني كه به معناي مضحكِ كلمه « سال/خورده» شدند؛ شما را نااميد كند. نگذاريد سال ها شما را بخورند. مبادا كه سرانجام ِ خنده آور ِ برخي ميوه هاي رسيده، شما را ازپويش و پيمودن به سوي « رسيده گي» و « رسيدن» بازدارد. پيش به سوي پيش به سوي پيش به سوي پيش.

پيش به سوي پيش، كه اگردراين جهان بي معنا، « پيش به سوي پيش» يكي از بي معناها ست، باري از زيباترين ِ اين بي معناهاست. از دل/جسب ترين بي معنايي هاست.

 

جوانه ها! نگذاريد تا « به ميوه بدل شدن»، شما را تمام كند. و پويش و پيمايش ِ تان را به پايان برساند. نگذاريد تا « به بارنشستن»، «بار» ي شود بردوش ِ تان. مي دانيد كه فرق است ميان « بار» و« بار». گولِ جادوگري ها و فريب كاري هاي زبان را نخوريد. براين درختِ ناپيدا، تا مي توانيد به باربنشيند. و بار بياوريد. تاكنون، نه شنيده ام و نه ديده ام كه كمر ِ درختي، ازسنگيني ِ بار ِ فراوان شكسته باشد. ولي مگذاريد « به بارنشستن»، به وظيفه اي بدل شود. مباد كه به كارمندِ سربه زير ِ بي زبانِ دست/گاه اداريِ اين جهان بدل شويدكه « يرطبق ِ قانون»، موظف است به باربنشيند. چنين به بارنشستني «بار»ي مي شود برشانه ي تان. واگرچنين شود، شماخود، باري مي شويدبرشانه ي خود. واين، سنگين ترين بارها ست. فراوان شنيده ام و ديده ام كه برخي ازاین گونه  « بار» ها، كمرهاي فراواني را شكسته اند.

 

جوانه ها!

بارهاخودرا در برابرنگاهِ تان، چشم اندازي يافته ام. خيرهِ تان ديده ام دراين چشم انداز. درآن، به دنبالِ چه مي گشتيد؟

همان روزها هم كه دربرابر ِ نگاهِ تان بوده ام همين را از شما، و ازخودم هم مي پرسيدم. خيره شدنِ تان به من و درمن، آيا خيره شدنِ آن كسي بود كه ناگهان متوجهِ منظره اي تازه مي شود كه به تصادف دربرابر ِ او پديدار مي شود؟ يا به اين سبب بود كه چشم تان از يك/نواختي ِ مناظري كه هرروزه ديده ايد خسته شده بود؟ و يا آن كه دراين دفتر، به دنبالِ پاسخي مي گشته ايد درباره ي سال هاي دور ِ سرزميني كه درآن زنده گي مي كنيد؟ درباره ي رُوي/دادهاي دوري كه آرزوهاي تان را مي بايست برآورند؟ يا به دنبالِ چرايي ِ درخاك افتادنِ جان هاي پاك؟ . . . به دنبال چه مي گشتيد؟

 

گپي با «ساز»گارانِ قوم

 

صداي تُنبك را شنيده ام. صداي سه تار را؛ تار را. نواي سنتور را شنيده ام؛ نواي نِي را. هم/راه با هم/نشينان، با اين سازها هم/نشين شدم.

نشستن با سازها كار ِ ساده اي نيست.

سازهاي گرامي! با شماها صفا كرده ام. بويژه با سه تار ِ عزيز. درآن بعدازظهر. درخانه. گرفتار درچنبره ي آن چه اي كه ديده بودم. و تو و نوازنده ي تو، باهم، نواخته مي شديد. به هرطرف مي رفتيد. و نغمه هاتان مثل شما آزاد و رها. به هواي خود بوديد. نواهاي شما، مثل انديشه هاي من، هم/چون خطوطي از دُود، درهواي آزادِ بي جنبش ِ سَبُك، آزاد و به خود، مي گشت و هردَم به شكلي در مي آمد.

آه. با چشم هاي باز هم مي توان به روئيا فرو رفت. درست آن گونه كه سنگي -  بي آن كه حتّي موجي كوچك را برانگيزد -  فرو مي رَود به درونِ آبِ ساكتِ يك بِركه ي در ژرفي ِ خاموش ِ يك درّه ي افتاده به اعماق ِ يك كوهستانِ دور . . . 

 

پُشتِ ابرها

 

مي توان با همه ي سنگيني هاي بي هوده ي ناخواسته، به پُشتِ ابرها رفت، و 28 روز ِ يك/ سره را درآن جا لَم داد.

 

مي توان ازآن جا با خود نشاط برانگيخت و بر زمين فروريخت.

 

مي توان با خود، پرده اي عظيم و رنگين به آن جا برد، وبراي دَمي هم كه باشد، آن را برروي درشتي ها و پلشتي ها و حقارت هاي زمين كشيد.

 

مي توان ازآن جا، به جاي سايه اي سياه و سنگين، سايه اي سفيدوسَبُك، يا سايه اي سبزوسَبُك، ازخود برروي اين خاكِ گرامي روانه كرد.

 

باري، مي توان به پُشتِ ابر ها رفت. حتّي اگر كه آسمان چنان صاف باشد كه به سختي بتوان لكّه ي ابري يافت - همان گونه كه درتمام ِ دوره ي سفرم چنان صاف بود -  بازهم ابر، هميشه درآسمان يافت مي شود، اگر كه فضا و حال و هواي به/پُشتِ/ابر/بَرَنده، برجان ها مسلّط باشد. 

 

گفت وگو با ساخت/مانِ فرسوده

 

ديدم كه ساختمانِ فرسوده براي گفت وگو آمد. بِنايي از پاي/بَست ويران؛ كه حتّي هيچ « نقشي بر ايوانِ» آن نمانده است تا مگر كسي دستِ كم به فكرِ آن نقش باشد.

گفت . . .

گفتم . . .

 

آفتاب در بيرونِ گفت وگوي ما مي تابيد. در پرتُو ِ  درخشش ِ او:

                « ديدم ازآن بِنا، كه چنان غول/آسايي مي كرد

                   دَرز و شكاف و لرزه مثل مورچه بالا مي رفت.»

 

بر مزار

 

وآن روز، بر مزار ِ زنده گان. گرماي روشنايي ِ آفتاب هم/چنان با هيچ ابري از ما دريغ نمي شد.

 

متن هاي مرموز برروي برخي گورها . بي شرمي و وقاحت .

 

چه كساني اين جا به خاك سپرده شده اند؟ آنان كه به خاك، سپرده شده اند؟ يا آنان كه اينان را به خاك سپرده اند؟ آنان كه درزير ِ خاك اند؟ يا اينان كه بر روي خاك؟ اين مزارها را بايد بوسيد، كه بي گناهان را درخود دارند؟يا بايد لگدكوبِ شان كرد، كه نشانه ي جنايتِ ايناني اند كه برروي خاك، حكومت مي كنند؟

 

درختان تنومند. سايه هاي سَبُك. نسيم ِخُنَك. درخشش ِ رقصانِ برگ ها درزمستان. زمستاني بهاري .

 

سايه ي خنده ي نيش/زنِ  به/گور/سپارنده گان و دروغ .

بلاهتِ خنده سوز ِ من درحمايت [ ِ هرچندكوتاه ] از اين به/گور/سپارنده گان و دروغ.

بلاهتِ خنده آور ِ اين در/مزار/خفته گان، درنبردِشان با اين به/گور/سپارنده گان و دروغ .   

 

نامردان، نازنان، ناجوانان، ناپيران . . . اِي مرده گانِ اصلي، اِي مُرداران!

به/دستِ شما/كُشته گان دراين مزار ، زنده اند.

 

ديدار با اسماعيل. انگارنه انگار كه او ديگر « نيست»، و من هنوز « هستم ». بحث ها و جدل ها دوباره درميانِ من و او درمي گيرد. همان نا/هم/خواني ها، نا/هم/راهي ها، نا/هم/سازي ها. فقط حضور ِ گور ِ مادر ِ او دركنار ِگور ِ او است كه دهان ام را مي بندد. و مرگِ نا/ جوان/مردانه و نا/جوان/زنانه ي اورا فرياد مي كند. مي گذارم كه بحث ها و جدل هاي مان، در همان ابعادِ همان ايّامي كه او زنده بود، بيدار شوند، نه بيش تر. زيرا كه رعايتِ وزن از نشانه هاي دوستي است. او خود، كُشتي گير بود و وزن را مي فهميد، من كُشتي گير اگرچه نبوده ام امّا گه گاهي شعر مي گفتم و لذا مي دانم كه وزن يعني چه ! پس مي كوشم تا مبادا از نبودنِ تاكنوني ِ او، و از بودنِ تاكنوني ِ خودم، بهره برداريِ مردِ رندانه كنم.

 

و مزار ِ علي

و  مزار ِ . . .

 

دراين آرام/گاه  چه آرامشي يافته بودم. بيش تر از آرميده گان.

 

بازهم بر مَزار

 

امّا نه فقط بر مزار ِ « به خاك سپرده گان» ، كه بر مزار ِ « به باد سپرده گان» هم رفتم .

نصرت ، احمد ، . . . ، هريك اگرچه از دنياهاي نا/هم/خوان، ولي همه گي مانندِ نوشته هاي مچاله شده، نا/خوانا.

 

شگفتا! كه آفتاب دراين جا هم گرم مي تابيد.

 

و بازهم  بر مزار

 

و اين بار بر مزار ِ درختِ كوچكِ پرتقالِ خانه ي ما. آن كه نامه ي من به او بي پاسخ مانده بود. و تازه مي فهمم كه كه چرا پاسخي نگرفته بودم. وتازه پاسخ ام را مي گيرم. و تازه پس از 20 سال داريم باهم حرف مي زنيم. درختِ كوچكِ دُردانه ي ما. چيزي ازاو به جا نمانده است جز ساقه ي نازكِ او. نيم متر. به اندازه ي يك كاشي زمين را خالي گذاشته اند تا او بتواند سردربياورد. سردربياورد ازاين خاك. سردربياورد از ما. از اين، كه نتوانستيم خوب نگه اش داريم . . .

 

ازآن درختِ كوچكِ پرتقال، درحيات ِخانه ي ما، « هيچ ِ» بزرگي به جا مانده است. و اين « هيچ»، سايه افكنده بود برآن سرايي كه عمرها، درآن سپري شده بود.

 

چه بگويم. شايد حق با اين هم/زادِ من است كه به من مي گويد: آخر مردحسابي! اين ها كه حتّي عرضه ي اين را هم نداشته اند كه خودِشان را نگه دارند، درخت كه جاي خود دارد . . .

 

حيات خانه غم دارد. از انواع ِ زنگ/پريده و فقيرانه و حقير ِغم. حيات خانه نشان از خاك گرفته گي ِ روح و فكر ِ برادر ِ  كوچك دارد. پيرزن گناهي ندارد. گناه از آن جوان است كه نشان داده است تا چه اندازه بي عُرضه و ناتوان و مانده . . . شده است.

نه. خانه به بيمارستان بدل نشده است. خانه، خود بيمار است.

پرستاران! به مهرباني ِ شما نيازي نيست. به چاقوي جرّاحان نياز است.

 

تِكّه/تِكّه/گويي ها

 

/   كودكان، جوان شدند. جوانان،ميان/سال. وميان/سالان، داراي رفتارهاي كودكانه شدند.

 

●/   ماندن ميانِ دل و مصلحت .

      درماندن ميان نگه/داشتِ آرامش ، و رها/كردِ جدال ها .

     واماندن ميانِ آرام/داشتِ اين سگي كه دركنار ِ من و دردرونِ من مي  غرّيد، و روباهان، روباه/گونه گان، روباهي ها، و زوزه ها، زوزه زدن ها، زوزه/خواني ها  . . .  

 

/   آفتاب هم/چنان روشن بود. « بَم » ولي چندان ديده نمي شد. اگرچه آشكار بود كه بَم  هم/چنان ويران است. « مجلس» ازآن ويران تر.

 

آفتاب هم/چنان روشن بود. و غباررا مي شدبه روشني ديد. غبار ِخاموشي، غبار ِ فراموشي، غبار ِ خودكامه گي، غبار ِ . . .

 

●/   بسيارچيزها ديده ام كه درآن لحظه ها چندان و يا هيچ روشن نبودند. امروز تا اندازه اي - گمان مي كنم - كه روشن تر شده اند. آن ناروشني ها حقيقت بودند يا اين روشني ها؟

 

●/   آن « اكنونِ» سال هاي پيش از فرار، اينك به گذشته بدل شد. وهم/چنان، ازپس ِ قافله از قافله دور مي شود. بارديگر، قافله به « غافله » بدل شده است.

امّا من، دربسيارجاها، در تُوها، پَس/تو ها، پيش/تو ها، «گذشته» را ديدم كه هنوز زنده بودند. «گذشته ها نگذشته اند. گذشته ها زنده اند.» صداي نَفَس اورا مي شود همه جا شنيد و احساس كرد. گدشته و همه ي گفته ها و ناگفته ها درباره ي آن، هستند و مانده اند. گفت وگوها بدجور از هم گسيخته شده اند. گفت وگوي چشم ها ازهمه بدتر. «چشم دربرابر ِ چشم». نه فقط چشم ِسر، بل كه هم/چنين چشم ِدل.

 

●/   آن ها كه « كارگران و زحمت كشان» بودند، هم/چنان كارگر مانده اند و زحمت كش.

●/   تنها آفتاب است كه جانانه مي تابد.

●/   چنين ايم ما.

      پس از عمري دوري و تلخي، به هم مي رسيم، و هم را مي بينيم

      و سپس ازهم و درهم دور مي شويم

      كوتاه. 

     نه آمدنِ ما، غباري مي گذارد بر برگِ درختي از درختانِ تنهاي كنار ِ راه،

     و نه رفتن ِ ما، برگي را مي اندازد برروي غبار ِ راهِ تنهاي كنار ِ درختان.

     چنين ايم ما؟

 

●/   ويراني. از/هم/گسيخته گي ِ پِي/در/پِي ِ شكل ها. كشش به سوي« شدن». هرچه كه باشد. در/خود/گسيخته گي. ميل به سوي به نحوه اي تازه به هم/وصل شدن. نااميدي از هرآن چه اي كه روشن است. اميد به چيزي كه روشن نيست. تمايلي نيرومند به ديدنِ آن چه كه در وراي مرزهاي دور و ناديدني ست.

 

●/   زندان. زنداني بزرگ. پژمرده گي ِ انديشه ي آزادي. آزاديِ پژمرده. آزادي خواهي ِ پژمرده. پژمردنِ آزاد. آزاديِ پژمردن.

 

/   در كِشت/گاه َم هستم. آن جا كه كاشت َم. و كاشته شدم. 

 

بخشي ازيك نامه

 

«       . . . نمي توان گفت چون دربيرون« گود» هستم بهتر است چيزي نگويم. مباد روزي كه من فراموش كنم كه درونِ گود معناي اصلي ِ گود است؛ و پهلواني در درون« گود» است كه به دست مي آيد. و همين طور، مباد آن كه من فراموش كنم كه هنوز كنار ِگودنشين هستم. تاهروقت كه چنين است من بايدتلاش كنم كه كنار ِگودنشين خوبي باشم. كنار ِ گود نشستن براي خود حساب و كتابي دارد. و نه كار ِساده ای است. اِي بسا كنار ِ گودنشيناني كه كنار ِ گود را همه ي گود مي كنند، ومي خواهند كه درونِ گود را تابع كنار ِ گود كنند. اين ها كنار ِ گود را به گودال بدل مي كنند.

اين ها به همان اندازه برخطايند كه درونِ گودنشاني كه به سياق ِاين كنار ِگودنشينان، مي خواهند كنار ِ گود را در درون گود محو كنند.

پس شما هم يادتان نرود كه در درون گود بودن، دليلي بر دانستن ِ راز و رمز ِ درونِ گود نيست. يادتان باشد كه كنار ِگود و درون گود هردو بخشي از گود اند. و هيچ گودي نيست كه بدون كنار و يا درون بتواند وجود داشته باشد. گود اگر كه مي خواهد واقعا" گود باشد وحرمتِ « گود» را داشته باشد بايد بداند كه داراي كناري هست. و گرنه گود نمي تواند باشد بل كه گودال است. و گاهي درونِ گودنشينان ممكن است كه به گودال نشينان بدل شوند. فراموش نكنيد كه نه هر كسي كه درون گود است گودنشين شايسته اي است، كه دردرونِ گود بودن هم براي خود حساب و كتابي دارد. . . »

 

« من» هاي ما

سي وسه ساله گي، پنجاه و سه ساله گي، و من

 

من، سه نفر بودم. دستِ كم. من ِ سي وسه ساله كه بيست سالِ پيش گريخته بوده ام، من ِ پنجاه و سه ساله كه اكنون آمده بودم، و خودِ من.

در ديدارها نمي شد فهميد كه با كدام يك از ما سه نفر، ديدار مي كنند. كدام را مي بوسند. با كدام يك حرف مي زنند. 

من هم، گاهي مي ديدم كه سي وسه ساله گي ام هستم گاهي مي ديدم كه پنجاه و سه ساله گي ام شده ام. گاهي هم خودِ من مي شدم. امّا هريك ازما سه نفرداراي نگاه خودمان بوديم.

 

بسياري از كساني را كه ديدار مي كردم مي ديدم آن ها هم هر يكي، چند نفر بودند.

 

« من» هاي بيست سالِ پيش ِ ما بهترنديا «من» هاي امروز ِما؟ مي شدديد كه برخي از ماها، نگاه به هم كه مي كرديم، گاهي حواس ِ ما به« من » هاي ديروز ِمان بود، و گاهي امروز ِمان . گاهي ازاين به آن بازگشت مي كرديم تا بل كه تفاوت ها را دريابيم. داوري درباره ي اين « من» ها هنوز زمان مي خواهد. جوان ترها، من هاي پيشين ِ ما را بيش تر نه با نگاه خود كه با نگاه و روايتِ بزرگ ترها تصوّر كرده اند. اين ها را نمي شود گفت كه چه داوري اي دارند.خودِ من هم همين جور هستم.

هنوز براي داوري كردن درباره ي «من» هايي كه هريك ازما ها ازآن تشكيل شده ايم زود است.

اين باغ آينه كه ما هم/ديگررا درآن ديدار مي كنيم، دگرگوني هايي پذيرفته است. برخي آينه ها بُعدهاي پُرشماري يافته اند، برخي ازاين بُعدها كاملا"تازه اند. انسان دراين باغ ِ آينه، به هيئت هاي غريب و رنگارنگي درمي آيد. برخي ازجنبه هاي وجودِ ما كه پيش ترازاين هيچ آينه اي آن ها را بازنمي تاباند، امروز بازتابانده مي شوند. آينه ها هم گويي قابليت و توانايي ِ گونه ها و شكل هاي تازه اي از بازتاباندن را كه تاكنون نداشته اند دارا شده اند. شايد لازم است كه نگاه كردن به آينه را بايد ازنو آموخت. و ياآموخته هاي گذشته را درباره ي نگاه به آينه وارسي كرد. زيرا كه يكي ازاين آينه هاي شگفت، وشايد شگفت ترينِ اين آينه ها، خودِ ما هستيم . . .    

 

آفتاب

 

و آفتاب، تا پايانِ اين دوره ي كوتاه، هواي سفر را داشت.

و آفتاب، درهمه ي اين دوره، هم/راهِ سفر درخشيد.

و آفتاب، حتّي شب ها هم مي تابيد.

و آفتاب، همه چيز را صفا مي داد.

و آفتاب . . .

 

هنگامه ي فراواني ها

 

همه جا فراواني ست. هرچيزي به فراواني ست. كم/ياب و ناياب هم به فراواني يافت مي شود. همه جا پُراست. هم پيش/خوان ها پُرند و هم پس/خوان ها. هم آشكار پُراست و هم نهان. فراواني. وفور. بيش از هرچه انسان فراوان شده است. انسان يگانه چيزي است كه همه جا دردست/رس ِ همه كس و همه چيز هست. فراواني و وفور. هم دل ها پُرند و هم حوصله ها. وفور هست و فراواني. همه جا. ثروتي عظيم گِردآمده است. ثروتي هول/ناك.  

 

ديدار از ساخت/مانِ فرسوده

 

همه جا آن را ديدم. فكرم را رها نمي كند. روزي با خويشاوندان به ديدار ِ ساخت/مانِ فرسوده مي رويم. كُهَن نيست امّا فرسوده است. كُهَن نيست امّا كهنه است. تازه ساخته شده است ولي فرسوده است. ازهمان آغاز ِ بِناي خود، فرسوده بود. ديدم كه هم/چنان دارد فرو مي ريزد. ساخت/مانِ هم/واره در فروريختن. بِنايي كه براي فروريختن ِ دائمي ساخته شده است. اين حالتي كه اكنون دارد نه ماندن است و نه ويراني. ماندني ست درحال ويراني. ويرانی اي ست درحالِ ماندن. بِنايي غريب.

 

هركسي كه ازكنار ِآن مي گذرد، دست ها را بالاي سرش سَپَركرده است. و درهمان حال كه ازكنار ِآن مي گذرد، به بالا نگاه مي كند، كه كِي فرو مي ريزد. كه مبادا چيزي ازآن رها شود. مبادا كه زير ِ آوار ِ آن بماند.

 

آيا او بِناي غريبي ست يا آن ها غريب اند كه دركار ِ بر/پا/داريِ اين بِناي اند؟

اين بَنّاهاي اين بِنا. اين ها كه ويرانه مي سازند. بَنّاي ويرانه اند.

 

به ساخت/مان نگاه مي كنم. من هم خِشتي براين بِنا نهاده بودم؟. چه خطايي. اگرچه من خِشتِ خودرا نه برطرحي كه اين خانه سرانجام به خودگرفت بل كه برطرحي به كلّي ديگر نهاده بودم. بااين حال هم،چه خطايي. اگرچه نه فقط خِشتي نهادم بل كه كوشيدم تا خِشت هاي كج و كج/نهاده و كج/نهاد را ازآن بردارم يا ويران كنم، باري حتّي بااين حال هم، چه خطايي!

 

يكي مي گويد: ويران اش كنيم. يكي مي گويد: نوسازي اش كنيم. يكي مي گويد: هيچ كار نبايد كرد. به هزينه ي هيچ كاري نمي ارزد. بگذاريم تا خودش فرو بريزد. فقط درنزديك اش نباشيم. وخاصّه اين كه درنزديكي اش خانه اي نسازيم.

جدال درميان ما ولوله مي كند.

يكي مي گويد: تو از دورآمدي و هم/چنان دورهستي ازواقع ِكار. يكي مي گويد: من ديگر هيچ كاري به اين ساخت/مان ندارم. ريخت و نريخت اش براي من بي ارزش است. يكي مي گويد: من مي خواهم زنده گي كنم. مرا به حرف درباره ي اين بِنا نكشانيد. يكي مي گويد: خانه/به/دوشي بهتراست. خانه اي را كه نتوان به دوش گرفت نبايد ساخت.

و جدل ادامه دارد.

به يكي مي گويم: آخر نفهميدم اين خانه مي مانَديا نمي مانَد؟ پاسخ مي دهد: اوّل بايداز خودمان بپرسيم چه مي خواهيم. مي خواهيم بماند يا مي خواهيم نماند. اين بِنا نيست كه مي خواهد بماند. اين ماييم كه مي خواهيم يا نمي خواهيم بماند.

 

و فرسوده ي رو  به روي ما، به ما نگاه مي كند. و گمان مي كنم به ما مي گويد: نه شما عُرضه اي داريد که مرا فرو بریزید و نه من عُرضه ی آن دارم که خود فروبریزم.

 

و هم/چنان كه معمولِ توصيفِ انسان ازچنين خانه هايي است، تنها باد و غبار و نموري و خاموشي، ساكنانِ خوش/بخت آن اند. 

 

و ديدني هاي ديگر

 

چندين وچندجا و كس ديگر را هم مي خواستم ببينم. وديدم. نه آن بودند كه بوده اند. نمي توانسته اند هم آن باشند كه بوده اند. درجهانِ واقعي ِ خاكي ِ ما چه چيزي مي تواند همان بماند كه بود و يا هست؟  تنها درجهانِ خيال ما است كه هرچيزي مي تواند همان بماند كه بود. درجهانِ خيال ما چون ، وضع به روالي ديگر است.

 

ارزش و بي ارزش

 

این پرسش را درنگاه ها خواندم. تاآن جا كه سوادِ خواندن ام قد مي داد. و بل كه از نگاه ها تعبيركردم :

          بيست سال. بيست سال درغربت. غربت ما در درون. غربت تو  در بيرون. آيا « آن »، ارزش ِ اين بيست سال غربت تو و غربت ما را داشت؟

 

نمي دانم. شايد ارزش ِ آن « آن »، كم تر باشد يا بيش تر باشد. بحث ولي فقط در ارزش اين« آن» نيست. بحث بل كه هم/چنين از فروشنده گاني است كه خود نازل اندو بي ارزش. وهرچيز ِگران بهايي را فداي خريدنِ« قدرت» مي كنند. برسر ِقدرت نشسته اند، وي ا به سوي آن روانه اند،  و عُمرهاي ديگران را بيست سال بيست سال درپاي قدرت به هدر مي دهند.  

 

آمُل

 

سَتَمي كه بر او رفته، كم تر نيست. هركسي تاآن جا كه توانسته مسكني و سرپناهي براي خودساخته است. آن ها كه نتوانسته اند، بسيارند، وبي پناهان كم نيستند. امّا هركسي كه توانسته، (چَنگه/رَگه) كرده وخانه اي ساخته و در چهار ديواريِ آن، به هررو، نظمي را برپا ساخته است. امّا ازدر ِ خانه ها يعني از تنها قلم/رُو حاكميت انسان ها كه بيرون مي آيي و به كوچه، يعني به تنها قلم/رُوِ حكومت، پا مي نهي مي بيني كه پناهي نيست، كه كاري نشده است. دست/گاه هاي اداري، شوراي شهر، گويي كه حضوري ندارند. حاكمانِ قلم/رُوي كه درست بيرون از درِ خانه ها آغاز مي شود، كاري نكرده اند. درست تر گفته شود: جلوي شهر را گرفته اند؛ جلوي گسترشِ متناسب و هماهنگ را گرفته اند. حيفِ آمل. حيفِ اين آباديِ ديرينه كه با همه ي زيبايي ِ كم مانندِ طبيعتِ ويژه ي عظيمي كه آن را درخودگرفته، چنين با او بي مِهري مي شود. شهر به دستِ تصادف رها شده است. و دستِ تصادف، شهر و طبيعتِ پيرامون آن را به جان هم انداخته است. و اين هردو درمُردابِ اين به/ جانِ/هم/افتاده گي دارند فرو مي روند.

نه طرحي، ونه دلي. آراسته گي دركار نيست. و جاي هنر درآرايش ِ شهرخالي است. كوچه ها خاك مي خورند. وخاك هم، شهررا مي خورَد. خاك. همه جا مي توان اين خاك را ديد.

 

آمُل اَك! شهر ِ كوچك! برتو هم چه چيزها رفته است!

 

 روستا و سكوت

 

روستايي كوچك. شام گاهي كه كنارمن ايستاده بود. شبي كه مي آمد. روزي كه مي رفت. رفت و ايست و آمدِ معمول و آشنا. پس چه چيزي عوض شده است؟

20/30 دقيقه بود. گذشتِ 20/30 ساله ي عمررا ديدم. كنارآبي روان. از نهر بزرگ تر ولي از رودخانه كوچك تر. آبِ زردِ گِل آلود. با رفتي آبي و روشن. چنان آشناست كه گويي همين ديروز ديده بودم اش. پس چه چيزي عوض شده است!

پسري10/12 ساله از دور نزديك مي شود. سگي را بسته است و با زحمت به دنبال خود مي كشد. درنزديكي من، ازخانه اي كه سر ِ نبش بود، جواني بيرون آمد. فَربِه. 20/25 ساله. بيرون آمدن اش، به آسمان نگاه كردن اش، به منِ غريبه هم؛ و سپس بي هيچ واكنشي بالاكشيدنِ شلوارش، . . . همه چيز آشناست. پس ازمدّتي جوان ديگري به او نزديك مي شود. نزديك شدن اش، گپ وگفتِ شان، سپس همان جوركنار ِهم ايستادن شان سر ِگذر، همه چيز آشناست. چه چيزي عوض شده است پس؟

« ببين اين . . . را ! بازرفته يك سگِ گَر ِ مريض رو گيرآورده و داره مي بره خونه ي شان . . .  حيف كه تازه دوش گرفتم  وگرنه . . . » همه ي اين واكنش ها آشناست. همه ي اين فحش و ناسزاها، لحن و تأكيدها. به جز « دوش» گرفتن اش درخانه. پس همين « دوش» است كه عوض شده است؟

 

كنار ِ رودخانه هستم. فضا به طرزي باورنكردني آشناست. اگر توصيفِ اين فضا براي من دشواراست - هميشه هم همين جور بود - ولي دريافتِ اين فضا به همان اندازه براي من آسان است - واين هم هميشه همين جور بود - . درست مثل گذشته.

نه . چيزي عوض نشده است.

من چي؟

 

چه آرامشي يافته بودم! چه آرامش ِ ژرفي.

 

يوش

 

پيش ازهمه ي ما، آفتاب بود كه راه افتاده بود. و صبح. پيچ هاي « هراز». گپ ها و كلمات كه مثل قاصدك ها و يا مثل حباب هاي صابون از آن دهان ها بيرون مي آمدند و در فضا رها مي شدند ويا مي تركيدند. « هَرده رود». رواني ِ نيمه/تار ولي خوش/آهنگ. كنار ِ دل/چسبِ آن. و صبح. و صبحانه. و سَبُكي ما. و هم/راهي ِ لطيفِ « رُز».

و گپ. و « يوش ». احساس ِ ناخوش آيندِ اين كه مبادا چهره ي« گردش» رسمي شود. و يوش. راست اش ازديدن خانه ي نيما آن اندازه شاد نشدم كه از ديدنِ خودِ يوش. چشمه اي كه در ميانِ دِه، به هواي خود، جوش مي زد. مردي و زني به هم/راهِ اسبي با بار. مَرد با ما خوش و بِش كرد. او« مَأخذِ زنده» ي اكبر در تحقيق اش درباره ي كلماتِ مازندراني ِ شعر هاي نيما بود. كوه هاي برف گرفته ي دور و بَر. سربالايي ها. سرپاييني ها. گَربه ي قشنگ و پُرجُثّه كه ازميان مابا احتياط گذشت. وآرامشي كه همه جا لَم داده بود. و به ما مي خنديد . . .  دنيايي كوچك، بي خيالِ دنياي غول آسا. اين همه دنياهاي كوچكِ بي شمار. آه اي فراغت! 

 

و دوباره كنار ِرواني ِ « هَردْه رود» . زير ِآفتاب. ولي نيم/روز. و « آن تلخ وَش». و رها شدنِ نهرهاي كوچك و خاموش از چشم ها. واز نگاه ها. و ازلب ها. و از ساز.  ودرآميخته شدنِ اين همه نهر با «هَردْه رود». و غوغاي « هَردْه رود» و اين نهرها. ودرختان، كه هاج وواج دركنار ِ غوغاي ناگهاني ِ اين « روانه شده ها»  ايستاده بودند؛ وصخره ها، وشيب ها، وفرازها، وسكوت، وشگفتي، و تنهايي، و پرنده ي بي خيال، وبي خيالي ِ پرنده،  وصفا و صفا و صفا . . .

درآن لحظه ها، به اين صرافت نيفتاده بودم كه يكي ازآرزوهاي من است اين كه دارد امروز واقعيت مي يابد، اگرچه به شكلي ديگر:

 

باز هم آرزو

                                                                          

 

آتشي

كومه اي

ياراني .

 

جام هايي

شبي

جنگلي .

 

آمُلي

سازي

خواندني .

 

و هيچ ، هيچ ، هيچ  دلْ شوره اي .

 

 

آميزه ي چنين  دل نشيني ، اي كاش .      ( 1374)

 

 

وآفتاب، بازهم مَعركه كرده بود.

 

همه چيز به طرزي باورنكردني عادي است . . .

 

يكي ازخاله ها، - می گویند - كه از دِه آمده بود، درخيابان تصادف كرد. حال اش خوب نيست. به ديدن اش رفتم. بي هوش بود. زمان انتظار. گفت و گو با بچّه هاي خاله و كسان او. يعني كسان من. نمي شناسم ِشان.

 

آفتاب دربيرون غوغا مي كند.

 

خاله، چندروز ِ ديگر درگذشت.

براي من همه چيز مثل يك نمايش است. اين همه روي/داد. دراين صحنه چه مي گذرد ؟ چه مي شنوم؟ چه مي گويم؟ چه شده است؟ خنده وگريه، شادي و سوك/واري، همه چيز درهم پيچيده است. صحنه عادي نيست. روال حوادث عادي نيست. كسي چيزي از اين نا/ عادي/ بودن نمي گويد. برروي اين صحنه چه مي گذرد؟ درپايين صحنه، يا بهتر است بگويم دراين صحنه ي ديگر، اين جا كه ما تماشاگران ايم، كسي چيزي ازاين عادي نبودن نمي گويد. نه آن جا برروي صحنه، كه اين جا درپايين ِ صحنه، دراين صحنه ي پاييني هم، هيچ چيز عادي نيست. بازهم كسي چيزي نمي گويد.

روز ِ درگذشت. تكيه ي دِه. سخن راني هاي روضه خوان. انسان هايي كه دورتادور نشسته اند. همه چيز عادي است. و مثل گذشته. شوهرخاله، وقت رفتن ما، دم ِدر، زيرگوشم مي گويد: مي خواست بيايد تورا ببيند. 

يعني چه؟ نمي فهمم. اين جا هيچ چيزعادي نيست.

و سپس در حياطِ تكيه، بوسه ها و لب/خنده ها و خنده ها . يعني چه؟

 

مثلِ مِهي هستم كه همه چيز ازميان او مي گذرد. اگر كه مثل مِه نمي بودم چه گونه مي توانستم ازميان اين همه بگذرم؟

 

دربرابر ِ همه ي صحنه ها، آن بخش از موجوديت من، كه مثل مالِ هركسي، ناگزير به نشان دادن واكنشي است، سرگرمِ كارِ واكنش دادنِ خود است. ولي آن بخش ديگر ازموجوديت من، كه آزاد از هرچه واكنش دادنِ عادي است، سرگرم ِكارِ نگريستن به شيوه ي خود است. يادداشت و سياهه برمي دارد. سياهه هايش الآن دربرابرِ من است. خواندن شان گاه دشوار است. گاه نيز سر/درآورن ازشان دشوار است. سياهه ها و يادداشت هايش، نزديك به هميشه، همين طور بودند. من گاه چاره اي نمي بينم جز اين كه برخي جاها درست عين ِ سياهه برداري هايش را بنويسم. يعني نقاشي كنم.

 

نه. هيچ چيز عادي نيست. چه آن چه درصحنه مي گذرد. چه آن چه درپايين صحنه. آيا در پُشتِ صحنه، همه چيز عادي است؟

 

و واپسين رفتار

 

و چه نام داشت اين واپسين رفتارِ من؟

20 سالِ پيش، «رفتن ِ» من از كشور، فرار نام داشت؛ امروز اين رفتن ام ازكشوررا چه بنامم؟

بازگشت؟ بازگشت به پناه گاه؟  به فرارگاه؟ به كجا؟ به كِه؟ به چه؟

فراري دوباره؟ اين بار به كجا؟ به خانه ام؟ خانه ام مگر همين نبود كه به آن سفركرده بودم؟

فرار؟ اين بار ازچه؟ از كِه؟

خانه ام كجاست؟ آن جا كه 20 سال پيش به آن فرار كرده بوده ام؟ يا اين جا كه 20 سالِ پيش، ازآن گريزانده شده بودم؟

چيست اين رفتن، اين رفتار؟ « رفتَ» ن ؛ « رفت » ار . « رفت » ي كه به « رفتار» بدل شد؟ يا « رفتار» ي كه محكوم است هميشه بر مَدارِ « رفت» بگردد؟

چيست اين؟ بازگشت ازيك سفر؟ يا آغازِ يك سفر؟

چيست اين رفتار، كه دارد مرا به انجام خود وامي دارد؟ اين اوست كه دارد خودرا به دستِ من انجام مي دهد؟ يا اين من ام كه دارم به دستِ او انجام مي شوم؟

 

واپسين صحنه

 

دوست داشتم كه دريكي ازلحظاتِ آخرين/شبِ نخستين/سفر ِ پس از بيست سال، بر ايواني مي بودم رو به سوي شب و ستاره گان و كوه و سكوت . . . ، واين بندِ پاياني ِ شعرِ « شب/پا» ي  نيما هم براي خود در دامنه ها مي گشت و به اين صحنه معني مي داد:

«       هيچ طوري نشده، باز شب است.

هم/چنان كاوّلِ شب، رود آرام،

مي رسد ناله اي از جنگلِ دور

جا كه مي سوزد دل/مُرده چراغ

كار ِ هرچيز تمام است، بريده است دوام

ليك در« آيش»

كار ِ شب/پا نه هنوز است تمام. »

 

تير- 1383

 

 

 

 

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها