(2)

 

كوتاهی‌ها

 

 

 

 گذشتن و گذشت

 

 

  

بايد گذشت

ورنه تمام ِ فرصتِ كوتاهِ خويش را

بايد بایستی.

 

بايد گذشت داشت

تا راهِ خويش بند نياری

و راه ديگران هم .

 

از خود گذشته‌گی كن

تا از تو بگذرند.

 

 بحران

 

 

  

 

جهان، مادر ِ بحران شده است.

 

بحران در برادری

بحران در برابری

بحران در خواهری

بحران در مادری.

 

بحران، مادر ِ جهان شده است.

 

 

 

 

شعری که نمی‌دانم  چه نامی دارد

 

 

چيزي نمانده است دوباره بدل شوم به « هوادار خلق»،

اگرچه در سراسر ِ اين دوره‌ی بلند که من« در شمار ِ خاكيانِ زمين»بودم

هميشه چون شماره‌ای از« خلق ِ بي شمار» شمرده مي شده ام.

 

 

 

كوتاه

 

 

 

آبی بزن به دست و رو، و صفایی ده

حتّی اگر كه آبی در دَم ِ دست ات نيست.

 

 

 

 

كوتاه به يادِ « زَردُون »

 

 

فكرت رها نمی‌كُنَدَم ای « زَردُون»  (*).

 

پنجاه و پنج/شيش ساله‌ام و، هم/چنان ولی

يادِ تو چون می‌افتم نوزادی می‌شوم

ای پنج/شيش ساله!

اعجوبه‌ى عجیب!

 

 

 (*)-  زَردون ، صفتی بود که به من داده بودند زمانی که تا سال های 6/7ساله کی رنگ ام بیش از اندازه زرد بود.

 

 

 

خوشا

 

 

خوشا پيچش ِ موزونِ راه بر دامنه‌ی كوه.

خوشا پيچش ِ آواز.

خوشا پيچش ِ نِی .

خوشا پيچش ِ سخن .

حتّي خوشا پيچش ِ موزونِ مار.

امّا نصيبِ هيچ چيزی نگردد ای كاش

چنين در/هم/پيچيده كه ما شده ايم .

چنين به هم در/پيچيده .

چنين پيچيده.

 

   

كوتاه

 

 

 

اِی

بادِ از هرسووَز !

خوب بازيچه‌ای گيرآوردی 

 

روبه‌رو

 

 

 

 

 

روبه‌روي عاقبتِ كار ِ خود ايستاده اي اِي عاقبت‌انديش !

 

عاقبت ايستاده برابر

عاقبتِ كار

رو‌به‌روی من .

 

 

من

روبه‌روی عاقبتِ كار ِ خود  ايستاده ام آغشته به حسرت .

 

 

 

 

بِنا و مَبنا

 

 

 

بِناهایی كه برپا می‌شوند، خود ، مبنای بِناهای تازه‌ای می‌شوند.

وازين روست كه هيچ كس نمی‌تواند بداند، دارد بنا می‌سازد يا مبنا .

 

ای كاش مي شد بِنایی ساخت كه مبنای بِناهای ديگر نشود.

 

خوشا بِناهای بی‌مبنا .

خوشا مبناهای بی‌بِنا .

 

 

در سوگ

 

 

 

 

گواهی مي دهيم كه به خاك سپرده شده‌ای

گواهی می‌دهيم كه خاك، تورا پذيرفت

که خاک‌، تورا شادمانه و با ولع تا به آخر سركشيد.

 

گواهی می‌دهيم كه تا پايان از جنس ِ خاك مانده‌ای

گواهی می‌دهيم كه چنين ماندنی، نه كار ِ ساده‌ای ست

در جهانی كه آمدن به آن و رفتن از آن، چنين عظيم دشوار شده است .

 

 

راه

 

 

راهی نمانده ست

جز اين، كه دل به راه ببندی .

 

با پا اگر نمی‌توانی رفت

پس با خيال رو !

 

ازآن خبر، خبری نيست .

 

ازاين خبر كه مي گويد:

« ازآن خبر، خبري نيست »

تنها، كسي كه دل به راه سپرده است خبر دارد .

 

 

كوتاه

 

 

نظاره كن به شب و روز

كه بي‌گُسَست، روشن و تاريك می‌‌شوند

کسی چراغ می‌دهد انگار ،

کسی اشاره مي‌كند از دور، بل‌كه . . .

 

 

 

 

 

كوتاه

 

 

 

 

نه ! هيچ آينه‌ای را توان بازتاب چهره‌ی ما نيست

اگر كه قد عَلَم كنند هزار آينه در برابر ِ ما حتّی .

 

 

   

كوتاه

 

شگفتا‌شگفتا‌شگفتا‌شگفتا‌شگفتا‌شگفتا

دريغا‌دريغا‌دريغا‌دريغا‌دريغا‌دريغا‌دريغا

شگفتا‌دريغاشگفتا‌‌دريغاشگفتا‌دريغاشگفتا

‌دريغاشگفتا‌‌دريغاشگفتا‌دريغاشگفتادريغا

 

 

 

 

كوتاه

 

 

پيكر، چنان تراش می‌دهيم

چنان پيكر‌تراشی می‌كنيم،

انگار، گویی، بهانه می‌تراشيم، بهانه می‌كنيم.

 

بهانه های‌مان را چنان به هنرمندی می‌تراشيم

چنان به دقّت بهانه می‌كنيم

گویی كه، پيكر می‌تراشيم، پيكرتراشی می‌كنيم.

 

   

كوتاه

 

 

گم‌شده گان، سراغ ِ گم‌شده هاي خودرا، از هم مي گيرند.

 

چرا گم‌شده مي پندارند اينان

آن چه را كه نگاهِ شان ، ديگر، توان و عُرضه‌ي ديدن و يافتن ِ آن ها را ندارد؟

بهتر است به دنبالِ توانا‌ساختنِ نگاهِ خود باشيم، نه به دنبالِ يافتنِ گم‌شده.

گُمي يا پيدايي، ساخته‌ي من و تو ست،

نه چيزي گم شده است، و نه چيزي پيدا مي شود. 

 

در درونِ  نگاهِ ما ست كه چيزي گُم شده است.

در درونِ نگاهِ مان است كه بايد به دنبالِ گُم‌شده بگرديم.

 

 

 

كوتاه

 

 

 

 

راز ِ بی‌نوا !

رو‌به‌روی ما نشسته ای

اين چنين به ساده‌گی ، به‌روشنی.

 

رو‌به‌روی ما

اين به‌دور ِ‌هم ، به اندرونِ‌هم، برونِ‌هم، به‌هر‌چه پيچ‌خورده‌گان.

 

 

 

آينه

 

 

چه گونه ممكن است كه من اهل ِ داد باشم

و هرزمان كه گذارم به روبه‌روی آينه‌ای افتاد

خجل ز روی آينه و روی خويش نباشم

و از برابر ِ خود بگذرم چو اهل ِ باد. ؟

 

 

 

رنج ِ گفتن

 

 

 

اِي آن چه ميل ِ گفته شدن داری !

او دارد از فشار ِ زبان مي تَركَد .

و رنج ِ گفتن تو

او را دوباره بر در و ديوار مي زند.

 

 

اِي مدّعي مدد كن !

بگذار تا بداند اورا چيست .

اِي اسم هاي اعظم ِ اين روزگار ِ بدنام

اورا مدد كنيد

بی‌نامی ِ عظيم ِ اورا نامی دهيد!

 

 

 

كوتاه

 

 

با زمانه بساز

نه ساختن در خلوت.

آن گونه « ساختن»‌ي كه حافظ با ساغر داشت در برابر ِ لشگر ِ غم .

 

 

بیشباهتی ِ عجيب

 

 

 

نه به مستان می‌روند اينان كه در هر گوشه افتادهَ‌ند،

نه به مِی رفته ست اين تلخی،

و نه اين گودال ها به جام های مِی.

 

 

                                             بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته ها                        بازگشت به فهرست این نوشته