به بخش اشاره‌ی مترجم

 

وُلف لِپِنيز§1

 

درباره ي اهميّتِ  هَم‌چنان‌كنوني ِ§2انسان شناسي

 

اين كه انسان شناسي اكنون تا چه اندازه داراي اهميّت است را، تنها يك نگاهِ گذرا به جريانِ كتاب هاي علمي كه چاپ شده اند، نشان مي دهد. درمیان چاپ وانتشار ِ این کتاب‌های علمی، آثاري كه داراي سمت وسوي انسان شناسيك هستندسهم ِبزرگي  دارند، وازسوي انبوهِ گسترده اي ازمَردم [افكارعمومي] به بحث درمی آیند.  كُنراد  لُرِِنس،درست پيش از دريافت جايزه ي نوبل، درشمار ِنويسنده گانِ پُرفروش درآمده بود. امّا حتّی ديگرآثار ِ انتشاريافته هم، مثل كتاب « انسان شناسي ِ نوين» كه خودِ نويسنده هانس گِئورگ گادامِر درنشر ِآن هم/كاري داشته، و { باآن که} كتابي دشوار است و از خواننده دقّتِ فراواني طلب مي كند، ازسوي بنگاه نشر ِ كتاب هاي جيبي، خيلي زود در نسخه هاي بالا چاپ وبرپايه ي همه ي شواهد خوب هم فروش رفته است.

هم/اكنون گُمانه زني ها و فكر و ذكرهايي است، تا توجّهِ كنوني به انسان شناسي و « رواج» آن را، كه آرنولد گِ لِن درست سال1957 ازآن حرف زده بود، با شرايطِ كنوني ِ انسان پيوند دهند. آيا امروز انسان، درمقياس ويژه اي، تهديد نمي شود؟ وازاين جا آیا اين سؤال، كه او چيست و اصلا"چه توّقعي وطرحي ازخود - كه توانِ انجام آن را داشته باشد- دارد و آينده ي او تاچه اندازه روشن به نظر مي آيد، سؤالي اضطراري نيست؟ من مي خواهم ازاین گونه گمانه‌زنی‌ها، خودداري كنم - اگرچه دشواراست که اهمیّت‌یابی ِ کنونی ِ علم ِ به انسان را، بااين واقعيت درارتباط نياورد،كه هوموساپييِن (موجودِ آدم نما) خودرا امروز، درمقياسي كه تاكنون شناخته نشده، با محدودشده گي ِ فضاي زنده گی اش و ذخیره هاي این زنده گي رودررو مي بيند و در نتیجه‌ی این، شاهد است كه بیش ازپیش به خود رها شده است.

ولي انسان شناسي اصلا"چيست؟ درزبان هاي مختلف، به گونه هاي كاملا" متفاوت ازآن برداشت مي شود.يك انگيسي زبان، درزير ِنام ِانسان شناسي،آن چيزي را مي فهمد كه ما ترجيح مي دهيم  Ethnologie§3  يا مردم شناسي بناميم. ويك فرانسوي برعكس، با انسان شناسي، نه آن انسان شناسي ِ فلسفي اي را مراد مي كند كه با شنيدن اين كلمه، به ذهن ما مي آيد. و جمله ي انگيسي ِ Social Anthropologie با هيچ يك از انواع ِتاكنون نام برده شده ي علم ِمربوط به انسان قياس شدني نيست. و پيش ازهمه، باآن نوع از انسان شناسي ِ اجتماعي، كه ما در آلمان مي شناسيم همانند نيست .

اگربخواهيم براي خودِما روشن باشد كه ما، درزير ِ نام ِعلم به انسان چه چيزي را بايد بفهميم كه مناسب ومؤثّرباشد، لزومي ندارد كه به اين همه تفاوت هاي ظريف ودقيق كه نه هميشه به لحاظِ  تخصصي دفاع شدني اند، توجّه كنيم.

كافي است تا ما پيش ِ چشم داشته باشيم، كه انسان ازيك سو، - پيش ازهرچيز، اگرما اورا با حيوان، وحتّي با عالي ترين ِ آن مثل ميمون هاي انسان نما، مقايسه كنيم - درتاريخ ِتكامل ِ عنصر ِ زنده  كاملا" يك/تا و يگانه است. وازسوي ديگر، باهمه ي يك/تايي، باري فقط در متفاوت ترين شكل ها، برروي اين خاك پديدار مي شود، اين موضوع هنوز كاملا" روشن تر مي شود، اگردرنظر داشته باشيم، كه [تنها] یک انسان، انسانِ خنثي، وجود ندارد، [ بل كه] فقط انسانِ مرد وانسانِ زن وجوددارد.

ما مي توانيم آن انسان شناسي را، كه پيش ازهرچيزبه بي/همتايي ِ نوعي ِ انسان مي پردازد،انسان شناسي ِ زيست شناسيك بناميم؛ وهرآن نوع علم به انسان را، كه با گونه گونه گي ِ ناديده گرفتني ِ ظهور ِ تجربي ِ انسان، ظهور ِتجربي اي كه انسان از آن است كه حادث مي شود سرگرم است، انسان شناسي ِ مردم شناسيك بناميم. يورگِن  هابِرماس حوزه ي موضوعي ِ انسان شناسي ِ زيست شناسيك را اين طور تعريف مي كند:

« 1- انسان شناسي، نخست، نام يك دانش معيّن ِ جداگانه است، وهمانا نام آن رشته از علم ِ طبيعت شناسيك است كه ازنقطه نظر زيست شناسيك با انسان سروكار دارد. این رشته، درگونه هايي معيّن، مي شود بمثابه وحش شناسي قلم داد شود: موضوع آن، انسان بمثابه يك نوع و قالب است، كه این رشته اورا [ انسان را]، به لحاظ نوع شناسي§و شناختِ فيزيكي، با ديگر انواع حيوان ها مقايسه مي كند واز لحاظ ژن در ازتباط مي آورد. اين دانش، با تاريخ طبيعي انسان، «ريشه گيري» انسان ازآن چه كه Anthropoide، ميمون انسان نما، ناميده مي شود، سرگرم است، اين دانش پهنه ي گسترده اي مي يابد آن گاه كه مي پردازد به مقايسه ي نژادهاي جداگانه ي انسان برپايه ي نشانه هاي نژادي مانند شكل جمجمه و بزرگي آن، ساختمان تن، رنگ مو و پوست و الخ» (1)

وضعيت كنوني انسان شناسي، يعني همه ي انواع ِ علم به انسان، چنين مشخّص مي شود، كه رشته هاي جداگانه ي انسان شناسي، درزير فشار ِمسائل و وظايفِ ميان/رشته يي، بيش و بيش تر به سوي هم ديگرحركت مي كنند. چنين وضعي، درپهنه ي سازماني و نهادي هم بروز مي يابد، هرگاه كه براي نمونه، درآمريكا، يعني در جايي كه انسان شناسي ِ زيست شناسيك و مردم شناسيك، به طور سنّتي، به رشته ها و دانش كده هاي مختلف وابسته اند، كوشش براي يك « انسان شناسي ِ عمومي» ويكي ساختن انسان شناسيِ زيست شناسيك ومردم شناسيك هردم بيش تر زمينه پيدا مي كند. همانند اين را مي شود در فرانسه، درتغيير ساختاريِ«دانش هاي انسان شناسي» و دررشته ها [دانش كده ها] ي مربوطه دريافت.

مي توان ترديد داشت، كه آيا اين انسان شناسي ِ هماهنگ و برنامه ريزي شده، اين دانش واحد درباره ي انسان، همان گونه رشدوكامل بیابد كه انسان شناسي ِ كلاسيكِ فلسفي يافته است. طرح وظايف ويژه ي دانش انسان شناسي را مي شود به خوبي در تشريحي مشخّص كرد كه بازهم يورگِن هابِرماس ازانسان شناسي فلسفي به دست داده است:

« انسان شناسي فلسفي، درسال هاي20 قرن ما [قرن 20] با پژوهش و مطالعه ي ماكس شِلِر§1 و هِلموت پلِسنِر§2 ساخته شد. انديشه ي انسان شناسي ِ فلسفيك اگرچه همان اندازه كهن است كه خودِ فلسفه  . . . ، ولي جاي خود/ويژه ي اين رشته درميان نظريه و تجربه، جاي خود/ويژه اي كه محصولِ وظيفه ي اين رشته ي علمي، يعني تفسير ِفلسفي ازنتايج ِبه دست آمده ي علمي است، داراي زمان و تاريخ دقيق است ؛ نخست مي بايست علوم انسان شناسي، از انسان شناسي ِ زيست شناسيك گرفته تا روان شناسي و جامعه شناسي، پيش رفت مي كردند تا يك نيازمندي به روشن گري و وتفسير ِ دست آوردهاي تجربي آن ها به ميان آيد. انسان شناسي فلسفي، همانند فلسفه ي مُدِرن طبيعت( درقالب نظريه ي حيات) و فلسفه ي مُدِرن تاريخ(درقالب نظريه ي اجتماع)، يك انشعاب علمي ازاتحاديه ي فلسفه نيست، بل كه برعكس، [به مثابه] يك واكنش فلسفه است نسبت به هرآن علوم ِتازه سربرافراشته اي كه موضوع و ادعاي او [ فلسفه] را محل اشكال مي كنند. چنين رشته هايي كه از «واكنش ِ» فلسفيك، به وجود مي آيند ديگرهمان كسب وكار ِ فلسفه ي عالي را انجام نمي دهند: آن ها ديگر، علوم را پي ريزي نمي كنند، آن ها برروي اين علوم كارجديد مي كنند؛ آن ها، ديگر [ اين طورنيست] كه بگذارندعلوم« به بيرون بجهند». آن ها بايد بگذارند كه اين علوم خودرا بروز دهند. انسان شناسي فلسفي، ديگراين ادعا را طرح نمي كندكه پايه يي باشد. انسان شناسي فلسفي، انسان شناسي ِ خودرا ازهمه ي انسان شناسي ِ به اصطلاح پايه يي جدا مي كند. » (2)

بايددرمَدّ ِ نظر داشت،كه انسان شناسي فلسفي، به اين ترتيب، ادعايي را نماينده گي مي كند، كه مي شود گفت« قطع كننده ي» سنّت فلسفي آلمان است، همان گونه كه آرنولد گِلِن§3 آن را رسا بيان كرده است:

« ولي اين كه مي توان با وجودِ فرضياتِ ماوراء طبيعتي، انديشه ي فلسفي كرد، اين كه بنابراين يك فلسفه ي تجربي وجود دارد، يكي ازآن عقايدي است كه درآلمان به همان اندازه كم رايج است كه در انگليس و يا آمريكا در شمار ِ بديهيات است.» (3)

به اين نظر/داشت، البته، ازسوي يوآخيم  ريتِر§ درسال 1933 انتقاد شد، كسي كه ترديد داشت بيگانه گي ِ علوم جداگانه، به واقع بتواند برطرف شود« اگركه كارعلمي با انسان، از قلم/رو تجربه به قلم/رو جهان بيني برود» (4) وكسي،كه مي خواست اثبات كند، فلسفه اي كه به انسان شناسي روي مي كند، ضرورتا" فرا/طبيعتي مي شود. ظاهرا" انسان شناسي فلسفي، درخارج ازآلمان هم، يعني آن جا كه تاامروزهم كاملا" ناشناخته مانده، درست درهمين معني [به معناي رشته اي فرا/طبيعتي] تعبير شده است، به رغم آن كه خود مي خواسته تجربي باشد. وضع آشفته ي خود/ويژه ي انسان شناسي امّا، بيش ترآشكارمي شود هرگاه كه به رابطه ي ويژه ي آن با دانش هاي اجتماعي نگريسته شود. براي نمونه، يك جامعه شناس نام آور تأكيدمي كند، درنظريه ي اجتماعي بايد« اين تصوّركنارگذاشته شود،كه اجتماع از« انسان» تشكيل مي شود» (5) و يكي ديگر مي نويسد:

« جامعه تشكيل نمي شود از فرد ها. بل كه بيان كننده ي روابط ومناسباتي است كه درآن ها اين فرد ها دركنارهم مي ايستند.» (6)

گفتارنخست، درسال 1971 گفته شدوآن را نيكلاس لومَن§1، نظريه پرداز ِ سامانه ها [سيستم،نظام] درجدل با يورگِن  هابِرماس§2 ابراز داشته است. گفتار دوم دربيش از صدسال پيش شكل بندي شده است ازسوي كارل ماركس در طرح هاي خام اوليه، كه درسال 1857-1858براي كتاب« سرمايه » نوشته شده است. ازراهِ فاصله اي كه درميان مواضع اين دو نويسنده است، آن چه كه درزير ِ عنوان مظنون به انسان شناسي فهميده مي شود و كم نيستنددانش منداني كه آن را نمي پذيرند، روشن تر مي گردد. اين امرهنوز روشن ترخواهدشد اگربراين ها، كلام ِپاياني ِ يكي ازمؤثرترين كتاب ها، كه پس ازجنگ [دوم جهاني] درعلوم انساني چاپ شده است، يعني كتاب« نظم اشياء» از ميشِل فوكو§3، را بيافزاييم :

« يك چيز درهرحال روشن است: انسان، نه كهن ترين ونيز نه ثابت/حال/ترين مسئله اي است كه خودرا دربرابر ِدانش بشري گذاشته است. اگريك دوره ي زماني ِ كوتاه را، ويك بُرش ِ مرزبندي شده ي زمين شناسيك را بيرون بكشيم – يعني فرهنگ اروپا را ازسده ي 16-، مي توانيم مطمئن شويم، كه انسان يك كشف تازه است. تنهادرجُست وجوي او [ انسان] و رازهاي او نبود، كه دانش، زماني طولاني با قدم هاي مردّد درتاريكي مي گشت. به واقع درميان دگرگوني هايي، كه دانش به اشياء و نظم آن هارا، دانش به هويّت ها، به تفاوت ها، به نشانه ها، به هم/ترازي ها، به كلمات را متأثرساختند - كوتاه، در میانِ همه ي روی‌دادهاي تاريخ ژرفِ  همین چیز [ گویا منظور همان دانش است. م. ] - تنها يك دگرگوني، كه بيش از چندسده ي پيش آغازشده و اكنون شايد دارد به پايان مي رسد، [توانست] قالب انسان را اجازه ي بروز دهد. اين [تغيير] ، رهاشدن ازيك ناآرامي [تشويش ِ] قديمي، گذاروعبور ِ يك نگراني ِ هزاران ساله به يك آگاهي ِ كاملآ روشن، دست يافتن به عينيت به وسيله ي آن چيزي كه زماني دراز در تصوّرهاي عقيده تي و درفلسفه، زنداني بود، نيست : اين، تأثير ِ يك دگرگوني بود در استعدادها و داشته‌ها و آماده‌ گی های بنيادين ِ دانستن . انسان يك كشف است، كشفي كه تاريخ ِ کوتاهِ  آن، باستان شناسي ِ تفكّر ما را کاملا" آشکار نشان مي دهد. شايد پايان نزديك آن را هم .

زماني كه اين استعدادها و داشته‌ها و آماده گي ها گم شوند، همان گونه كه پديدار شده اند، زماني كه دراثر ِ يك رخ/داد، كه امكان آن را ما حداكثر ازپيش حدس توانيم زد، ولي شكل و يا پِی آمدهاي آن را دراين لحظه هنوز نمي شناسيم، اين استعدادها و داشته ها و آماده گي ها و به لرزه در مي آيند، همان طوركه درمرز ِ سده ي 18 پايه هاي تفكّر كلاسيك[ سنّتي شده] چنین شد، آن گاه مي توان به‌خوبی شرط بست، كه انسان گم مي شود، آن گونه كه يك چهره در ساحل دريا در درونِ شِن. » (7)

اكنون البتّه جامعه شناسي اجازه نمی‌دهد كه او اساسا" با  انسان شناسي‌ستیزی و برپايه ي احتمالِ مظنون بودنِ برخي جامعه شناسان [به داشتن ِ گرايش] به انسان شناسي، مشخٌص و تعريف شود. اگركه دقيق ترگفته شود، دو گروه درتاريخ جامعه شناسي پديد آمدند. يكي ازآن ها، به رغم ِانگيزه هايِ متفاوتِ نماينده گانِ جداگانه اش، براستقلالِ رشته ي«جامعه شناسي» تأكيد دارد، درهمان حال، ديگري، برآن است، كه كار ِ روشن كردنِ واقعيت هاي به لحاظ اجتماعي مهم را، تا درونِ هريك از حوزه هاي عناصر تشكيل دهنده ي شان دنبال كند: ازآن جمله در فرديتِ انساني. ازاين رو، درنيمه ي دوم سده ي 19، درروزگاري كه جامعه شناسي درآستانه ي پذيرفته شدن اش به مثابه يك رشته ي علمي/پژوهشي§1 ايستاده بود، يك جامعه شناس به نام  گابريِل  تارده§2 درآثار ِ بزه شناسي اش، درست برعقيده ي مبتني برمسئوليتِ روان شناختي ِ بزه كار دربرابر ِ رفتارش پافشرد، واين تصوّررا رد كرد، كه دلايل اجتماعي مي توانند قاطع باشند. تارده كه درجامعه شناسي اش پيش ازهرچيزپديده ي تقليد را بررسي مي كند، اين فكررا بيش تر رشد داد و مي شود گفت كه آن را معمول ساخت. كم و بيش درهمين زمان، درهرحال نه چندان ديرتر از تارده ، برعكس، اِميل  دُورك هايْم§3  خواست تا برتریِ [علّت هاي] اجتماعي را بر [ علّت هاي] فردي- ازجمله ، درنمونه‌ی مذهب و اخلاق- با مدارك و اسناد،نشان دهد و حق ِ زنده گي ِ جامعه شناسي بمثابهِ يك رشته ي نظام/مندِ مستقل ِ علمي را درست به پیروزیِ اين اثبات، وابسته کرد.

امروزه، علم ِجامعه، حق زنده گي خودرا، نيرومندتر از گذشته، ازسوي انسان شناسي درخطر مي بيند، و البتّه ازيك انسان شناسي اي كه ريشه يي تر ازخودرا نمي گذارد تصوّر شود، يعني از Ethologie§1 يا پژوهش ِ تطبيقي ِ رفتار، كه رفتار ِ انسان و حيوان را بررسي مي كند، وهيچ فاصله ي گذارناپذيري ميان انسان وحيوان نمي بيند. وازاين جا علم به انسان را، مشخصّا"، در درون علم به موجودِ زنده منحل مي كند. هانا  آرِ ندْت§2 دركتاب خود « قدرت و [ اِعمالِ ] زور»§3، اين خطررا، [خطری] كه جامعه شناسي را از سوي انسان شناسي ِ در هيئت رفتارشناسي، تهديد مي كند، [ خطری که] به اندازه ي بسياري مسئولِ اهميّتِ كنوني ِ انسان شناسي نيز هست، به گونه اي دقيق ترسيم كرده است :

« در جدل ها و بحث هاي سال هاي نزديك، ، آن چه يوزِف  آلزُپ §4§ 50 سال پيش گفته بود به حقيقت پيوست – دانشِ نوين ِ رفتار شناسي « كه مي توان آن را به طور ِ فشرده زيست شناسي ِ رفتاري تعريف كرد» ( لرُ ِنس). نه تنها پژوهش هاي قديمي تر ِ رفتار را زير فشار به كنار مي زند، بل كه مي گذارد جانورشناسان، زيست شناسان و روان شناسان ، به گونه اي هَردَم سلطه يابنده، به حوزه اي وارد شوند كه هنوزتا چند دهه ي پيش ازسوي روان شناسان، جامعه شناسان، و سياست مداران اشغال شده بود. و نخستين [عامل ِ] برانگيزاننده‌ی این تسخیر، كتاب پرآوازه ي كُنْراد  ُلرِ نس درباره ي « اين به اصطلاح خبيث» درسال 1961 بود، كه درآن، نويسنده موضوعي را كه او (تهاجم§5)  مي نامد، و ما ( اِعمالِ زور) مي ناميم، به لحاظ تاريخ طبيعي مي پژوهد. تازه گي ها دانش ديگري به رفتارشناسي پيوست به نام polemologie  ( دانش درباره ي جَنگ) كه نيروي محرّكه ي ويژه ي رفتارشناسي را به طرزي روشن ابراز مي دارد. همه ي اين کوشش‌های دانش مندانِ علوم ِ طبيعي، بااين هدف كه مسئله ي زُور را، نه تنها روشن كنند بل كه با توجّه به اوضاع تهديدكننده اي كه به وسيله ي تكامل فنّ آوري درآن گير كرده ايم، هم/چنين حل هم بكنند، داراي اين مشخّصه اند كه گويي اين آثار - همان طور كه البتٌه فقط ُلرِِنس خود هم اعتراف مي كند – چنان نوشته شده اند كه انگار « يك پژوهش گر ِ هَردَم/به/عينيت/نزديك/شونده، دريك سيّاره‌ي ديگر، مثلا"در مارس ، نشسته است و درباره ي رفتار ِ اجتماعي ِ انسان ها تحقيق مي كند ». مي توان به خوبي تصوَر كرد، كه اين پژوهش گر به اين نتيجه برسد كه « جامعه ي انساني بسيار همانند با جامعه ي موش ها ساخته شده است» ، وآن چه را كه درميان انسان ها (ازشوقْ به هيجان آمدن) ناميده مي شود، دربسياري موارد . . . با فرياد پيروزيِ غازها (همانندكند) . با توجّه به زحمت هاي به/هم/پيوسته و بسيارفراوانِ پژوهش گرانِ برجسته وبا توجّه به طرح هاي بي شمار ِ تحقيقي، كه با كمك پولي ِ نهادها و بنيادها درهمه جا به راه افتاده است، بايد گستاخانه ( متکبٌرانه)  باشد، [اگر] خواسته شود كه مسئله ي زُور، [فقط] ازيك چشم/انداز ِ به اصطلاح ( انسان دوستانه)، بدون هيچ (تحقيق) ، تنها فقط طرح شود.» ( 8 )  

بنابراين، به/روز/بوده گي ِ انسان شناسي، علّت هاي خودرا درسياست اجتماعي هم دارد؛ اين علّت ها، درچشم/هم/چشمي و رقابتِ ميان دانش هاي جداگانه ي رفتار[شناسيك] جاي دارند. براي نمونه، جامعه شناسي نمي تواند بدون به خطرانداختن ِ چهره ي ِخود بمثابهِ رشته ي پايه يي، رفتارشناسي را تأييد كند، و يك انسان شناسي، كه خودرا هم/چون گذشته، يك علم ِ درباره ي انسان، يعني يك  علم درباره ي ناحيوان، مي شناسد، به يك وضع ِ دشوار ِ به مراتب خطرناك تری می‌افتد : اين علم بايد دربرابر ِجامعه شناسي، روي هويّت و استقلال خود پافشاري كند، بااين حال ، او مجبور است كه هم/زمان باتلاش براي حفظِ چهره ي مشخّص ِ خود، بكوشد كه [ مبادا] به دست رفتارشناسي ِ عمومي و تطبيقي، به يكي از بخش هاي اين علم بدل شود.

مشكل ِ هويتِ رشته هاي جداگانه، دراين حال، مشكل ِ كمك هايي را هم، كه دركار ِ پژوهش دراختيار آن ها هستند مي آفريند. مثلا" دشوار نيست پيش بيني كرد، كه پخش ِ كمك ها و ابزارهاي [ مربوط به ] جامعهِ تحقيق و يا هنوز مستقيم تر، نهادهاي پژوهشي ِ زير ِ تأثير ِ حكومت، چه گونه پيش خواهد رفت، وقتي كه دليل هايي براي پذيرش اين مطلب باشدكه مثلا" با معني تر است كه رفتارشناسان  به مثابه پژوهش گران صلح پشتيباني شوند، زيرا كه مسئله ي جنگ وصلح سرانجام بايد به نوع آرايش ِ غريزه هاي ما، و به آن چه كه مطابق ِ تاريخ ِ شجره ي مان ارث مي بريم ، برگردد. من احتمال مي دهم- واين احتمال درجارجوب استدلال هانا آرنت جاي دارد- كه جريان بودجه هاي تحقيق دراين حوزه، همين طورهم، مدت ها تل/انبارشده مانده است.

ازسوي ديگر، مشخّصه ي وضعيتِ كنوني ِ انسان شناسي، نه فقط رقابت و چشم/هم/چشمي با علوم رفتارشناسي است، بل كه يك گرايش يه سوي هم/كاري، كه شامل ِ همه علوم مي شود هم مشخصّه ي آن است. پيكره ي آتي ِ علم درباره ي انسان، سرانجام به اين وابسته است، كه آيا رقابت به كرسي مي نشيند يا هم/كاري. گرايش به مسائلي كه درميانِ همه ي رشته ها  مطرح است هميشه بيش تر مي شود.

اين گرايش، شايد به روشن ترين شكل، در نظريّه ي هماهنگ سازيِ اجتماعي§1 نشان دادني باشد -  هم‌چنین و بويژه، آن‌گاه كه انسان از نقش پذيريِ اجتماعي ِ رَوندِ تربيت در وسيع ترين مفهوم آن، حركت كند. امروز دیگر به خوبي مي توان ازتجربه هاي بسيار گوناگوني كه انجام گرفته انددريافت، كه پيامدهاي تأملاتي كه مبتني بر  نظريه ي هماهنگ سازيِ اجتماعي بودند، چه اندازه زيان/مند بودند؛ تأملاتي كه از فكر ِ علنيتِ كامل و تشريح بسياردقيق و ريز[ مينياتوريِ ] انسان، و هم/راه باآن، از قابليّتِ  شكل پذيري ِ نامحدودِ انسان ازجامعه حركت كرده اند. هردَم روشن تر مي شود، كه تلاش هايي كه مي خواهند با كمكِ يك رشته كارهايي درزمينه ي سياستِ جامعه، تفاوت هاي موجود در رَوَندهاي تربيتي را، تفاوت هايي كه ويژه ي گروه بندي هاي اجتماعي اند، با همه ي پِي آمدهاي وسيعي كه براي فرد و جامعه دارند، ازميان بردارند و هم/وار كنند، نه تنها ازسوي  نظريه ي  هماهنگ سازيِ اجتماعي  كه با ملاحظاتِ انسان شناسيك پي ريزي شده است، جلوگيري نمي شوند، بل كه به‌دستِ  آن تحقق پذيرترشده و به‌این ترتیب سرانجام مؤثرتر شکل داده می‌شوند. ديتِر كلِسِنْزْ§2 اين خوش بيني ِ ترديدآميز را، كه هم/اكنون هم مي توانند بمثابه نشانه ي تأمل هاي انسان شناسيكِ مُدرن مشخص شوند، به گونه اي كه درپِي مي آيد تشريح مي كند:

« اگركه قرار باشدامروزه يك«نظريه ي هماهنگ سازيِ اجتماعي»، يعني نظريه اي كه شامل همه ي عنصرهايي بشود كه در رَوَندِ رشدِ انسان سهيم و انباز هستند، برپايه ي انسان شناسيك پي ريزي شود، لازم است كه به نحوي مناسب بااحتياط رفتار كرد،- حتّي اگر كه فشار ِ سياسي، فشار ِ آناني كه خودرا « زير ِ ستم» و يا « پيش/رو» مي دانند، فشار براي پيش/بُردِ فوريِ تلاش هاي عدالت جويانه، بزرگ باشد» (9)

ازضرورتِ اطمينان بخش ساختن ِِ انسان شناسيكِ تأمّلاتِ درحوزه ي نظريه ي هماهنگ سازيِ اجتماعي ، فورا" اهميتِ افزاينده ي انسان شناسي براي مسايل جامعه شناسيِ خانواده نتيجه مي شود. درست امروز اين سئوال هميشه وَزنِ سنگين تري مي يابد، كه آيا نوع ِ سُنّتي ِ§3خانواده، به راستي شكل مناسبِ جامعه ي مابراي زنده گي مشترك جنس هاي انساني، وبراي تربيت فرزندان ما است. بويژه، كه جانشين ها و شقوق ِ گوناگوني براي خانواده ي كوچكِ معمول ساخته شده اند، كه ازميان آن ها كُمون ها  فقط يك نمونه اند. به اين ترتيب امّا، پاسخ به اين سؤال هم هميشه ضروري تر مي شود، كه شايدپيش/شرط هاي انسان شناسيك وجوددارند كه [ برپايه ي آن ها ] سودمندتر و معقولانه ترباشد، شكل هاي معيّن ِ  باهم بودن، مثلا" خانواده ي كوچكِ سُنّتي§1را نسبت به ديگر اَشكال، مثلا" كُمون، برتري داد،. به نظر مي رسد كه ازاين رو سودمند باشد، از كتابِ ماراي بوُزِن§2 كه برروي خانواده بمثابه چارچوبه اي مطمئن براي تحقيق نوين درباره ي بيماري شيزوفرني كار مي كند، به اين خواسته كه در پِي مي آيد توجّه كنيم:

« آن چه كه بسيارضروري است، دستِ كم يك عقيده ي جامع درباره ي انسان است، يك چارچوب مناسب كه براي ما ممكن مي سازد، پيوندهاي ضروري را ميان سلول ها [ياخته ها] و روان، وشايد ميان روان و آن چيزي ، كه آن را بمثابه روح(جان) مي شناسيم، دريابيم» (10)

به اين ترتيب، به طور ضمني يك رشته/موضوعات ديگري گفته شده است، كه براي تأمّل هاي انسان شناسيك مداوم با اهميت تر مي شوند. درجوامع ِ مُدرن صنعتي، هَردَم كوشش هايي نيرو مي گيرند، كه مي خواهند هم برروي موضوع ِخارج كردن بيماران روحي از حوزه ي آسيب شناسي، و هم روي موضوع ِ بيرون آوردن كساني كه در زندان نشسته اند از [ چارچوبِ] مفهوم جنايت، كار كنند.

دراين باره يورگِن هابِرماس  درسخن/راني اش براي دريافت جايزه ي هِگِل در شهرِ اشتوتگارت  اشاره كرده است. اين گونه تأمل ها و انديشه گري ها ولي، به همان اندازه كه درآزمايش ها و بررسي هاي ضروريِ عملي، بيش تر به كارگرفته  مي شوند، به‌اندازه نیز بيش تر به راه/نمايي هاي انسان شناسيك نيازمند مي شوند، راه/نمايي هايي كه چيزي مثل شروطِ كلّي را معيّن مي كنند، كه درسايه ي آن ها تجارب نام/برده مي توانند بهتر انجام گيرند.

بخش هاي ديگري، كه درآن ها تجزيه و تحليل هاي انسان شناسيك هميشه بااهيمت تر مي شوند، نظريه ي زبان، چامعه شناسي ِ حقوق، نظريه هاي تمدّن، ونيز نظريه هاي نهادها و سازمان ها هستند. بازگشت به نظريه ي انسان شناسيك، ولي شايد در غافل گيرانه ترين حالت، در هم/كاريِ پديدارشونده ي ميان انسان شناسي با تاريخ رُخ مي دهد. اين نزديكي، ازاين لحاظ نامنتظره است، كه [ تاكنون] به طور ِ سُنتي انسان شناسي و تاريخ دربرابر ِ هم قرار داده شده، و به اِبرازنظرهاي انسان شناسيك، ازروي يك عادت، بااشاره به تاريخيتِ طبيعتِ انسان، با ثُندي پاسخ داده مي شود. ازاين هم نامنتظره تر اين است، كه امروزه يك كشش و تمايل ژرفِ [ علم ِ] تاريخ به سوي مسائل انسان شناسيك آشكار مي شود- يك تمايل، كه درضمن، گذشته ي علم ِ تاريخ را هم دست نخورده نمي گذارد، [ و] اين موضوع را به زير ِ سؤال مي برد، كه آيا تاريخ و انسان شناسي، [ به واقع]  به لحاظ اصول از يك ديگر چنان جدا بودند، كه به ما، هم يك انسان شناسي را كه دشمنِ تاريخ است وهم يك تاريخ را كه با ظنّ و شَك در برابر ِ انسان شناسي ايستاده است، القاء كرده اند.

كارِ مقدماتي درباره ي يك « روان شناسي ِ تاريخي» را ما درآثار ِ  نُربِرت اِلياس§1 و هِنريك  فان دِن  بِرگ§2 دراختيار داريم. هم/چنين، كار ِبسياربزرگِ نويسنده ي فرانسوي فيليپ  آريِس§3 درباره ي تحوّل [ دگرديسي ِ] تاريخي ِ باورهاي دوران كودكي، درهمين رابطه است. اين كتابِ در رَوِش ِ خود  تازه، به تازه گي در آلمان ترجمه شده وهنوز دراين كشور شناخته نشده است. درآلمان، پيش ازهمه، مورّخان توماس نيپِرداي§4  و  راينهارد  كُز ِ لِك §5 به ضرورت يك « انسان شناسي ِ تاريخي» اشاره كرده اند. توماس نيپِرداي بادليل وبُرهان به اين نكته پرداخت، كه انسان شناسي، «خواه يك ريشه§6 [سرچشمه ي ] فلسفي باشد خواه جامعه شناسيك/مردم شناسيك»، درتاريخ پژوهي پذيرفته شود، نه براي آن كه مسائل تاريخي را در انسان شناسي، بل كه مسائل انسان شناسيك را در علمِ تاريخ جاانداخته و هماهنگ كرد.» (11)

همانند با توماس نيپِرداي ، راينهارد  كُز ِ لِك  [نیز]بمثابه پاسخ به پرسش ِ « چرا هنوز تاريخ؟» دانش ِ تاريخ را هم/چون یک دانش ِ اجتماعي طرح ريزي كرد و به دانش تاريخ با چنين مفهومي، پيش ارهرچيز، وظيفه ي ایجادِ یک « انسان شناسي ِ تاريخي » را واگذار كرد. هدف اين [دانش] مي بايستي ازجمله اين باشد، كه «ساختارهاي يك عصرتاريخي را درجمع بندي[ ویا دریافتِ] انسان شناسيك آن‌» نشان دهد. دراين جا صحبت برسراين نیست كه در باره‌ی پيدايي ِ مقوله هاي تازه ي  انسان شناسيك در بُرهههاي زماني ِ معيّن، و در باره‌ی شروط ودلايل ِآن‌ها جُست وجو شود. [ بل كه بيش ترصحبت برسر ِ اين است] كه دگرگوني ها و بُرش هاي زماني در مقياس بزرگ را، برپايه ي تغيير ِ گونه هاي نمونه وار ِ رفتار، که ممکن می‌نمایند،بررسي كرد. بُرش‌های زمانی در مقیاس ِبزرگ، یعنی آن دوره‌هایی كه  بتوان آن‌ها را به لحاظ تاريخي معیّن ِشان ساخت، مانندِ آستانه‌هاي عصرها: مثل ِ گذار به انقلاب صنعتي و به مّدرنيته.

                                                                            دنباله‌ی ترجمه

                                                                                         یادداشت های نویسنده

زیرنویس های مترجم :

§1 - Wolf  Lepenies

§2   -Aktualitaet      اهميتِ كنوني ِ چيزي . فعليّت . به/روز/بوده گي

§3 – Ethnologie -  علم ِ شناختِ مردم ( اقوام- توده ها- ملّت ها- . . . )

§  - Morpholgie

§1 – Max Scheler

§2 – Helmuth Plessner

§3 -  Arnold Gehlen

§ - Joachim Ritter

§1 - Niklas Lohmann

§2 - Juergen Habermas

§3 - Michel Foucault

§1 - Akademisch

§2 - Gabriel Tarde

§3 - Emie Durkheim

§1 – Ethologie  - رفتارشناسي -  علم ِ شناختِ رفتار ِ حيوان و انسان

§2   -Hannah Arendt

§3 - < Macht und Gewalt > مي توان آن را قدرت و اجبار يا قدرت و جبر ويا قدرت و زورگويي هم ترجمه كرد.

§4   - Joseph  Alsop

§5   - Aggression

 

§1 – Sozialisation به هم پيونددادنِ همه ي عوامل اجتماعي ِ مؤثّردريك كار

§2 – Dieter Claesens

§3 - Klassisch

§1 - trditionelle

§2 – Murray Bowen

§1 – Norbert Elias

§2 – Jan Henrik van den Berg

§3 – Philip Aries

§4 – Thomas Nipperday

§5 – Reinhard Kosellek

§6- Provenienz

 

 

§1- Akademisch

§2 – Karl Loewith

§3 - Kierkegaard

§4 - Nietzsche

§1 - Klassiker

§2 – R.O. Gropp

 

§1 -  Lewis Morgan,  John Budd Phear  , John Lubbock  Henry Sommer Maine    

§2 - Lawrence Krader

§3- Ethnolog

§4- Fichte- Schelling- Hegel

 

§1  - A. Haxthausen. G.L.Mauer. Fr. Leplay 

§2 - Ad. Bastian, E.B. Tylor,L.H.Morgan

§3  - Gerhard Szczesny