بامدادی‌ها

 

 

 

 بامداد

 

 

عجب تماشا دارد صحرا

عجب صحرایی شده اين تماشا

عجباينجهانِشهرنشينشده،بَدَل‌به صحراییشدهاستتماشایی،

از دامنه‌ی اين صبح

اين صبح تماشایی، اين كه هر نگاهی را به تماشا بَدَل می‌كند.

 

همه چيز و همه جا به تماشا بدل شده است،

يك صحرا تماشا .

 

 

 

بامداد

 

 

صبح است ، وباز دلم مي خواهد فقط با درختان باشم، و با گياهان؛ با سنگ ها، و با هرآن چه « جامد» ناميده مي شوند.

 

تنها صدا نيست كه میمانَد. نه اين همه‌ی حقيقت نيست.

خاموشي هم مي مانَد.

و تازه بحث و جدل دراين باره بيثمر مي شود اگر كه پيش تر، جدال برسر ِ« ماندن»،و برسر ِامتياز ِماندن بر نماندن، به ثمر نرسد.

چرا صدایی كه می‌مانَد بهتر است از صدایی كه نمی‌مانَد؟

 

سرم گيج می‌رود ازاينصداها كه ماندهاندو نمیروند. ازاينهمه صدا كه تل/انبار گشته اند. و هيچ گوشه‌ی خاموشی را بهجا ننهاده اند.

 

خاموشی ِ صدا همان اندازه می‌تواندبمانَد كه صدای خاموشی. ونه تنها صدای خاموشی، كه حتّی صدای خاموش .

 

خاموشی هم مي مانَد. صدا هم می مانَد . وگرنه از بهانههای دلِ خود، چهگونه میتوان گريزی پيدا كرد؟

 

دلمعجيب هوایدرخت كرده.هوای سنگ،گياه،وهرچهكهجامد است

دلم عجيب هوای سكوت كرده، و هرچه كه بیصداست

دلم عجيب گرفته است از زبان، از كلام، از نغمه، از شنيدن

دلم عجيب گرفته است از هرچه كه زنده است . كه جاندار است.

 

 

صبح است.

 

 

 

 

بامداد

 

 

چنين وسيع و بزرگ كه تو اكنون هستی

همه به لطف اين بامداد است . اين پگاه .

چنين مهربان كه تو اكنونی ، چنين دوستدار ِ همهگان

همه از نتايج اين سحر است.

 

دوباره روز به نيمه مي رسد. و تو نيز.

روز، نيم/روز مي شود. و تو نيم/روح .

 

 

چنين لطيف كه تو اكنونی، روح ِ عزيز!

چنين خوش/نگر، خوش/دريافت، خوش/بافت.

همه ازاين صبح است. ازاين معجزه‌ای كه هرروز « می‌شود» .

 

واين كه تو هرروز اين معجزه را دريافت میتوانی

همه از آن روست كه صبح در تو حلول كرده است

همه ازآن روست كه تو تا اعماق خود به صبح آغشته شده‌ای،

اِی روح ِ اكنون چنين بلند/نظر !

 

 

 

 

بامداد

 

دوباره اين جهان بدل شده ست به آن كه در 22 سالِ پيش بود،

خودِ 33 سالهگی‌ام را به عينه مي بينم،

گرمابه،خسته‌گی ِراه،قهوه خانه،بوی چای،واحساس گسترده‌ی من

كه هم/چون مِهِ نازکی همه چيز را پوشانده بود.

دوباره بازگشته ام به آن چه كه باز نمیگردند،

واينهمه، به يُمن ِ توست

اِی بامداد!

 

اِی كوتاهترين دَم ِ اين جهان، كه با تو می‌توان برای ابد دَم گرفت.

 

 

 

بامداد

 

 

كاركردن - كه دراين سرزمين به عذابی بدل شده است -

بدل شده ست به مرتعی سبز و گيرا،

و من – كه سال هاست دراين سرزمين كار می‌كنم -

بدلبهاسبیشدهاميا به گاوی كه بهاشتياق ِبویاينمرتع‌میخرامد؛

و اينهمه، به يُمن ِ توست اِی بامداد!

 

پس درختان چرا خاموشاند؟

كجاست بلبل؟ كه آتش را بگيرانَد.

 

خودرا يافته ام، خودرا دريافته ام،

خودرا كه هرروزه گُم می‌شوم

خودرا كه از فهم ِ او در می‌مانم؛

و اين همه، به يُمن ِ توست اِی بامداد!

 

بازهم انسان به دوستداشتنیترين زنده‌ی جهان بدل شده است

و مِهرورزی به او ، بازهم نشاط آور شده است،

و انديشيدن به او و برای سعادتِ او، به كاری لذّتآور؛

و اين همه، به يُمن ِ توست بامدادا !

 

 

 

 بامداد  

 

 

آفتاب را

بايد از

چنگِ اين

صبح

پس گرفت؛

عُرضهاش ندارد او .

 

 

 بامداد  

 

 

 

مژده‌ی دَميدنِ

صبح را

ديگر از

اين خروس‌های شيره‌یی نمی‌توان شنيد.

 

 

 

  بامداد  

 

 

شبِ سنگين، سپری شد؛ اكنون

صبح :

مثل يك پَر .

نه پَر ِ قو ، بل كه

پَر ِ يك  گنجشك

پَر ِ يك قرقاول.

 

 

بامداد!  

يادِ تو خوش‌باد

 

 

 

با همه‌ی سردی ِ ايّام

با همه ي برف و باد،

يادِ تو خوش باد

اِی پگاهِ با وفای چشم به راهِ من ايستاده بر ِ كوه !

 

گو كه بخندند به پيمانِ من و تو،

باز به هم می‌رسيم .

 

ياد تو بايد فقط دراين ميانه بتابد ،

ورنه درين شبی كه جهان را محاصره كرده، هزار ماه اگر هم كه بتابد، ثمری نيست .

 

تنها بايد كه چراغ تو بتابد.

اِی چراغ ِ چاره!  برافروز !

 

هم اميد هست

هم هوای تو ؛

ديده نمی‌شود ولی بی‌چراغ ِ تو .

 

 

 

  بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته ها             بازگشت به فهرست این نوشته