3-    مقوله ي رهبري

 

دراين بحث در باره ي مقوله ي رهبري، اگرچه همه ي اشكالِ كوچك و بزرگِ رهبري در نظر است، ولي كانون توّجه، آن اشكالي از رهيري است كه بر يك جمع بزرگ ( جامعه) و بر يك به اصطلاح « ملّت » و يا « خلق » فرمان مي رانَد.

مقوله ي رهبري، دراين نوشته، عبارت است از آن چنان وضعيتي كه درآن، « راه»، و « راه/بَري»، و « رَه/رو»، به نحوي ويژه با هم تلفيق مي شوند. ويژه گي ِ اين نحوه ي تلفيق دراين است، كه درآن، « رَه/رو» بدل مي شود به پِي/رو».

« رهبري» ممكن است كه نام هاي گوناگوني به خود بگيرد.« راه/نما»، « مسئول»، بَلَد»، « ناجي»، « مُرشِد»، « چراغ»، « دوست» و همانندِ اين ها.  با هر نام و مرامي، اگرچنان چه اين مقوله، در چنين « وضعيتي» پديدآيد، آن گاه آن مضموني، كه دراين نوشته ازآن به نام رهبري نام برده مي شود، خواه/نا/خواه پديد خواهد آمد. به اين ترتيب، مراد از « رهبري»، دراين نوشته، آن چيزي است كه محصولِ چنين وضعيتي است. دراين راستا، ستيز با « رهبري»، ستيز با چنبين وضعيت هايي است.

« ره/بَران» با « مسؤلان» تفاوت دارند. بيش ترِ كساني كه به نام « رهبر» كار مي كنند در حقيقت مسؤلاني هستند كه در تقسيم ِ كارِ ناگزيرِ اجتماعي، پيش/بُرد و انجام ِكاري را به گردن مي گيرند. فراموش نبايد كرد كه در/هم/ريزيِ معناي دو مقوله ي « رهبر» و « مسؤل» به نوبه ي خود سببِ آشفته گي در ذهنِ بخش ساده لوح ِ و پاك/دلِ « هوادارانِ   ِرهبري كُن و رهبري شُو مي شود؛ همين  در/هم/ريزي  كمك هاي فراواني به هوادارانِ ضرورتِ رهبري كرده و مي كند. اگرچه اين در/هم/ريزي، گاهي واقعا" خود به خودي و گاهي هم به دليلِ همانندي هاي واقعا" موجودِ ميان اين دو مقوله است، نمي توان  اين حقيقت را ناديده گرفت كه مرزِ ميان اين دو مقوله، از سوي هوادارانِ رهبري، گاه به عمد و سفسطه در/هم/ ريخته مي شوند.

با همه ي اين حرف ها، زير ِ اراده و زيرِ نگاه گرفتن ِ تحوّلِ جامعه، و نه رهبري كردنِ جامعه و مردم، كاري است لازم و سودمند. ازآن رو كه تحوّل، عروسِ هزارداماد و يا دامادِ هزار/عروس است. و به آساني  يا دشواري،  تن به نيروي برتر مي دهد. حال اين نيروي برتر هر كه مي خواهد باشد. باري، تحوّل هم هرزه گي مي كند. 

مقوله ي « رهبري»، يكي از آن مقولاتِ اجتماعي است كه هميشه ي روزگار دچار بحران و آشفته گي بوده است. اين مقوله، چه در هيئتِ خودكامه ي خود و چه در هيئتِ « دموكراتيكِ » خود و چه در هيئتِ « سوسياليستي ِ» خود و چه در هيئتِ اسلامي ِ خود و چه در هيئت هاي ديگر، هرگز از بحران و آشفته گي بركنار نبوده است.

در روزگارِ كنونيِ ما هم، نه فقط گونه هاي معيّني از رهبران و رهبري به زيرِ سؤال رفته اند بل كه خودِ مقوله ي رهبري هم به زيرِ دقّت و تشكيك و بازنگري درآمده است.

در يك سو، تمايلِ اجتماعي و غريزيِ انبوهي از انسان ها به سوي رهبري كردن و رهبري شدن، ناتوان نشده است. اين انسان ها مي كوشند تا با برگزيدنِ تعريفي هر دَم تازه از مقوله ي رهبري، به تمايلِ اجتماعي/غريزيِ نام/برده پاسخ مثبت دهند.

و در سوي ديگر، تمايلِ ايضا" اجتماعي/غريزيِ انبوهي ديگر از انسان ها به سوي رهبري نشدن و رهبري نكردن ، نيز ناتوان نيست . اين انسان ها ، به رغم ِ گروه اوّل، مي كوشند تا به اين تمايل در حوزه اي كاملا، ديگر، پاسخ دهند؛ حوزه اي كه ، به هرحال هر نامي كه داشته باشد، در بيرون از چارچوبِ مقوله ي رهبري جا دارد

چنين مي نمايد، كه در بحث و فحص در باره ي رهبري كردنِ جامعه و انواع ِ آن، اگرچه هنوز جاي خالي فراوان است امّا كارهايي انجام گرفته است. ولي در باره ي مقوله ي رهبري نكردنِ جامعه بحثي جدّي و دامنه دار هنوز در نيز نگرفته است. چنين مي نمايد، امّا آيا واقعا" هم چنين است؟

در كنارِ عواملي كه در اجتماع و در انسان ريشه دارند و تحققِ رهبري را در جامعه « ناگزير» مي سازند، هستند عواملِ ديگري، كه همانا در جامعه و در انسان ريشه دارند، و  تحققِ رهبري را بر نتافته و تحققِ « نا/رهبري» را ناگزير مي سازند. رهبري و نا/رهبري، دو پديد هاي اند كه هميشه ي روزگار با انسان بوده اند. 

به چه دليل درباره ي ناگزير بودنِ رهبري كردن بايد تأمّل كرد ولي در باره ي ناگزيريِ رهبري نكردن نبايد؟ شكست ويا به گم/راهه رفتن ِ تلاش هاي انسان براي آزادي و برابري، به همان اندازه كه محصولِ نبودنِ نيروهاي رهبري كننده، به همان اندازه نيز محصولِ بودنِ نيروهاي رهبري كننده بوده است. چرا و به چه دليل بايد حتما" از نيازِ جامعه به رهبر و به رهبري شدن دفاع كرد و حتّي اين نياز را مقدّس دانست؟ واز نيازِ جامعه به رهبري نشدن دفاع نكرد.

 نياز به رهبري، همه مي دانيم كه از يك سو يك نيازِ غريزيِ انساني/اجتماعي است و از سوي ديگر، چيزي است كه كه آن را ساختارِ تاكنوني ِ جوامع ناگزير ساخته است. ساختاري كه عمدتا" خود به خودي ساخته شده است.

نيازِ جامعه به رهبري نشدن هم يك نيازِ غريزيِ انساني/اجتماعي است، و فقط فرق آن دراين است كه ساختارِ تاكنونيِ جوامع، به آن گونه كه با غرايزِ رقيب خوانايي دارد - با اين غرايز، به آساني نمي خوانَد و آن ها را  به آن سهولت بر نمي تابد.

گرايش به گردن ندادن به غريزه ي انساني و اجتماعي ِ رهبري كردن و رهبري شدن، در جامعه ي ما هميشه بوده و هنوزهم هست. در ايران، روحيّه ي رهبري ناپذير، همانندِ هر جامعه اي ، هميشه وجود داشته و هنوز هم دارد. و خود را در حوزه هاي گونه گونِ سياسي و انديشه يي و هنري و علمي و . . . باز مي تابانَد. در انقلابِ بهمن، براي نمونه،  نيروهايي بودند كه نه فقط با مفهوم ِ تاآن زمانيِ رهبري مخالف بودند بل كه به دنبالِ چيزي در بيرون از مقوله ي رهبري مي گشتند.

به پيرامونِ خوب نگاه كنيم: آيا بسياري ازآن چه اي را كه از روزگاران كُهَن در همه ي جوامع و ازجمله درجامعه ي كُهَن ما «سرپيچي»، «تَك رَوي»، بي/هنجاري»، « هنجار /گريزي»، و . . . ناميده اند همان اعتراض بجا و بحق به « رهبري» نيستند؟ آيا اين ها همان فريادهاي كساني نيستند كه نمي خواهند رهبري شوند؟ و نمي خواهند رهبري كنند؟ گول نخوريم! اين ها، كه بسياري از خودِ ماها هم جزءِ شان به شمار هستيم،  فقط به تنگ آمده گان از چنگِ اين يا آن رهبري نبوده اند و نيستند. بسياري ازاين ها، از هر رهبري، ازخودِ رهبري به تنگ آمده اند.  

آن ها كه مي خواهند رهبري كنند همان اندازه مي توانند زيان بار باشند كه آن ها كه مي خواهند رهبري شوند. آن ها كه در ميانه ي اين دو هستند و نه مي خواهند رهبري كنند و نه مي خواهند رهبري شوند بايد چنان نيرومند باشند كه بتوانند اين هر دو را به حاشيه برانند و از هم/بسته گيِ شان جلوگيري كنند. جامعه اي و جمعي كه ازاين « ميانه» برخوردار نباشد تواناييِ گشودنِ بسياري از گره ها و دشواري خود را نخواهد داشت.

تحوّل يا انقلابِ بدونِ رهبري، بهتر پيش خواهد رفت. آن ها كه رهبريِ >اداريِ< خويش را عاشق اند، از دركِ اين > پيش/رفت< ناتوان اند. از ديدنِ رنقلابِ بدونِ رهبري مي هراس اند، آن را تخطئه مي كنند، و حتّي به روي آن اسلحه مي كشند.

در انقلابِ بهمن، گروهي انقلاب را بدونِ رهبري دانسته و ازاين رو آن را باور نمي كردند، و گروهي هم تن به هيچ رهبري نمي دادند. در ميان معتقدين به ناگزيريِ رهبري نيز، از يك سو تعبيرهاي ديوان سالارانه از رهبري وجود داشت و از سوي ديگر، تعبيرهاي عاشقانه و دوستانه و عارفانه از رهبري. با همه ي اين احوال، انقلاب كه همان نياز جامعه بود به تحّول، كارِ خودرا بدونِ رهبري پيش برد و حكومتِ بَرده/منش و ناشايستِ شاه را بدونِ رهبري در هم پيچيد.

بدونِ رهبري يعني بدونِ مركزِ فرمان دهي، بدونِ مديريتِ كُل، بدونِ ديوان سالارانِ حرفه يي، بدونِ طمطراق هاي كُنگره ها و گردِ هم/آيي هاي رهبران. بدونِ رهبري يعني وجودِ رَسا و موثّرِ نهادها و افرادِ  به خود/مُتّكي و مستقل.

« با رهبري» يعني وجودِ كساني كه كساني ديگر را « راه مي برند»، درست مثلِ پدريا مادري كه فرزندِ كوچك را، يا مثلِ بينايي كه نابينايي را، مثلِ راه شناسي كه راه نشناسي را. « با رهبري »يعني وجودِ چند مدّعي كه توده اي راهْ گُم كرده يا راه/نشناس را راه مي برند. با رهبري يعني وجودِ توده ييِ انسان ها. هم"چون توده اي از اَبر يا توده اي از اشياء. با رهبري يعني تضعيفِ روزافزونِ رهبري/ستيزان،رهبر/ستيزان. يعني يأس از خود، يعني از دست دادنِ توانِ تحمّلِ فشارِ رهبر/پَرَ ستان و رهبري/جويي.  

چشم اندازِ تلاش آدمي براي محوِ پديده ي رهبر، و يا دستِ كم، تقدّس زدايي از آن، نااميد كننده است. آبش/خورهاي فراواني هستند كه اين جانور را سيراب مي كنند، و آن را هربار به شكلي تازه زنده مي كنند :

غريزه ي انسان، طبقات اجتماعي، گروه هاي قدرت/مدار، خسته گي و يأس گروه هاي ضدِ رهبري، ناگزيريِ تخصص وتقسيم كار در جامعه، تنبلي و كاهلي و مسئوليت گريزيِ بخش بزرگ جامعه، وجودِ نهادهاي بزرگ مذهبي، فرهنگي، . . . ازجمله ي اين آبش/خورها هستند.

تا زماني كه صحبت در باره ي جامعه ي انسان است، اين جوامع نمي توان اند از بودنِ انسان هايي كه مي خواهند رهبري كنند و يا رهبري شوند رهايي يابند. آن ها كه مي خواهند جامعه را از چنگِ كركَسِ رهبري در امان نگه دارند هرگز نمي توان اند و نبايد به شيوه ها و روش هايي دست بيازند كه با حرمتِ انسان نمي خوانند و بر پايه ي آشنايي بر تنگنايي ها و بيچاره گي هاي سرِشتيِ جامعه و انسان استوار نيستند. تنها و تنها لازم است كه در باره ي مقوله ي رهبري، بازنگريِ هر دَم تازه و جدّي انجام گيرد. در اغلبِ جوامع، چه در غرب يا شرق و در جامعه ي خودِ ما هم، متفكّرين از دوره هاي بسيار پيشيين تا كنون، دراين باره حرف هاي تأمّل برانگيز كم نگفته اند.

 
برخي دلايل ِ هوادارانِ « رهبري»

 

« براي اين كه جامعه بتواند به موقع نيازهاي واقعيِ خودرا بشناسد و به آن ها پاسخ ِ بهنگام دهد، رهبريِ جامعه لازم است.» اين، يكي از « استدلال ها» يي است كه هم هوادارانِ رهبري كردن و هم هواداران رهبري شدن ازآن سود مي جويند. آن ها دراين جا البتّه به حقايقي اشاره مي كنند اگرچه نتايجي ناحقيقي مي گيرند.

بي ترديد برخي از عواملِ اين « نشناختن و پاسخ ِبهنگام ندادن » را بايد در بيرون از مقوله ي رهبري [ رهبري كردن يا رهبري شدن ] جُست. يعني در ساختارهاي جامعه ي انساني ، و در انسان و ويژه گي هاي او.

امّا دستِ كم يكي از عامل هاي اين « نشناختن نيازها و پاسخ ِبهنگام ندادن به آن ها » ، خودِ مقوله ي « رهبري » است؛ جزئي تر گفته شود يعني آن ها كه رهبري مي كنند و آن ها كه رهبري مي شوند.  دراين جا، نه برسرِ « نيازها» هم/رايي و توافقي هست ونه برسرِ « واقعي» بودن آن ها، و نه برسرِ « هنگام » . هر دسته اي از رهبران كه به طبقه اي يا مرامي يا يا منافع ِ ويژه اي وابسته اند مي كوشد تا شناختِ خود از نيازها و پاسخ ِ خود به اين نيازها وو هنگام ِ آن را به شناخت همه ي جامعه بدل كند. و منظورِ او از جامعه همان « رهبري شونده گان» اند.

درست بر پايه ي همين عوامل است كه به نظر مي رسد اين « نشناختن و پاسخ ِبهنگام ندادن »  چيزي است بديهي، قاعده، و طبيعي.

 

رهبران تا چه اندازه آگاه اند؟

 

از جمله ي ديگر عامل هايي كه به كمك آن،، ضروري بودنِ رهبري در جامعه توضيح داده مي شود، عنصر« آگاهي ِ رهبران» است، درست تر گفته شود، عنصرِ« ناآگاهي ِ» توده ي انسان ها است. دراين استدلال، رهبري، آن عاملِ دارنده ي آگاهي است. دراين روال، رَه/بَر، همان رَه/شناس است. و آگاهي همان شناخت داشتن از راه است. راهي كه به سوي رسيدن به هدفي دسته/جمعي مي انجامد.

بر پايه ي اين ادعاي رَه/بران و پِي/رَوان، كه ره/بران « آگاهي» را در دست دارند، مقوله ي رهبر يا رهبري،از محدوه ي معناي لُغَويِ اين مقوله بيرون برده مي شود. رهبر و رهبري، بدل مي شود به انسان و نهاد و پديده اي :

-                  رازآميز

-                  بَرتَر،

-        دارنده ي  امتيازِ  راه/بردن.  [   و به سببِ همين امتياز، از همان آغاز تاريخ،بسياري  ازانسان ها بر سر ِ  كسبِ اين امتياز، به جنگ با هم مي پردازند. كسب اين امتياز، يكي از ميدان هاي پرهياهو و پرهزينه ي درگيري ها و رخ داد هاي ناگوار بوده است.    ]

 

به اين روال، رهبران و مقوله ي رهبري را « به ظاهر» چنان پيچيده، چنان چندپهلو، وچنان راز/آلوده مي كنند كه معمولا" انسان جرئت نمي كند به آن ها نزديك شده و ازآن ها سردربياورد. امّا به محض اين كه به آن ها نزديك مي شود در مي يابد كه هسته ي اصلي ِ اين مقوله ها « هيچ » است، وآن چه كه در اطرافِ اين هيچ، ديده مي شود، همه يك/سره « هياهو» است .

در كنار اين دلايل، باور به « توده هاي نا/آگاه»، يكي از چشمه هاي هميشه جوشنده اي است، كه ازآن، باور داشتن به « رهبري كردن» و « رهبري شدن» ، هر دَم به شكلي و مزه اي، مي جوشد و بيرون مي زند. آيا توده و خلق، نا/آگاه اند؟ 

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها                    بازگشت به فهرست این نوشته