2-            انسانِِ  تحوّلِ كنوني      

  انسان ِ  كنوني ِ تحوّل ِ كنوني ِ ايران ِ كنوني !

 

 

آن چه دراين بخش مي آيد، تنها يك طرح بحث است؛ گيرم كه البتّه نه طرح ِ تازه ي اين بحث. براي من آسان تر اين است كه اين بحث را به شكلِ فشرده و در زي رِ عنوان هاي معيّني طرح كنم؛ اگرچه ممكن است اين روش، داراي كم/بودهايي باشد. 

·     نخست و پيش از همه، بر اين حقيقتِ روشن بايد تأكيدكرد : به رغم ِ همه ي «ادعا» هاي بي- ويا با/غرضانه، و به رغم ِ اين كه به راستي هم برخي دگرگوني ها دراين انسان رخ داده است، با همه ي دگرگوني هاي مثبت و منفي ِ انسانِ كنوني ِ ايراني، اين انسان ، هم/چنان يك انسان است. همان انساني كه هميشه دراين ديار بوده و هميشه در سراسرِ كرهِ زمين بوده است. مثل انسان 57 ويا انسان هاي دوره هاي گذشته ي اين سرزمين . با همه ي آن تعريف هاي نا/هم/خوان كه ازاين موجود بوده بود و هست. با همه ي آن « تخته بند» هايي كه اين موجود ، از گذشته ها، به آن ها « بند» شده بود. مثل « تخته/بندِ تن ( حافظ)، تخته/بندِ روح، تخته/بندِ قدرت، تخته/بندِ جايگاهِ اجتماعي/طبقاتي، و ديگر تخته/بندهاي معمول كه هر انساني اسيرِ آن هاست، در همه ي جاي دنيا با هر فرهنگي.   تأكيد براين حقيقتِ بديهي اگرچه كودكانه مي نمايد، امّا سببِ آن، ، ادعاهاي كودكانه ي برخي از انسان هاي كنونيِ ايراني است كه هم در درون حكومت اسلامي اند و هم در درونِ مخالفينِ آن يافت مي شوند؛  كساني كه خودرا «تافته» هايي مي دانند كه جدا ازانسان ايراني و بل كه حتّي جدا از انسانِ نوعي، « بافته» شده اند.

 

·     امّا نه تنها انسان، هم چنان ، انسان مانده است، بل كه نيز آن عامل ها و شرايط، و نيز آن نقش ها و نقش/بازي هايي هم كه هيچ انساني را ازآن ها گريزي و گزيري نيست، يك/سان و هم/آن  مانده اند. 

 

·      دگرگوني هاي طبقاتي در معناي انسان و درمعناي « انسان ِتحوّل ِ» ايراني

 

از جمله ي چيزهايي كه در پيوند با مسئله ي عاملِ كنوني ِ تحوّلِ كنوني ايران – يعني انسان-  نگران كننده است، اين است كه در رَوَندِ تاكنوني ِ بحران و آشفته گي در حوزه ي تعريف از انسانِ ايراني، ما گواهِ يك دگرگونيِ طبقاتي هستيم در معناي خودِ اين انسان و در معنايي كه اين انسان از انسان ارائه مي دهد.

واقعيت اين است كه از دوره اي كه قدرتِ سياسي از دستِ كمونيست ها و سوسياليست ها در كشورهاي « سوسياليسم ِ واقعا" موجود» و از دستِ ديگر مدعيانِ هواداري از مردم ِ زحمت كش در برخي ديگر از كشورها بيرون رفته است، در انديشه ي ميليون ها انساني كه – به اين يا آن شكل- هواخواه عدالتِ اجتماعي بوده اند، معنا و تصويرِ انسان به مثابهِ انسان و بويژه به مثابه انسان زحمت كش دچار دگرگوني هاي منفي شده و به سختي آسيب ديده است.

طبقات ثروت/مندِ جهان و رقيبانِ گونه گونِ عدالت خواهان هم، كوشيدند تا دامنه و ژرفاي اين آسيب ها هرچه بيش تر شود. در پيِ اين آسيب رساني، جنبه هاي مثبتِ انسان بمثابه انسان و انسانِ به مثابهِ انسانِ زحمت كش  به زيرِ سؤال رفت. دوست داشتنِ انسان، بويژه انسانِ زحمت كش، از اعتبار افتاده و بسيار دشوار شد. نوعي از تعريف از انسان در ميان هواداران انسان هاي زحمت كش گسترش يافت كه – كم يا بيش-رو/در/روِ با آن تعريفِ گذشته بود. بويژه تعريفِ انسان زحمت كش – كارگران و زحمت كشان- به شدّت و به رَوالي غالبا" نامهربانانه، آسيب ديد. 

بسياري ازآنان، كه طبقه ي كارگر و زحمت كشان را روزگاري چنان بلند كرده بودند، امروز چنان شان به زير افكنده اند كه ديگر ازاين « زيرتر» نمي توان انديشيد. زحمت كشان به كمكِ يك فشارِ توهين آميزي به گوشه هاي جامعه رانده شدند. آن ها ديگر چنگي به دل نمي زنند. آن هاله ي زيباكننده اي كه به دورِ اين مردم ِ زحمت كش كشيده شده بود كنار رفت، و اكنون آن چه از اين انسان هاي زحمت كش در نگاهِ اين هواداران برجسته مي گرديد، نداري و تهي/دستي ِاين انسان ها بود. نداري و تهي دستي اي كه ديگر امروزه به مايه ي شرم/ساري بدل شده است. پس فرار ازاين طبقات آغاز شد. ميل به فرار از طبقات زحمت كش،  سبب شد تا ويراني در اخلاق و در معنويتِ جامعه، كه به دلايلِ ديگري پيش ازآن آغاز شده بود، بيش تر شود.

اين پيامدِ ناگوارحتّي از دايره ي هوادارانِ اين طبقات درگذشته و به خودِكارگران و زحمت كشان نيز سرايت كرده و سببِ بي اعتمادي ِ آن ها نه تنها نسبت به آن نقشِ اجتماعي و تاريخي  كه از سوي هواداران شان به آنان نسبت داده شده بود، بل كه نسبت به خودِ شان به طور كلّي گرديده است.

هم/پا با اين رَوَندِ ناحق، بسياري از ماها آغاز كرديم به اين كه طبقات ثروت/مند را « تازه» كشف كنيم. آن « هاله ي زيباكننده»، اين بار به چهره ي اينان « بخشيده» شد.  پس ستايش ها در باره ي « خدماتِ» سرمايه داران و ثروت/مندان آغاز شد. و هم/راه با آن، نطام سرمايه داري  گاه « ناگزير» - و كَم/كَم - گاه « ضروري» و در برخي مواقع « بِه/تر» از نظام هاي ديگر مانندِ« سوسياليسم»، خوانده شد. برخي از سازمان هاي سياسي ِ چپ با مصلحت انديشي ِ ويژه ي شان كه با سِرِشتِ قدرت/سياست/مداري پيوند دارد، به اين رَوَندِ ناحق، دامن زده و بر شتاب آن افزودند.

. اگرچنان چه اين دگرگونيِ طبقاتيِ به زيانِ  انسان زحمت كش ، پيش تر و ژرف تر برود، ما نمي توانيم اميد به تحوّلي انساني در ايران داشته باشيم.  

·     براي انسان كنوني، مقوله ي«دموكراسي» بدل شده است به بديل ِ «عدالت اجتماعي » كه براي انسان 57 بي بديل بود. دموكراسي ِ انسان كنوني، به چيز شگفتي بدل شده است:

-           به « درختِ نذري» اي بدل شده است، كه برآن، هزار تكّه، با هزار رنگ، دخيل بسته شده است.

-           بدل شده است به معجزه گرِ نوين. معجزه گرِ مدرنيته و يا پُست مدرنيته . . .

-           بدل شده است به بديلي بر ضدِ برابري و دادگري اجتماعي. گويي كه مي شود دموكراسي را به جاي نان خورد، به جاي سرپناه در آن خانه كرد و خُفت، و به رغم ِ نداري و فقر، با آن خوش بخت بود.

ترديدي نيست كه همه ي اين هياهو هاي بخشي از انسانِ ايرانيِ تحوّلِ كنوني در پيرامون دموكراسي، با همان نخستين نشان هاي آغازِ جدّيِ تحوّل كنوني جامعه ي ايران، خواهد تركيد.

در مثل است كه مي گويند: يك مسلمان (مرد يا زن) ادعا كرد به پاسِ عشق به دل/دار خود كه دينِ ديگري داشت، از اسلام، دست كشيده است. در روزِ بستن زناشويي در پرستش/گاهِ معشوق، زماني كه « بله» گفته شد، به رسم ِ شادي و شگون، چراغ را روش كردند. از روي عادتِ مسلماني اش، آن مسلمان  با روشن شدن چراغ ناگهان و بي اراده صلوات فرستاد. و . . .

ما گواهِ بوده ايم كه آن« چراغ » ، در هنگام رخ/دادهاي گوناگونِ 10/15 ساله ي گذشته، بارها روشن شد؛ و ديديم كه شماري از انسان تحوّلِ كنونيِ ايراني ( مرد يا زن) به رغم ِ ادعاهاي خود، چه « صلوات » هايي فرستاده اند.

ما جدّي نبودنِ ادعاهاي اين انسان ها را، در واكنش هايي كه آن ها نسبت به برخي تحوّل هاي جدّيِ در ايران و ديگر كشورها نشان داده اند ديده ايم: در دفاع ِشان از بمباران مردم يوگسلاوي به دست كشورهاي« ناتو»، در دفاع ِ شان ( ويا خاموشي ِ شان ) از لشگركشي آمريكا به سومالي وبه افغانستان و به عراق، در دفاع و سكوتِ شان نسبت به هم/دستي هاي فرانسه در جنايات آفريقا . . . اين ها نمونه هاي واكنش اين انسان ها نسبت به رخ/دادهاي به اصطلاح سياسي اند؛ و هنوز مي توان نمونه هاي واكنش اين ها نسبت به رخ/دادهاي فرهنگي، فكري،تربيتي، و . . . را هم شاهد آورد.

در تاريخ انسانِ تحوّلِ ايراني، هميشه بوده است گروهي ازاين انسان كه چنين ادّعاهايي كرده اند. ما در تاريخ ِ انسانِ ايراني، از سوي بخشي از اين انسان، مضحكه هاي فراواني را به ياد داريم : مَضحكه ي هوادارانِ ايرانيِ اسكندرِ مقدوني ( صغير) ، مَضحكه ي هواداران ِ ايرانيِ خليفه هاي اسلام ، مَضحكه ي خانه/واده هايي مانند « بَرَمكي» و ديگران، مَضحكه ي شيخ ِ كنعان، ، مَضحكه ي خواجه نصير ِ طوسي در برابرِ مغول ها، ، مَضحكه ي « پهلوي ها» ، مَضحَكه ي« مسلمانانِ» جمهوري اسلامي ، ومَضحكه ي . . .

·     انسانِ تحوّلِ كنوني ِ ايراني، در مسئله اي ديگر، با انسان 57 تفاوت پيدا كرده است. اين تفاوت، بر سرِ ارزيابي از پديده اي به نام « جهاني شدن» پديدار شده است. آن چه در انقلاب 57، « امپرياليزم»، « استعمار»، . . . خوانده مي شد و با آن مبارزه مي شد، امروز براي گروهي، « جهاني شدن» نام يافته، و اكنون اين گروه بر ضدّ ِ هرگونه مبارزه اي بر ضدِ آن، مبارزه مي كند. برخي از هوادارانِ « جهاني شدن»،  انسانِ ايراني – و به طور كلّي انسانِ  اين يا آن سرزمين - را مخلّ ِ پيش رفت مي دانند؛ معتقدند كه جهان ديگر به دِه/كده اي بدل شده است، هر جنبش اجتماعي و فكري را به نام محلّي گري تخطئه مي كنند؛ و بل كه برضدِ آن ها حتّي بكارگيريِ سلاح و ارتش را هم مجاز مي دانند.

برخي ديگر ازاين افراد، كه به دلايل ِ گونه گون هنوز به جنبش هاي « ملّي» وابسته اند، مي كوشند كه اين جنبش ها را به كُرنش و تسليم در برابرِ جهاني كننده گانِ جهانِ كنوني بكشانند. روشِ گروه هاي مختلف اين افراد و انديشه ي شان، به رغم ِ نيّتِ متفاوتي كه ممكن است داشته باشند، همانند با روش و انديشه هاي شركت هاي بزرگ توليدي/تجاريِ بزرگِ جهاني است كه پديده ي جهاني شدنِ كنوني در زيرِ فرمان آن ها و اهدافِ آن ها به پيش برده مي شود.

نمونه هاي اين افراد، كه تاكنون در حكومت هاي برآمده از چهاني شدن، به رهبري رسيده اند :

          - رهبران برخي از دولت هاي كشورهاي جداشده از يوگسلاوي

- گروهِ طالبان و پس از آن ها  احمد كرزاي در افغانستان،

- جلال طالباني و ديگر رهبران حزب هاي كُردستان عراق به هم/راه نماينده هاي   جمهوري اسلامي ايران در حكومت عراق،

- رهبرانِ « انقلاب هاي نارنجي»،

- و . . .  .

از جمله در ايران هم كم نيستند نمونه هاي اين افراد و نيروها كه براي برپايي چنين حكومت هايي تلاش مي كنند : مانندِ

- حزب هاي هواخواه سلطنت پهلوي ها،

- برخي احزاب به اصطلاح قومي مانند حزب دموكرات كردستان ايران [ با اشاره به بيانيه هايي كه اين حزب به سبب لشكركشي آمريكا به عراق براي رييس جمهوري اين كشور نوشت.  و درآن، لشگركشي ِ مشابه اين كشور به ايران را هم درخواست و آرزو كرد.

- افراد فراواني  در  احزابِ « چپ» و جمهوري خواه و  . . .  ،

- شمار ِ اين گونه افراد كه در بيرون از احزاب سياسي هستند هم كم نيست.     

- و نيز در خودِ حكومت جمهوري اسلامي هم اين گرايش بسيار نيرومند است. به نمونه هايي از نوع ِ ويژه ي هم/كاري جمهوري اسلامي با « جهاني شدنِ كنوني »در بيرون از ايران در بالا اشاره شد. ولي نمونه هاي هم/كاريِ ويژه ي اين حكومت در درونِ ايران را هم مي شود ديد و بَرشمُرد.  

اين كسان، گروهي در/هم/پيچيده از انسان هاي ايراني اند كه دم به دم تركيب آن ها جا به جا مي شود؛ آن ها را نمي توان يكسره خود/باخته، يكسره خود/فروخته، و خلاصه يكسره بي/خود خواند.  

·     درميانِ انسانِ ايراني ِ تحوّلِ كنوني، انقلاب بهمن 1357 هنوز « حل» و « هضم» نشده است. ارزيابي از انقلابِ بهمن 57 نه تنها نيمه كاره مانده بل كه بسيار آشفته است :

در ميان آن هايي كه دراين انقلاب شركت داشته اند:

-   اگرچه بخش بزرگِ آن ها هنوز از آن دفاع مي كند

-    ولي بخشي نه كوچك از آن ها در برابر ِ اين انقلاب مردّد شده است،

-    و بخشي امروز حتّي بر ضدِ اين انقلاب است. 

در ميان آن هايي كه اين انقلاب را نديده اند درآن شركت نداشته اند، نيز، ارزيابي ازآن :

- آغشته است به نتايج ِ مرگ/بارِ اجتماعي ِ روي كارآمدنِ جمهوري اسلامي،

- آغشته است به آغشته گي هاي ارزيابي هاي ِ آن هايي  كه درآن، شركت داشته  اند، و با جمهوري اسلامي هم مخالف اند،

- و آغشته است به وضعيتِ كنونيِ جهان.

    انسان كنوني ِ تحوّل در ايران، اگرچنان چه بر ضدِ انقلاب 57 باشد، نمي تواند انسان يك تحوّلِ پيشرو باشد. 

·     ميان « انسانِ ايراني ِ تحوّلِ» 57  و « انسان ايراني ِ تحوّلِ» كنوني، جدايي هايي افتاده است. جدايي هاي روشن در زمينه هاي مختلف انديشه يي، اجتماعي، اخلاقي و . . .  ؛  اين جدايي ها همه اش جدايي ِنسل ها نيست، زيرا انسان 57 و انسان كنوني، فقط دو نسل نيستند بل كه در همان حال، دو انسان اند؛ اين جدايي ها را ما در ميان هم/نسلانِ  انسان 57 هم مي بينيم. انسان 57 و انسان كنوني، را گاه ما در درون  هر دو نسل هم مي بينيم. 

بخشِ عظيمي از انسان 57 ، اگرچه امروز سال/خورده شده است، ولي هنوز وجوددارد. و هم/چنان، بخشي از انسانِ تحوّلِ كنوني است. 

بخشِ نه چندان كمي از انسان كنوني، داراي داوري هاي نادرستي نسبت به انسان 57 است. بحران در ارزيابي اي كه از انسان 57 در ميان خودِ انسان هاي 57 وجود دارد، به سهم خود، كارِ اصلاح ِ اين داوري ها را براي انسان كنوني دشوارتر كرده است.

انسانِ تحوّلِ پيشِ رو، مي بايد بسيارچيزها از انسان 57 بياموزد. بايد مراقب بود تا مبادا دست هاي عصبي و – در برخي باره ها-  به حق خشمگينِ بخشي از انسانِ كنوني، چهره ي انسان 57 را بيش از اين خدشه دار كند.

·     بخشِ بزرگي ازاين انسان، انساني است كه در اين « ميانه» متولّد شده و پرورش يافته است. بخشي از پرورشِ اين انسانِ تازه، به دست همان انسانِ 57 انجام گرفته و مي گيرد. يكي از درون/مايه هاي مهم ِ اين پرورش، معناي انسان است. گفتيم آن معنايي كه از انسان در انديشه ي انسان57 بوده است دچار دگرگوني هاي منفي به زيان انسان زحمت كش و انسانِ عدالت/خواه شده است. اين دگرگوني در معناي انسان را، تا اندازه اي، انسانِ بازمانده از 57 به انسانِ تازه متوّلد شده منتقل كرده است. آيا آن بخش از انسانِ كنوني ِ ايراني  كه با اين تعريفِ تازه از انسان پرورش يافته، تا چه ميزان مي تواند و مي خواهد هواخواه برابري اجتماعي/ اقتصادي به سودِ مردم زحمت كش باشد؟

·     نيمي از انسانِ كنوني ايران،  زن است. اين نسبت در انسان 57 هم به همين اندازه بود. امّا انسانِ زنِ كنونيِ ايران تفاوت هاي بسياري دارد با انسانِ زنِ 57.  انسانِ ايرانيِ زن، وضع ِ انسانِ كنونيِ ايران و وضع ِ تحوّلِ كنوني ايران را به مراتب پيچيده تر كرده است. متأسفانه به دلايل روشن، و به رغم ِ آرزوي بسياري از زنان، مسئله ي زن، به ويژه در دو دهه ي گذشته، تحوّلِ پيشِ روي جامعه ي ما را بيش تر به زيان دادگري اجتماعي ِ براي همه گان، و به سودِ قدرت/ سياست /مداران رقم زده است. مسئله ي زن، متأسفانه به پهنه اي تازه براي شلنگ اندازي هاي فرصت طلبان مرد و زن بدل شده است. طرح ِ آشفته و نادرستِ مسئله ي زن، از سوي ديگر، چنان دشواري هاي هايي را براي جامعه و خانواده ها پيش آورده است كه يك انسان بي طرف نمي تواند رابطه ي اين دشواري ها را با مسئله ي زن،  و رابطه ي طرح ِ اين چنيني ِ مسئله ي زن را با سرنوشت همه گانيِ جامعه دريابد. اين نحوه ي طرح ِ مسئله ي زن، جنبش زنان را به جنبشي بدل كرده است كه گويي هيچ علاقه اي به سرنوشت طبقات زحمت كش و به موضوع دادگري اجتماعي ِ براي اين انسان ها ندارد.  

·     انسانِ تحوّل كنوني به نوعي به  بيماري دچار شده است. برخي از رفتارهاي اين انسان را با هيچ چيزي جز بيماري نمي توان توضيح داد. نشان هايي از اين بيماري را مي توان – به اين يا آن اندازه- در تك تكِ ما انسان هايي كه در تحوّلِ كنوني در شركت ايم، ديد.

نشان هايي ازاين بيماري را در خودِ تحوّلِ كنوني هم مي توان ديد. برخي رنگ ها و اشكالي كه اين تحوّل تاكنون به خود گرفته است، چز با كمكِ مقوله ي بيماري نمي توانند فهميده شوند.

 

***

 

انسانِ كنوني ِ  تحوّلِ كنوني ِ ايراني، شايد، يكي از پيچيده ترين انسان هاي ايرانيِ تحوّل در طولِ تاريخ ِ اين سرزمين باشد. حل و گشايش ِ مسايلي كه در برابرِ اين انسان نهاده شده است، از توانِ كنوني ِ او بيرون است.

انسانِ تحوّل كنوني، با چنين احوالي، كدام گونه تحوّلي را در جامعه ي ما انجام خواهد داد؟ 

انسانِ تحوّل كنوني، با چنين احوالي، تحوّلِ ناگزير ِ جامعه ي ما را، چه گونه،  و به چه سوي خواهد برد؟

آيا مي توان نگرانِ انسانِ كنوني ايران نبود؟

آيا اين انسان، جدا ازآن چه كه خود مدّعي است، توانِ آن را دارد كه تحوّلِ كنونيِ پيشِ رو  را به ابزاري براي انجام ِ پيش/رفت دادن خود و جامعه بدل كند ؟ يا نه، اين بارهم اين خودِ تحوّل است كه انسانِ ايراني را به ابزاري براي انجام ِ منافع « ديگران» بدل مي كند ؟

درراهِ انجام ِ پيش‌روانه‌ی تحوّلِ پيش ِ رو، آن چه ما – با همه ي فراواني – هنوز كم داريم نوع ِ ويژه اي از انسانِ تحوّل/خواه است :

-    انساني كه در رابطه با خود بمثابه انسان، و انسان ايراني، توانايي هاي معيّني داشته باشد. از جمله ي اين « توانايي هاي معيّن» :

توانايي درارائه ي معنايي، واقعي و آزادانه و دور از فشارها، از خود است؛ توانايي در دفاع از معناي خود دربرابر ِ يورش ِ« معناكننده گانِ» حرفه يي و تن/داده به فشارها است، توانايي در تأثير ناپذيرفتن از معناهايي است كه اين ها از او به او مي دهند.

معناي انسانِ ايراني بايد ازاين آشفته گي و بحران، آزاد شود؛ هم/زمان، انسانِ ايراني هم بايد گريبان خود را از چنگال آشفته گي خود در ارائه ي  معنايي از « انسان به طورنوعي » نيز رها كند. درهمين حال، انسانِ تحوّلِ ايران، بايد بكوشد خودرا از زير ِ تأثير/پذيرفتن از معناهايي كه گرو هاي روشن/فكر و يا گرو هاي سياست/قدرت/مدار  از او به دست مي دهند، برهاند.

آيا انسانِ كنونيِ ايراني، اين توانايي را دارد؟

-         انساني كه در پيوند با موضوع ِ قدرت سياسي اين ويژه گي ها را داشته باشد:

قدرت سياسي را در هر نام و مرامي كه دارد در محاصره ي جدّي داشته باشد. آن را نقد كند، و توده هاي انسان ها را هم/واره برضدِ آن بسيج كند. باور داشته باشد كه هيچ قدرت سياسي اي، حتّي اگر همه ي گرداننده گان آن هم از مردم زحمت كش و انسان دوست باشند، هرگز به سرشت، مردمي نيست. هر قدرت سياسي نا/مردمي است. فقط اين « مردم» اند كه مي توانند قدرت را به خدمت كردن به مردم و به يك جامعه ي مردمي وادار سازند. به هيچ قدرت سياسي ِ مردمي باور ندارد، و ازهمين رو، حتّي در دوره ي هم كه قدرت هاي سياسي ادعاي مردمي بودن مي كنند، او فريب نمي خورد، و در باره ي  راه هاي وادار ساختن همين قدرت هاي سياسي به خدمت به مردم هم ، انديشه گر است ، و اين راه ها را ، هميشه و نو به نو، جست و جو مي كند. و براين حقيقت تبليغ مي كند كه، در راه برپا داشتن يك جامعه ي آسوده از طبقات و نداري و برده گي، قدرت سياسي نقش مطلق و حتّي نقش اصلي را هم ، ندارد. نقش اصلي هميشه و در همه جا در دستِ آن انسان هايي است كه كارگزار ِ هيچ قدرت سياسي اي نمي شوند و هر قدرت سياسي را در محاصره ي خود دارند، و بي ملاحظه اي همه گان را بر ضدِ آن ها مي شورانند.

      -                  انسان دادگر، و عدالت خواه.

      -                  ستيزه جو با هرگونه ي تجلّي ِ رَه/بر و رَه/رو.

بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها                    بازگشت به فهرست این نوشته