Dieter Wellershof

ديتر  وِلِرْزْهوف [1]

 

توليدِ دوباره‌ى ناآشنايى 

 

 

امروزه به‌جاى ‌يك زيباشناسى ِ معيارساز، تأمّل‌هاىطولانى ِ نويسنده‌گان درباره‌ى نوشتن وجوددارد. اين نويسنده‌گان، بى‌آن‌كه از سوى آثار و الگوهاىمطمئن، و يك نظريه‌ى جهانى ِ براى‌همه‌گان معتبر كه بتوانند به آن‌ استناد كنند، تكيه‌گاهى داشته باشند، با بيان و يا بىبيان، فرضيه‌هاى كار، رساله‌هاى نظرى، يك آگاهى و يقين ِ بُرّا ازلحاظِ روش را به‌جاى بديهياتِ مؤثّر ِناخودآگاهانه مىپرورند. باهمه‌ى اين‌ها، نوشتن، وابسته مانده است به نابه‌هنگامى(غافل‌كننده‌گى، غافل‌گيرى)، اگر چنان‌چه اين (نوشتن) فقط متن‌هايى توليد نكند كه بشود آن‌ها را برنامه‌ريزى كرد؛ درچنين حالتى، (نوشتن) كاملا" از روش خود تعريف شده است، وفقط اين روش را توسعه مى‌دهد، نتيجه، ازآن‌پس در بررسى‌ها و محاسبه‌هايى كه پيشاپيش انجام مى‌شود قرار دارد.

براى من چنين نيست. من نمى‌توانم آغاز كنم بدون يك مجذوبيتِ از نخست غيرعقلايى. اين، يك كدام‌چيزى است مشخّص، يك تأثير(يك احساس درونى)، يك تكّه از يك صحنه يا يك وضعيت، كهبه‌سببِ آن‌كه آن‌ها را نمى‌شود در مفاهيم شناخته‌شده جاداد چشم‌گير مى‌شوند. فقط در خودِ نوشتن مى‌توان برآن جذبه‌ى آغازين وقوف پيد كرد، گام ‌به‌گام، انگيزه‌هاى نامعلوم و اجزاى پنهان‌شده را نمايان ساخت، سرسختانه جُست‌و‌جوگرانه در يك تاريكى‌اى، كه هنوز تا آخرين لحظه‌هاى كار كاملا" روشن نشده است، تاريكى‌اى، كه امّا با ‌سركشيدن‌هاى ناگهانى به‌درون قسمت‌هاى مختلف راه روشن مى‌شود، روشن‌شدنى كه در طول آن، انسان مرتبا" كُل را در هيئتى كه تغيير مى‌كند، و در وضوحى كه تغيير مى‌كند، در جلوى خود مى‌بيند.

شايد بتوان گفت، جذبه‌هاى درونى، آن دانسته‌ها و دانستنى‌هاى نا كاملى هستند، كه تخيّل مى‌خواهد جاهاى خالى‌مانده در آن‌ها را پُر كند، و يا اين ‌كه، [ اين جذبه‌هاى درونى] تناقض‌ها و چندمعنايى‌هايى هستند، كه از آن‌ها هيجانى پديدار مى‌شود كه ( همين خود) برطرف ساختن هيجان را طلب مى‌كند.

من در روزنامه‌ها هميشه گزارش‌هاى دست‌گاه‌هاى شهربانى و داد گسترى را مي‌خوانم. اين گزارش‌ها به‌نظر مى‌رسند كه مشخّص باشند ولى آن‌ها اشكال كوتاه و رازآلوده ا‌ى از واقعيت هستند، واقعيتى كه برخى بخش‌هاى آن براى درك و فهم  پيش‌ ما نهاده مى‌شوند و هم‌زمان ( برخى از بخش‌هاى آن) از ما دريغ مى‌شوند. دريك زمانى بجز روزهاى تعطيل، دريك مهمان‌خانه‌اى در شمال ايتاليا يك زن و شوهر آلمانى به‌هم‌راهِ يك بچّه ظاهر مى‌شوند. شوهر پس از سه روز ناپديد مى‌شود، زن، كه از شوهر بسيار جوان‌تر است، به‌همراه بچّه‌ با يك تاكسى ساعت‌ها در شهرهاى دوروبر مىگردد، غروب‌ها به مهمان‌خانه برمىگردد و به يك شماره‌ى تلفن خارجى زنگ مى‌زند، يك روز، او هم ناپديد مى‌شودن، بچّه، كه هنوز حرف زدن ياد نگرفته است، تنها در مهمان‌خانه به‌جا مى‌ماند. اين‌ها يعنى چه؟ چه چيزى رُخ داده است؟ درست همين، كه انسان كم مىداند، مى‌تواند سببى‌شود براى نوشتن يك داستان، داستانى كه مى‌تواند براى شناختن قسمت‌هاى گُم‌شده‌ى(اين رُخ‌داد) فرصتى باشد، شايد هم اين اجزاء را، در اثر حركت‌هاى دگرگون‌شده، به‌درون يك تاريكى ِچندمعناى ديگرى بكشاند. آغاز ِ [ اين داستان ] به‌هرحال، مى‌شد اين تصاوير ِسَربه‌مُهر و ناگشوده و نامرتّب باشد: يك مهمان‌خانه‌ى كمابيش ‌خالى، يك راهِ زيباى ساحلى ِ خلوَت، زنى كه تلفن مى‌زند، گريه‌هاىكم‌توان يك كودك، - تفسيرهايى از يك زنده‌گى كه انسان مى‌خواهد آن را بشناسد، زيرا همه‌ى اجزاءِ اين زنده‌گى، به‌نظر مى‌آيد، كه پُر باشند (ولى باز ) هم‌راه با يك چيز ِ بيش‌تر كه ناشناخته است، و به اين اجزاء اين بيانِ برانگيزاننده را مى‌دهد.

ولى احتمالا" شرط اين مجذوبيت اين است، كه خودِ جذابيت، بر يك چيز بنيادى‌اى ظهور مى‌كند، يك چيز بنيادى كه اين چيز را از ميان تنوّع فريبنده‌ى جذبه‌ها و مواد، بيرون مى‌كشد. يك تنظيم‌شونده‌گى ِ نويسنده و موضوع وجوددارد، يك تنظيم شونده‌گى ِ سرشتى و اصلى، (يك) سمت‌گيرىِ درونى ِتوجّه، كه منطبق است با پيش‌داورى‌هاى او ( نويسنده)، گرايش‌هاى او، آرزوهاى او، تكانه‌هاى طولانى و شديد، و يورش‌گرى‌هاى او،  و دانسته‌هاى متغيّر را كنار مى‌زند و فقط آن‌هايى را راه مى‌دهد ويا آن‌ها را طولانى‌تر در خودآگاهى نگه‌مى‌دارد، كه درآن‌ها، به‌نظر مى‌رسد، چيزى پنهان باشد، (چيزى) كه آن پس‌ْْزمينه‌ى انگيزه‌هاى انسان را به پرسش مى‌گيرد.  همين پُرس‌و‌جوگر ِعجيب، هم‌چنين، شرطِ شكل‌گيرىِ نسخه‌هاى نظرى نيز هست. آن فرضيه‌هاى كارى، كه يك نويسنده مى‌آفريند، ساخته مى‌شود از يك علاقه‌اى كه پيش‌تر وجوددارد: اين فرضيه‌هاى كار درست همان سمت‌و‌سوى درونى ِتوجّه است، كه اكنون فقط آگاهانه شده و شكل پذيرفته است. به‌اين‌ترتيب، براى تكانه‌ها و انيگزش‌هاىضربه‌هاى نويسنده، يك چارچوب آفريده مى‌‌شود، كه به آن‌ها ثبات و ايمنى مى‌بخشد، نيز هم‌زمان، يك نيرويى پديد مى‌آيد كه آن‌ها را به لحاظ رَوش،  بِه‌تر مى‌سازد، و برآن‌ها نظارت مىكند.

ولى، نظريه‌سازى، فقط توضيح دادنِ خود نيست، بااين‌كار، انسان، هم‌چنين، نسبتِ خودرا با ديگر نويسنده‌گان، و با رُوىِ‌هم  ِ اوضاع ادبي نيز روشن مى‌كند. من در فرصت‌هايى، براى اين‌كه سمت‌و‌سوى علاقه (سليقه) ى خودرا، كم‌و‌بيش، نشان دهم، كلمه‌ى « واقع‌گرايى » را به‌كار برده‌ام. من بااين كلمه مى‌خواستم اشاره به گرايشى بكنم، كه آن را، به‌گمان خود، در ديگرگونه‌ترين اشكال، در ديگرنويسنده‌گان هم مى‌ديده‌ام؛ اين يك نام‌گزارىِ بداهه و ضمنىبود براى يك چشم‌انداز، ولى عادت و تناقض، اين مفهوم را منجمد (تهى- ناچيز) ساخت.   

در همه‌جا، روبه‌رو شده‌ام با پيش‌داورىها. اين پيش‌داورى‌ها، مثل تمساح ‌ها روى شن‌ها دراز كشيده بودند و به‌محض اين كه من كلمه‌ى « واقع‌ گرايى »را به‌كار مى‌بردم، ناگهان غافل‌گيرانه خيز برمى‌داشتند. من ازاين واكنش، تا اندازه‌اى غافل‌گير شده بودم. تااين كه كم‌كم براى من روشن شد، كه در زير نام « واقع‌گرايى»، نه آن گرايش ِغيرقراردادى فهميده مى‌شد، آن توضيح ِ پيش‌رونده‌ى هردمْ متغيّر ِ واقعيتِ اساسا" پايان‌ناپذير، بل‌كه به نسخه‌هاى خشك و سنگ‌شده‌ فكر مى‌شد، به چيزى مثل اين روان‌شناسى ِ وفادار به معيارهاى سطحى و قالبى، آن گونه كه امروزه در داستان‌هاى جنايى، معمول است. هم‌چنين، مطمئنا" اين مقوله ( واقع ‌گرايى) در آلمان، به سببِ هم‌سايه‌گى با واقع‌گرايى ِ سوسياليستى، منحوس نيز بود. و سرانجام دريافتم ،كه با اين موضوع، احتمالِ يك خام‌انديشى، يك خام‌انديشى در نظريه‌ى شناخت، تواَم شده است : به‌سببِ تصوّرهاى‌ ايستا از‌ واقع‌گرايى، به‌نادرست چنين برداشت ‌شده بود، كه دراين‌جا، يك نحوه‌ى نگرش، كه بر خصوصيت‌ِ سرنوشت خود، آگاه نيست، جنبه‌ى مطلق به‌خود خواهد گرفت.

براى من، واقع‌گرايى، نخست، فقط يك اصطلاح نيرومندِ جداكننده بود، كه من مى‌خواستم به‌كمك آن، با ادبيات مؤدب و مطابق با اصولِ ادب، و خالى و بى‌معنا، بويژه در آلمان، مرزبندى كنم، با سمت‌و‌سوى يك سَبْك، كه همه‌جا، با اختراع‌ها (نوآورى‌ها)ى بسيار قشنگ، با بيان‌ها و نُماد‌هايى كه از بس بد به‌كارگرفته شده‌اند استهزاء‌كننده هستند، به‌دنبالِ تأثير هاى درخشان است. هم‌چنين، به‌اين ترتيب، من فاصله مى‌گرفتم از ادبياتِ فراطبيعتى، كه هنوزهم الگوهاى وجود و نُمادهاى كيهان‌ْْشمول، حتّى شايد بدونِ نُمود، مى‌آفريند. دريكى از فرضيه‌هاى‌كارى، كه من براى ادبياتِ واقع‌گراى نوين نوشته‌ام، چنين معادله‌بندى كرده‌ام : « به‌جاى الگوهاى كيهانْ‌شمولِ وجود (انسان)، به‌طوركلّى به‌جاى همه‌ى تصوّراتِ عمومى در باره‌ى انسان و جهان، مى‌نشيند زنده‌گى ِ روزانه‌ى اكنونى در يك حيطه‌ى محدود، بُرشى از تجربه كه به‌لحاظِ معنى، مشخّص است. »

من روى مفهوم « روزانه» ، امروز ديگر ايستاده‌گى نمى‌كنم. حتّى انحرافِ  آسيب‌شناختى و جنايى از رفتار ِ اكثريت، افزايش تعالى و يا تغييرشكل ناجور آن، بارى به‌طوركلّى، حتّى نقض آن‌ها، براى من جالب است .  ولى براى من مهم است اين حقّ ِ رأى برضد برّاق‌كردن( صيقل‌دادنِ) بيش از بيش ِ تجربه‌هاى معيّن كه به‌قصدِ تبديل آن‌ها به مظهر و نُماد انجام مىشود و موافق است با آن نحوه‌ى نويسنده‌گى كه داراى « توجّهِ كافى به عارضه‌ها و اختلال‌ها، انحراف ها از آن‌چه چشم‌گير نيست، بى‌راهه‌ها، آرى، به‌سودِ ايستاده‌گى ِ واقعيت در برابرِ نيازهاى حسّى ِ شتاب‌زده.» 

نه كامل، دراين جمله، آن معيار ِ تعيين‌كننده، كه برطبق آن، من يك ادبيات را محافظه‌كار و سُنّتى مى‌نامم، مستتر است. روشن‌تر بگويم ( محافظه‌كار و سُنّتى يعنى ) اين گرايش : ساده‌ساختن ِريشه‌يى ِ واقعيت و نظام دادن به آن به وسيله‌ى انتزاع و صيقل دادن براى ساختن يك تصوير به‌كمك شمار كمى از عناصرى كه مناسب برگزيده شده‌اند، و پي‌وندِ مناسبى باهم دارند و به همين سبب واقعا" مؤثّرند. اين است آن نقشه‌ى ساختمان كه ازآن چه كه اساسى نيستند پاك شده‌است. نقشه‌ى ساختمانِ واقعيتى كه به‌ظاهر گُم‌راه كننده، غيرقابل مشاهده‌ى دقيق است، و ازهمين رو فشار سنگينى وارد مى‌كند، واقعيتى كه تنها دريك الگو ومظهر، به‌مهاركشده‌شده و توضيح داده‌مىشود، و به كمكِ شكل، جداشده و در اختيار نهاده مى‌شود. اين افلاتون‌گرايى ِ پنهان، يك عبارت‌ پرداز‌ى‌هاى توخالى مى‌آفريند و تجربه را در قالب‌هاى نهادينه‌شده‌ى خود زندانى مىكند.

واقع‌گرايى، براىمن، آن گرايش مخالف( بااين گرايش) است، يعنى تلاش هردَم نو و تازه، براى منحل‌ساختن مفاهيم و قالب‌هاى نظم، تا تجربه‌هاى نو و مطرود‌شده، ممكن و شدنى شوند، گرايش ِمخالفى  در برابر ِ(گرايش به) تكرار و تأييدِ آن‌چه كه آشناست. آن الگوها، نمونه‌هاى اساطيرى كه بر آن‌ها گفتارهاى نيش‌دار و تقليدهاى استهزاء آميزشان نيز حتّي طناب‌پيچ برجا مى‌مانند، در روالِ واقع‌گرايانه‌‌ى نويسنده‌گى، يا به كنار نهاده مى­شوند و يا به‌كمك مشخّص‌سازى، از درون، بازرويانده  مى‌شوند.

سمت‌و‌سوها و جهت‌گيرى‌هاى تازه و نوين ِ توجّه، رشد و گسترش داده‌مى‌شوند به سودِ آن‌چه، كه تاكنون ناآگاهانه بود، و يا با كلماتِ قدغن‌كننده مانندِ پيش ِپاافتاده، شخصى، و بيمارگون بسته شده اند، ولى همْ‌چنين پيش از همه، به‌سودِ آن‌چه، كه فقط به‌ظاهر آشنا است، و به زير ِ اين ظاهر، فرار كرده است. زيرا اين است آن شرايطِ اساسا" دگرگون‌شده : برجاى فشار ِ نيرومندِ يك واقعيتِ بىگانه و تهديدكننده،  كه در برابر ِآن، نيروي فاصله افكن ِصيقل دادن نهاده شده، يك فقدان واقعيت پديدارشده است ، اين احساس، كه همه چيز آشنا است، در اختيار است و مصرف شدنى، همه چيز دستْ‌يافتنى است در شكل ِعُرف، بابِ روز، عقيده، اطلاعات.   واقعيت، در زير ِ عاداتِ جاافتاده، و مطّلع‌بوده‌گى ِ قالبى گُم مى‌شود، ظاهرى و انتزاعى مى‌شود.   

نوشتن ِ واقع‌گرايانه، جنبش ِمخالف است. بارى آن تلاش، تا از جهان، شناخته‌‌گى ِ ( شناخته‌شده‌گى ِ) عُرفى‌شده را بگيرد و چيزى از بى‌گانه‌گى و گذرناپذيرىِ نخستين‌اش را بازيابد، فشار ِ ( از سوى) واقعيت را دوباره نيرومند سازد، به‌جاى اين‌كه اين فشار را از واقعيت  جدا كند . . .


 

[1] -  د. و ِلِرْزْهوف : 1925 – نويسنده‌ى آلمانى. از نماينده‌گان برجسته‌ى « واقع‌گرايى ِ نو» . نويسنده‌ى چند داستان و نوشته‌هاى ديدگاهى در باره‌ى ادبيات. سرباز در ارتش آلمان هیتلری. شرکت در جنگ دوم. در سال 2005 در یک گفت‌و‌گو با روزنامه‌ی نورنبرگ در پاسخ به پرسش ِ: از جنگ چه تجربه‌ای کردید؟ ، گفته است: گذار از جمع‌گرایی به افرادِ جداگانه.

چنین می‌نماید که او نیز در شمار آن دسته از نویسنده‌گان آلمانی است که به ظاهر چنین وانمود می‌کنند که فاشیسم، مانندِ سوسیالیسم،  نظامی جمع‌گرا بود.

این ترجمه، برگردان بخشی از نوشته‌ی این نویسنده با نام « Wiederherstellung der Fremdheit » است.

 

                              یازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها    یازگشت به فهرست این نوشته