گزارش در گزارش

 

 

دو اشاره:

1-     شناخت چندانی از او ندارم؛ با آن که  همیشه اورا می شناخته ام؛  و از زمانی که توانسته ام چیزها را از هم جدا کنم اورا هم در کنار چیزهای دیگر جدا دریافته ام. با این همه، هنوز چندان اورا نمی شناسم.  ما تاکنون کم پیش آمده است که با هم دیگر. هم/خوان، هم/شنو، و هم/اندیش باشیم.

ازاین رو، گزارش ِسفر ِاین بار ِمن به آمُل، تنها گزارش ِمن نیست بل که در کنار و  یا به همراه آن، گزارشی است که این آدم به من گفته است درباره ی چیزهایی که خود او دیده و دریافته و احساس کرده است، و از من خواسته است تا این گفته  ها را در لابه لای گزارش سفر خودم « نوشته » کنم !   آن چه که پس از جمله ی : « می گوید بنویس! و من می نویسم » می آید، گفته های اوست.

2-     آن چه که دراین گزارش، و نیز گزارش های پیشن،« خوانده» می شود چیزها یی ست که در آمُل « دیده یا شنیده » شده است ولی دو - سه ماهِ پس ازآن در   دُرت موند « نوشته » شده است؛ امیدوارم که «خواننده» این تفاوت را در ذهن داشته باشد.  

 

                                                        ()()()

 

 

چشمه‌ها و چشم‌ها

 

در سفری به کوه، نهر/چشمه ای کوچک را دیدم. درست همان گونه که چشمه ای دیگر را سال ها پیش در کوهستانی دیگر در دیاری دیگر؛ درست در ژرفای تنهایی ِو خاموشی ِکوه وار ِ کوهستان.

چشمه ها همه در همه جا دارای نجوای مشابه اند.

کنارش نشستم نشستنی.

نجوای اورا به هم راهِ آبِ او نوشیدم نوشیدنی.

و صفا کردم .

و صاف شدم صاف شدنی.

 

()

 

 

می گوید بنویس ! و می نویسم:

«      در زیر دو فشارم:

1-     پس‌اندازها را بَدَل کرده‌ام به خانه و زمین. به لحاظ این دارایی ِکنونی ام در زیر فشارم . در روزگاری که همه جا سخن از « مبارزان » گذشته است که امروزه همه ی آن ادعّاها را رها کرده اند و به پول و آسایش ِخودی چنگ انداخته اند. داوری ای  که به اندازه ی بالایی درست است و من خود هم از هوادارانِ  آن ام.

2-     در همین حال، به لحاظ نداریِ گذشته نیز همچنان زیر فشارم؛ زیرا که آن نداری، خودرا در مادر من هنوز زنده نگه داشته است؛ من از نداری هرگز نه ترسیده ام و نه شرم داشته ام؛ اگرچه کوشیده ام همیشه در کنار نادارانِ جامعه باشم .  امّا این نداری که امروز بر این پیرزن سایه انداخته اگرچه ریشه در آن نداریِ گذشته دارد ولی با چیزها و عناصری آمیخته شده که آن را به طرز ِگیج کننده ای زننده و زشت و ناگوار ساخته اند؛ این انسانِ ناتوان شده ی سال خورده اگر که در گدشته به کمکِ داستان های درست یا نادرستِ در پیوند با پدرومادرش و قوم و خویش، می توانسته برخی سلیقه هایی داشته باشد که او را در برابر ِفشارهای نداری پشتیبانی می کردند، امروز چنان در زیر فشار نداری درهم ریخته است که باورکردن به آن دشوار است. نه تنها «نداری» اورا  ناپسند و نادل خواه ساخته است بل که او هم «نداری» را به اوج ِمشمئزکننده گی و غم انگیزی  رسانده است. »

آن که به من می گوید: بنویس، دراین جا خاموش ماند. من امّا با یکی از دوستانِ او در باره ی این گفته های او پرسیده ام. به من گفت: آن چه که او در باره ی مادرش گفته درست است؛ امّا آن چه که مایه ی رسوایی است نه وضع مادر او است. رسوایی ِما – منظور ِاین دوست از «ما» همان «مبارزانِ گذشته»است – چیزهای دیگر و جاهای دیگر است.

 

()                                                           

 

از دریا به دریاچه

 

نخستین جمعه. سرانجام اوّلین روزی که پس از بیست و پنج سال، فرصتی فرا هم آمد تا بتوانم در شهر و در انسان ها بگردم. چنان گردشی که نه گردش گر بداند دارد گردش می کند، نه گردش گاه می داند دارد گردش می شود. گرد  شی که در آن، همه چیز بدل می شود به کودکی یا آهویی شیرین رفتار که وجود تماشاگر را درنمی یابد و او می تواند سیر تماشایش کند. گردشی آزاد و عادّی.

 

از دریای شهر، ازاین دریایی که امروزه چنین موج خیز و تیره شده است، این دریایی که امروز جمعه کمی آرام گرفته، رفتیم به سوی دریای خزر.

ازاین رو بود که این روز روز ِتماشای آن چیزهایی بود که دراین 25 سال گذشته ندیده بودم. چه چیزها که دیدم. چه دیدنی هایی. چه دیدنی.

چه دور شده ام از زادگاه خود.

آن روز مردم را دیدم. دریا را. راه ها را. لحظه ها را. فضاها را.

گشتم گشتنی.

آرام شده بود آن دریای ناآرام ِدرون. آن اُشتُلُم.

 

()

 

 می گوید بنویس! و من می نویسم:

«      ||      سخن‌گفتن از عشق و این که عشق مبنای جهان است و هستی. و در همان حال، بی زاری‌ورزیدن به هم دیگر .

||      بیزاری از مقوله‌هایی مانند: هم‌میهن، هم‌طبقه، هم‌صنف، و . . . ، و دوست‌داری ِ«شهروندی»، ولی هم‌چنان پُر از همان توقّعاتِ ‌وابسته به‌آن مقوله‌ها.

||      گریختن از هرگونه مسئولیت‌پذیری در برابر ِجامعه. 

||      فروریزیِ انسان‌دوستی، فرارویی ِقدرت/پول‌دوستی.

||      . . . »

 

()

 

اختلاف‌ها

 

می گوید : بنویس! و من می نویسم:

«     سخن دراین‌جا درباره‌ی اختلاف‌هایی‌ست که نه در شمار ِاختلاف‌های میان طبقات‌اند و نه درکنار ِاختلاف‌های در میان و یا در درون ِسازمان‌های سیاسی به شمار می‌آیند؛ ولی بیش ازاین اختلاف‌ها جامعه‌ی کنونی ِما را فلج ساخته اند.

سخن درباره‌ی افزایش ِ اختلاف‌ها است در نهادهایی که سببِ پیدایی آن‌ها و مُراد از ادامه‌یابی ِآن‌ها نه قدرت سیاسی و نه طمع‌های سیاسی و صنفی است؛ سخن در باره‌ی اختلاف‌ها در گسترده‌ترین و پُرتآثیرترین ِاین نهادها در جامعه‌ی ما یعنی خانه‌واده‌ها است؛ و پس از خانه‌واده در میان نهادهایی مانندِ محفل‌های دوستی و آشنایی‌های همانند، و سرانجام سخن از اختلاف‌ها به‌طورکلّی در میان افراد است. صحبت برسر ِاختلاف‌هایی است که چنان پوشیده، پیچیده، ناروشن، و آلوده‌اند که امید به گشایش آن‌ها ناممکن اگر که نه سخت دشوار است. اختلاف‌هایی که چه بسا خودِ میان‌جی‌‌گران را هم به‌هم‌راهِ درگیرشده‌گان به کام خود فرو می‌بلعد. و امروز چه تعداد از خانه‌واده‌ها  در چنگالِ این احتلاف‌های فرساینده گرفتارند؟ می‌ترسم که بیش‌تر شان.

آن جمعی که با چنین نحوه های پیچیده ای درهم گِره خورده باشد چه گونه  می تواند برای گشودنِ گِره های بزرگ اجتماعی آماده و مهیّا باشد؟! آیا یک همچه جمعی حتّی می تواند کم ترین کِشِشی به سوی بازکردنِ این گِره های بزرگ اجتماعی داشته باشد؟!

چه فراوان اند زنان و مردانی که مادران و پدرانِ خانه واده ها هستند و در میانِ خانه واده ها اختلاف می اندازند و نیروی همه گان را هزینه ی این اختلاف ها می کنند. و آن زمان که پای پاسخ گویی به میان می آید به هر گوشه ای متواری می شوند. دلِ آدم از این ها به هم می خورَد. نزدیک به همه ی این آدم ها خود قربانی اند، و این حقیقتِ تلخ صحنه ی این اختلاف ها را تأثّرانگیزتر و ناامیدکننده تر می کند . . . »

هم گزارشی ِمن در این جا خاموش می شود. به من نگاه می کند، در چهره اش همه چیز می لرزد، سر تکان می دهد و ازهم گسیخته و بغض کرده دست ها را به اشاره به این ور و آن ور می گرداند حرفی ولی نمی تواند بزند. دست هایش اشاره می کنند به آشناهایی که هر دو می شناسیم شان. اشاره هایی آغشته به گِله و یأس و سرزنش .

راست می گوید هرچه می گوید. اعضای خانه واده ها در جامعه اعضای طبقات و گروه های اجتماعی اند. آن ها ازاین کلافِ سردرگُم ِاختلافاتِ خانه گی چه روحیّه ای و چه تجربه ای را برای حلّ ِ اختلاف های اجتماعی با خود به همراه می برند؟! 

امّا این هم گزارشی ِمن هم چندان خالی از اِشکال نیست: یکی از کم بودهای یزرگِ او این است، که مثل ِخودِ آنانی که به گفته ی او در اختلاف های شان غرق اند، او هم غرق است. غرق در تماشای این اختلافات. و غرق در رنجی که از تماشای این اختلاف ها می بَرَد.  هیچ غریقی نمی تواند خودرا نجات دهد مگر آن که بتواند برای لحظه ای سرش را از آن چه که درآن غرق است بیرون بیاورد تا موقعیت خودرا دریابد. بداند در کجاست؛ و امواج از کجا می آیند؛ شمول پیداکردن بر محیط، شرط اش آن است که گاه گاه از خود و از معرکه ای که درآن افتاده ایم فاصله بگیریم. هم خود و هم معرکه را از دور برانداز کنیم. آن گاه می توانیم خودمان و معرکه را در محیطِ بزرگ تری ببینیم.     

می گوید بنویس: 

« ولی یک غریق برای این که به نجاتِ خود برخیزد باید پیش از هرچیز  دریابد که غریق است. بسیاری از کسانی که من از آنان سخن می گویم نمی پذیرند که غریق اند. آن ها خود را درگیر در اختلاف های «جدّی» می دانند! 

نان و نام دو روح ِخبیثی اند که سایه ی سنگین شان بر همه ی این اختلاف ها افتاده است. این اختلاف ها اگرکه چنین فرساینده شده اند به این دلیل است که در زیر سایه ی این دو خبیث افتاده اند. اگر سایه ی این دو کنار رَوَد آن گاه این اختلاف ها اگرکه فروکش نمی کنند باری چنین ویران گر هم نمی شوند. »

 

()

 

کارنامه‌ی درونی‌ها و بیرونی‌ها

 

می‌گوید: بنویس! و من می‌نویسم.

       « برخی از کسانی که مثل من سال‌های سال را در بیرون از کشور بوده‌اند، بویژه کسانی که در «غرب»زیسته‌اند، چنان از کارنامه‌ی درخشانِ دوری‌شان سخن می‌گویند که گویی زمانی که از کشور رفته‌اند(گریخته‌اند، بیرون انداخته شده‌اند . . .)به‌لحاظِ زنده‌گی احتماعی هیچ نبوده‌اند و هیچ نیاموخته بوده‌اند. آزادی را، هم‌زیستی را، «دموکراسی» را، . . .  دراین دوره آموخته‌اند. گویی گاوی بوده‌اند که از صحرایی، اگر که نخواهم بگویم از طویله‌ای، رفته‌اند.

به‌اینان از زبانِ من بگو: بگذارید تا بازگشت‌های شما به کشور، این زمینه را برای شما فراهم کند که بتوانید – نه با ‌سفارش از حکومت و از حزب سیاسی بل که فقط به تعهّدِ آزادانه‌ی خودی -  در گشایش ِگره‌های این جامعه، همان پای‌کار، خودرا به‌کار بیندازید، آن‌گاه خودبه‌خود آشکار خواهدشد که کارنامه‌ی دورانِ دوریِ شما چه بوده است. خوش بُوَد گر مِحَکِ تجربه آید به میان . . .

امّا به آن درونی‌هایی هم که درونی‌بودن را به پرچم و دکان بدَل کرده‌اند بگو: هیچ تفاوتی نیست میان شما و این پرچم‌بازانِ بیرونی. میان هیاهوهای شما دو گروهِ پرچم‌پرست، خوشا آنان که صبر پیشه می‌گیرند و دنباله‌ی کارخویش را؛  و براین حقیقتِ ناگوار آگاه‌اند که اگر کارنامه‌ها، چنین که شما ادّعا دارید، درخشان می‌بودند امروز جامعه‌ی ما چنین گرفتار نمی‌بایست می‌بود.

 

()

 

دَبّاغ‌چال

 

نام این محلّه از کجا آمده نمی‌دانم. از محلّه‌های شهر آمل است. چیزی مثل محلّه‌ی « خاک ‌سفید » در تهران. آن‌چه که این دو محلّه را به هم بسیار همانند می‌کند یکی این است که درآن‌ها انسان‌های تنگ‌دست،ندار، و زحمت‌کشی زنده‌گی می‌کنند که در شمار ِانسان‌های بیرون از « متن ِ»شهر هستند؛ حاشیه‌نشین ‌ها؛ به‌همان اندازه که در حاشیه‌شهر به‌همان‌اندازه هم در حاشیه‌ی فرهنگ، در حاشیه‌ی سیاست و اقتصاد. و در حاشیه‌ی توجّه. دیگری این است که هرچه ناهنجاری است دراین محلّه‌ها بیش از جاهای دیگر زمینه برای نشوونمای خود می‌یابد؛ دست‌ِ‌کم این که می‌توان گفت ناهنجاری‌ها دراین محلّه‌ها به « رسا » ترین شکل و زشت‌ترین چهره رُخ می‌نمایند.  همانندیِ دیگر این دو محلّه این است که میان این دو، از پیش یعنی زمانی که هنوز خاک‌سفیدِ تهران بود، رابطه‌هایی بوده، چنان‌که پس از نابودساختن حاک سفید هم شماری از حاک سفیدی‌ها به دَبّاغ‌چال « پناهنده » شده و درآن‌جا پنهان می‌شدند. چنین « رابطه‌ »ای، کم‌یابیش، باید بی‌تردید میان همه‌ی این محلّه‌ها درهرکجای کشور که باشند بوده و باشد.   

امّا یکی از آن چیزهایی که این دو محلّه را ازهم جدا می‌کند این است که حکومت ایران « خاک‌سفید » را گذاشت به خاک سیاه بنشیند و سپس را آن را با حاک یک‌سان کرد، و دَبّاغ‌چال را با خاک یک‌سان نساخت ولی « بر خاک‌سیاه ‌نشانده » نگه داشته است.

 

()

 

«همه چیز عوض شده است»

 

همان نخستین بازگشتم به کشور، مرا پابرجاتر کرد در تردیدهایی که داشتم در باره ی ادّعایی که می گفت:  «همه چیز عوض شده است». در گزارش ِسفر اوّلم بارها به تکرار نوشتم: پس چه چیزی عوض شده است؟

اکنون در پنجمین بازگشتِ خود هم هنوز این پرسش را از خودم می کنم. بسیاری از کسانی که در آمُل جمله ی «همه چیز عوض شده است» را تکرار می کنند نگاهِ شان به این«همه ی چیزها» و به خودِ مقوله ی «عوض شدن» همان نگاهِ عوض نشده ی دیرینه است. در میان کسانی که این جمله را تکرار می کنند هستند کسانی که به راستی به آن چه می گویند باور دارند، برخی ها این جمله را به عادت تکرار می کنند، و برخی ها هم به تأسّی از فضا. دراین میان به راستی هم بسیاری چیزها عوض شده است. امّا دراین جا دو نکته را آن ها که در کشور زنده گی نمی کنند باید مراقب باشند. مهم این نیست که در اروپا زنده گی می کنند یا در آفریقا :

-      شنیدن کِی بّوَد مانندِ دیدن. ارزش این تمثیل ِبا معنی را بدانیم و از حقیقتِ نهفته در آن غافل نشویم.  

-      وفتی کسی که در ایران زنده گی می کند می گوید«همه چیز عوض شد» دیگر لزومی نمی بیند که پّشت بندِ این جمله این را هم بگوید که «حیلی  چیزها هم عوض نشد»، زیرا که او خود درآن جا زنده گی می کند واین را می داند. امّا ماها که در بیرون زنده گی می کنیم فقط همان جمله ای را که او ( می خواهداین «او» یک آشنا باشد یا یک رسانه یا یک نهاد سیاسی) می گوید می شنویم ولی آن جمله ای را که او لزومی نمی بیند بگوید نمی شنویم چون آن جا زنده گی نمی کنیم .

-      حتّی اگر جمله ی بعدی «گفته» نیز شود باز در ذهن  ِ ما همان جمله ی اوّلی می نشیند.  چرا؟ چون هم فضای حاکم گردانده شده بر جهان امروز و هم روی هم رفته ذهن ِ شمار بالایی از ایرانی های مهاجر ِ این ده/پانزده سال گذشته به دلایل روشن بیش تر جویا و مشتاق آن پیام و خبری است که در جمله ی اوّل است.

 

 

خانه‌واده‌ها در آمُل

 

پدیده‌ی خانه‌واده در آمُل هم‌چنان یکی از نهادهای زنده و از برخی لحاظ‌ها مؤثّر در شهر به‌جامانده‌است. ولی تغییرهای چشم‌گیر و جدّی در نقش آن در زنده‌گی شهر  و در شماروآمار آن و در ساختار و در ترکیب آن روی‌داده‌است. اینک برخی چیزهای کوتاه و گذری در باره‌ی این پدیده : 

 

||     دو خانه‌واده شنیدم که یک‌سر نابود شده‌اند. پدرومادر مُرده‌اند، از فرزندان یکی خودکشی کرده‌است،یکی مرگِ زودرس داشته، و یکی هم به سرنوشتی مشابه دچارشده‌است.  

||     برخی خانه‌واده‌های آمُلی یا به‌دستِ مرگ‌ و نازایی، و یا درپِی ِکوچ‌های خواسته یا ناخواسته، به‌کلّی از صفحه‌ی شهر پاک شده‌اند. و تنها در یادِ برخی کسان هنوز می‌توان ردّی ازآن‌ها پیداکرد.

 

||     درگذشته،خانه‌واده‌ در آمُل به‌لحاظِ طبقات اجتماعی چندگانه بود:

خانه‌واده‌هایی بودند که همه‌ی وابسته‌گانِ شان یک‌سره در یک طبقه ‌جا داشته‌اند.

حانه‌واده‌هایی بودندکه اعضای آن‌ها به‌لحاظِ طبقاتی به چندطبقه‌ی اجتماعی تعلّق داشته‌اند؛ دراین خانه‌واده‌ها معمولا" مُهرونشانِ آن طبقه‌ای که نیرو واعضای بیش‌تری داشت بر روی نام و آوازه‌ی خانه‌واده، برروی فرهنگ و سمت‌گیری‌های کلان - نه خُردوکوچکِ -  اندیشه‌ها و رفتارهای اجتماعی‌شان می‌خورد؛ این که این مُهرو نشان تا چه اندازه پُررنگ می‌بود و تا چه اندازه دوام می‌یافت و نیز تا چه اندازه در شهر اعتبار می‌داشت این‌ها چیزهایی بودند که به بسیاری عناصر وابسته بودند.

خانه‌واده‌هایی بودند که اعضای آن‌ها به همه و یا به بسیاری از طبقات و لایه‌های اجتماعی ِشهر متعلّق بودند ولی عِرق ِخانه‌واده‌گی درآن‌ها نیرومندتر از عِرق‌های دیگر بود و بل‌که در برابر آن‌ها پای‌داری می‌کرد.

بحث در باره‌ی گونه‌های خانه‌واده در آمُل را نیمه‌کاره رها می‌کنم تا از گزارش در باره‌ی آن‌چه که دیده و یا دریافته ام دور نشوم.‌

کشاکش میان خانه‌واده‌ها برای به‌دست‌آوردنِ قدرت در شهر - و در طایفه – یکی از کشاکش‌هایی بود که - اگرچه در لحظه‌های تصمیم ، خودرا تابعی از کشاکش میان طبقات می‌ساخت و خودرا در خدمتِ منافع ِطبقاتی ِ طبقه‌ای که به آن تعلّق داشت می‌نهاد ولی - برای خود تا جاهایی استقلال داشت و همین استقلال سبب می‌شد که کشاکش خانه‌واده‌ها نقش معیّنی در شهر داشته باشد.  

||     یکی از چیزهایی که می‌خواستم این بود که بدانم آن خانه‌واده‌هایی که، در پیش از انقلاب بهمن، وابسته به طبقات و لایه‌های « دارا »ی شهر بودند مثل : سرمایه‌دار، زمین‌دار، قدرتِ‌اداری‌دار ، قدرتِ سیاسی‌دار، اکنون چه می‌کنند. دراین سفر توانستم برخی نشانه‌ها ازآن‌‌ها پیدا کنم :

آن‌ها هم‌چنان هستند. هستِ حکومت اسلامی به‌لحاظِ نظام اقتصادی‌اش هرگز هیچ تنافضی با آن بنیان‌هایی که هستِ اقتصادیِ این خانه‌‌واده‌ها برآن‌ها پایه دارد نداشته است. حکومت اگرچه در زیر ِفشار ِانقلاب فشارهایی برآن‌ها آورده ولی هم‌واره آن‌ها را از نابودی نجات داده است. آن‌ها هم اگرچه ناساز گاری‌هایی با حکومت داشته‌اند و دارند ولی « هوای »آن را هم داشته و دارند.

این خانه‌واده‌ها چه در دوره‌ی حکومت شاه و چه در دوره‌ی حکومت اسلامی هرگز از جسارت و بُرّایی برخوردار نبودند. تنها جسارت و بُرّایی‌شان در همین بوده که این نداشتن جسارت و بُرّایی را درهردوره‌ای نگه‌دارند!  مخالفت یا مبارزه‌ی رودررو و آشکار با یک دارنده‌ی قدرتِ سیاسی هرگزوهیچ‌گاه در طول تاریخ این شهر نه در مرام‌شان بود و نه در پیام‌شان. نه آزادی، نه نوسازیِ اجتماعی، نه فرهنگِ به‌تر، نه هنر و ادبیات، و نه به‌ویژه نوسازی و نشونمادادنِ نوگرایانه‌ی این‌ها هیچ‌کدام برای این‌ها اهمیّتی نداشته است. برای این‌ها،که بیش‌ترشان از راه‌ِ دغل‌بازی و نوکری‌کردن برای فدرت مرکزی به«قروت»رسیدند و در شمار ِطبقه‌ی‌زمین‌دار و سپس سرمایه‌دار شهر درآمدند، همیشه فقط نگه‌داشتِ « مال‌ومَنالِ »شان هدف اصلی‌ بوده‌است. و تازه برای نگه‌داشتِ همین مال‌ومنال هم جز از راه‌های خیانت‌گرانه و دغل‌کارانه راهی دیگر برنمی‌ گزیدند. ازاین‌رو، تنها کاری که توانسته‌اند به‌سود جامعه انجام دهند این بود که به هر دارنده‌ی قدرتِ سیاسی – در شهر و یا در کشور – تاآن‌جا که قدرت را در دست دارد «خدمت» کنند و آن‌جا که دارد قدرت از دستِ او در می‌رود خیانت کنند. وفاداریِ‌شان تنها به خودِ قدرتِ سیاسی بود نه به این یا آن دارنده‌ی قدرتِ سیاسی.      

()

می‌گوید: بنویس! و من می‌نویسم:

«جای‌گاهِ اجتماعی/طبقاتی ِمن در درون کشور و در بیرون کشور جابه‌جا می‌شود. از کشور که بیرون می‌روم، سَردوشی ِاجتماعی ِمن یکی‌دو درجه پایین می‌آید؛ به کشور که درون می‌روم این سردوشی یکی‌در درجه بالا می‌رود! بسته به‌این که در کدام جای‌گاهی در جامعه ایستاده‌ای، هم تو انسان‌ها و اشیاء را طوری دیگر می‌بینی و هم دیگران تو را طور دیگری می‌بینند. افرادی مثل من اگرچه می‌کوشند تا اندیشه‌ها و داوری‌های اجتماعی ِشان را ازاین جای‌گاه‌ها مستقل نگاه‌ دارند و نگذارند که این جابه‌جایی در جای‌گاه اجتماعی سبب شود تا انسان‌ها و اشیاء را طور دیگری ببیند، ولی اذعان باید بکنم که این تلاش‌ها نمی‌توانند رسا و کامل جلوی نفوذِ تأثیر ِاین جابه‌جایی‌ها   را بگیرند. این وضع اگرچه ممکن است برای بسیاری از کسانی که در درون و در بیرون کشور زنده‌گی می‌کنند دل‌خواه و خوب باشد ولی برای آدم‌هایی مثل من سخت دشوار و حسته‌کننده و ناگوار است. »

 

 

آمُل: هم‌چنان شهر ِ طایفه‌ها و طایفه‌گی

 

در این سفر، طایفه‌های آمُل را دیده‌ام که هنوز زنده‌اند. آن‌ها را آدم‌های دورافتاده‌ای مثل من نمی‌توانند در نگاه‌های نخست ببیند؛ ولی آن‌ها هستند: برخی‌ها هنوز با بحران در پدیده‌ی طایفه‌گی، که چنددهه‌ی پیش آغاز شده، درگیرند؛ افرادی از وابسته‌گان‌شان هنوز نه می‌توانند و نه می‌خواهند از طایفه‌گی بگذرند در حالی که کم نیستند افرادی که دیگر چندان به نگه‌داریِ طایفه‌گی کششی ندارند؛برخی‌ از طایفه‌ها خیلی کوچک شده‌اند و آب رفته‌اند؛ و  برخی‌ها «بزرگ»های‌شان رااز دست داده‌اند وروزگار ِجانشین‌شدنِ جوان‌ترها را می‌گدرانند . . .  .

طایفه‌ها مثل هر نهادِ اجتماعی ِدیگر، از افرادِ خود استقلالِ نسبی دارند، خودِ آن‌ها مستقل از اعضای خود و گاه بیش از آن‌ها از خود دفاع می‌کنند؛ این یکی از دلایل ِ نه‌چندان کم‌اهمیّتِ جان‌سختی ِطایفه‌گی در آمُل است؛ در کنار این، عامل‌ها و انگیزه‌های دیگری هم هستند که در هر فرصتی پرچم ِطایفه‌گی را بلند می‌کنند. نیز حکومت‌های وقت، در کشور و در استان و در شهرستان، برپایه‌ی مصلت‌اندیشی‌های حزبی/سیاسی‌ای که کم‌تر دارای انگیزه‌های مردمی و آزاداندیشانه اند، گاه بر آتش طایفه‌گی می‌دَمند و گاه برآن آب می‌ریزند؛ ولی هرگز با خودِ طایفه‌گی مخالف نیستند. در کنار این‌ها، باید توجّه داشت برخی رفتارها و عادات هستند که دارای زمینه‌ها و رنگ‌وبوی محلّی‌گرایی اند، این رفتارها و عادات گاهی  خودشان خودرا   پشتِ طایفه‌ گرایی پنهان می‌کنند و گاه‌گاه حتّی خود را طایفه‌گرایی می‌انگارند، گاهی هم خودِ طایفه‌گرایی خود را پُشتِ آن‌ها قایم می‌کند، ولی  نمی‌توان آن‌ها را در شمار ِ طایفه‌گرایی دانست.  

 

با همه‌ی این بحث‌ها که لازم است انجان گیرند، طایفه‌گی در آمُل زنده است و به‌اندازه‌ی خود بر سرنوشتِ شهر تأثیر دارد: در شهرسازی و شهرستان‌سازی، در چه‌گونه‌گی ِهزینه‌کردنِ بودجه‌ی شهرستان، در گزینش‌های سیاسی ِشهری و محلّی، و در فرهنگ و زنده‌گی احتماعی . این واقعیتِ ناپسند را آنان که به‌درستی مخالف با طایفه‌گی هستند نمی‌توانند فقط به‌ساده‌گی انکار کنند. جدال با طایفه‌گی هنوز به‌این زودی‌ها به‌پایان نمی‌رسد، تازه اگر که اصلا" بشود به پایانی برای این‌گونه جدال‌های اجتماعی باور داشت. این مخالفان ناگزیرند که این پدیده را نوبه‌نو بشناسند.

 

شهر آمُل، شهرستانِ آمُل

 

شهرستان آمُل تشکیل شده‌است از: دو شهرِ، 3 بخش، و نزدیک به400روستا .

مرکز این شهرستان شهر ِآمُل است. اگر بشود به آمارهایی که هست اعتماد کرد، شمار ِساکنان شهرستان آمُل نزدیک به 340هزار  نفر است. نزدیک به  200هزار نفر در شهر آمل 140هزار نفر در 1شهر،3بخش و 400روستا زنده‌گی می‌کنند. نام شهرهاوبخش‌ها و روستاها را پی‌وَستِ این گزارش کرده‌ام ( روی پِی‌وَست دو کلیک کنید)

میزان پراکنده‌گی و شمار ِبالای روستاها کاملا"چشم‌گیر است. این پراکنده‌گی و این شمار ِبالای روستاها، ویژه‌ی آمُل نیست. در همه‌ی استانِ مازندران این دو عنصر دیده می‌شود. مازندرانِ امروز، دارای نزدیک به 2میلیون‌وهفت‌صدهزار نفرجمعیت است.

این انسان‌ها در 15 شهرستان، 36 شهر، 38بخش ،104  دهستان، و بیش از 2500روستا زنده‌گی می‌کنند. 3 نقشه از استان مازندران از صفحه‌های اینترنتی را دست‌چین کرده‌ام تا شاید به‌سهم خود نشان‌گر ِاین وضع باشند .  

(برای دیدن این نقشه‌ها روی پِی‌وَست‌های  سه، چهار،پنج  کلیک کنید)

 

قصدِ من در این گزارش بحث درباره‌ی این پدیده‌ها نیست، بل‌که فقط توجّه‌کردن به آن‌هاست، وگرنه بحث پیرامون این مسائل چه پیش و چه پس از   انقلاب در میان بوده‌است. دریغ این‌جاست که این موضوع‌ها، نزدیک‌به همیشه، موضوع ِ «بحث‌های اداری» بود و بازی‌چه‌ی مطامع سیاسی ِدارنده‌گان قدرت سیاسی و نیز مطامع ِدارنده‌گانِ قدرت در دست‌گاه‌های اداری.

اهمیّت و ارزش ِاجتماعی و فرهنگی ِاین پدیده‌ها بر کسی پوشیده نیست، و ازاین‌رو، بحث و پژوهش در باره‌ی آن‌ها در اصل در شمار ِوظایفِ «اهل ِتوجّه» می‌باید باشد؛ یعنی کسانی که اراده و مَنِش و نگاهِ‌شان آزاد است و وابسته‌ی به سیاست/قدرت/مداری نیست.  

 

پدیده‌ی وابسته‌گی

 

فرصتی بود که دست داده بود با یکی از جوانان، از اعضای نسل ِپیش از ما . با خود ازپیش ساخته بودم تا چنین فرصت هایی را، اگرپیش آمد، بدل کنم به زمینه ای برای گفت و گو در باره ی « وابسته گی کشور» . گفت و گو با او تبدیل شد به تجربه ای برای خودِ من تا دریابم چه سخت دشوار شده است امروزه سخن گفتن از زیان های وابسته گی کشور .  چه دشوار شده است بیان این حقیقتِ ساده که وابسته گی چیز بدی است!

و این در هنگامی است که نه تنها در فضای زنده‌گی ِاجتماعی ِسراسر ِ جامعه‌ی ایران بل‌که  در فضای هر اجتماع ِخُردی هم – چه شهری مثل آمُل و یا چه یک روستا و یا یک مهمانی حتّی – چیزی هست که آن را هیچ انسانی حتّی اگر کم‌ترین انگیزه و کِششی هم به کنکاش در فضای زنده‌گی اجتماعی نداشته نباشد نمی‌تواند نبیند و یا دستِ‌کم آن را احساس نکند اگر که خود به بحث پیرامون آن کشیده نشود. این چیز، پدیده‌ی سیاسی/ اجتماعی /اقتصادی« وابسته‌گی» است؛ این پدیده در هر بحثی پیرامون هر مشکل کوچک یا بزرگِ اجتماعی ِهر کوی‌و‌بَرزَنی سَربَر می‌آورد. باابن حال، این پدیده ی ساده در ایرانِ امروز چنان پیچیده شده است، چنان پیچیده اش کرده اند که هر کوششی برای اثباتِ حقیقت آن اگرکه ناممکن نباشد باری به سختی دشوار شده است.

برتولد  بر ِشت در زمانی که در تبعید بود (1938) مقاله ای نوشته بود به نام« پنج دشواری در نوشتن ِحقیقت» . او در این نوشته تلاش کرده است به زعم خود برخی دشواری های نویسنده گان آن دوره ی آلمانِ زیر ِ سُلطه ی ناسیونال سوسیایسم را در راهِ بیان حقایق جامعه ی آلمان نشان دهد. امروز در جامعه ی ایران، آدم های اهل ِ توجّه با ده ها دشواری در راهِ بیان حقایق رو به رو هستند. حقیقتی مانند  وابسته بودن سیاسی/اقتصادی ایران، یکی از این حقایق است که بیان آن با دشواری های مشخّصی هم راه است. کار ِشناحتن و شناساندن این حقیقت بدون شناختن این دشواری های مشخّص  به پیش نمی رود.

برای این که این گزارش طولانی نشود، من برخی چیزهایی را که در این باره به فکرم می رسد جداگانه نوشته ام و پی وَستِ این گزارش می کنم. با گیر دادن به کلمه ی پی وَست1 می توان آن را خواند. 

   

 ()

 

بر مَزار ِ آن « شب نما، روزانه دل »

 

این بار که من به آمل رفتم، او از جهان رفت. حُسین . از دوستان آن حلقه ی چند نفره ی دوستی. دوستی ِناآلوده به هیچ چیز . دوستی دوران جوانی . هنوز چند سالی از عُمر این دوستی نگذشته بود که «حلقه»ی آن از هم بازشد. ازهم نپاشید فقط از هم بازشد. خودِ دوستی ماند.

او دوّمین عضو ِاین حلقه است که مُرده است. سیاه تو بود وازاین رو اورا «سیُو» صدا می زدیم؛ گاهی «سیُوسِگ» و گاهی هم «سیُوسَگ»! همان دوره ها یادم است که شعری به شکل غزل برای او سروده بودم. یک مصرع آن غزل این بود: «شب نما، روزانه دل، روشن خبر چونان سَحَر».

دراین 3/4سالی که می توانم به آمُل بروم نشد هم دیگر را ببنیم. از همان دوره که باهم درآن حلقه بودیم به تریاک لب زده بود؛ هم زمان آن داستان عشقی برای او پیش آمد؛ سپس ظاهرا" این تریاک بود که به او لب زده بود؛ سال 51/52 فکر کنم در پخش یک  شب‌نامه با هم بودیم. سال 54 که از زندان درآمدم او دیگر یک‌سره به سُلطه ی تریاک درآمده بود. از هم دور شده بودیم. دیگر هم دیگر را ندیدیم.

یادش یه خیر. شب های کوچه‌گَردی.

یادش یه خیر. آن داستان عشقی او . عشقی که با هر حیله ای که بوده حتّی یک‌بار به یک گفت‌و‌گوی خشک و خالی هم نکشید؛ به رسوایی چرا !

یادش به خیر. گرچه ناتوانی او در رودررویی با تریاک جای سرزنش دارد.

یادش به خیر. گرچه ناتوانی او در رودررویی با عشق جای سرزنش دارد.

یادش به خیر. یاد حماقت و یک دنده‌گی ِخام او هم.

یادش به خیر. تنها سر ِقرار رفتم. سر ِمزار ِاو . نشد که همه ی ما چند تن دوستانِ بازمانده ی آن حلقه  سری به او بزنیم . نشد و ای کاش این بار بشود باهم سری به او بزنیم، به اویی که اکنون زیر ِدرحتِ چنار خانه کرده است، به آن «شب نمای روزانه دل».       

 

()

 

به دنبال فضاهای گم شده 

 

دراین سفر، به ویژه به دنبال «فضا»هایی بودم که در دوره ی طولانی دوری، ازآن ها بی بهره مانده ام. فضاهایی که ازآن ها، حتّی کسانی که توانسته اند در کشور بمانند هم با افسوس می گویند که بی بهره اند. در کَمین این فضاهای از دست رفته بود.

چندبار توانسته بودم چندتای آن ها را شکار کنم. و آن شب نشینی ِآن شب، یکی از آن «دام»هایی بود که توانسته بودم یکی ازآن فضاها را شکار کنم.

این یک شب نشینی ساده و معمولی بود. از بخشی از حویشاوندان. نشست ما به نیمه رسیده بود. حال و هوا داشت خوب می شد. ناگهان دیدم شکار دارد می آید.  دیدم یکی از آن فضاها دارد آرام آرام نزدیک می شود. هم چون آهویی بی خبر. یک سره سنگی شدم خاموش، همه ی هنرم را به کار گرفتم تا جمع همین گونه که داشت می رفت برود. همه ی هنرم را به کار گرفتم؛ یعنی هیچ کاری نکردم .

خواهر 60/70 ساله ی خانهواده بود که سخن آغاز کرده بود. دوروبر ِاو همه دختران و مادران . سخن‌رانی او آرام آرام همه را خاموش کرد. توجّهِ همه را به سوی خود کشید. و درست در همین لحظه بود که من صدای پای شکار را شنیدم. آهو را دیدم که نزدیک می آمد.

سخن‌رانی آن خواهر در باره‌ی این بود: دختران ما نباید برای راه انداختن زنده‌گی زناشویی چنان شرط و خواست هایی را پیش بکشند که هیچ کسی را یارای برآوردنِ آن ها نیست . . .  .

نوشتن ِسخن‌رانی این زن، که زنی سُنّتی است، خواست من نیست. چیز ِ عجیب و بیرون از آن چه که عادی است در حرف های او نبود.  آن چه که عادی نبود«فضا»یی بود که پدید آورده بود. گوش‌ها اگرچه به سخنان او بود امّا فکر و اندیشه ها می‌کوشیدند تا ازاین سخن‌ها نقبی بزنند به سوی یافتن چاره‌ای برای مسئله‌ی زناشویی . بجز من همه زن بودند. مادران و دختران . مسئله‌ی زناشویی به‌یکی از دشوارترین مسائل جامعه بدل شده است. سببِ این دشواری هرچه باشد، خودِ این دشواری سببِ بسیاری از دشواری های نفس‌گیر در خانه‌واده‌ها شده است.

چه‌قدر جای پندها و نصیحت ها خالی است. چه قدر جای به‌هم‌گوش‌دادن‌ها خالی است. چه قدر جای آن آرامشی خالی است که به سببِ اتّکا و اعتماد به تجربه ها پدید می آید. چه قدر جای کسانی خالی است که در خانه‌واده دل‌شوره برنمی انگیزند. چه قدر خالی است در خانه‌واد‌ه‌ها جای آن «فضا»هایی که سبب می شوند با کم ترین و ساده ترین کلمات  بیش ترین و پیچیده ترین تفاهم ها پدید آیند.

آن آهو را دیدم که چه شیرین و ناز در شب نشینی ما آرمیده بود. و چشم های درخشان او بی هیچ نگرانی و با چه اندازه ساده گی و با چه خشنودی به ما می نگریست.

من هم همه ی هنرم را به کار گرفتم تا جلوی رخنه ی غوغای جامعه ی غوغایی ِبیرون را  بگیرم، تا مگر این فضای دیری از دست رفته  هرچه طولانی تر   مهمان شب نشینی ما باشد.

چه آرامشی بود. اگرچه شکننده امّا چه آرامشی بود.

 

()

 

و امّا آرامش

 

می گوید: بنویس! و من می نویسم:

«چیست آرامش. این که همه گان به دنبال آن اند. این در همه جا یافت شونده امّا کم یابنده. این اِکسیری که در همه جا به ساده گی می تواند به دست آید. این داروی معجزه گر .

آرامش همه نوع یافت می شود :  نازل و باکیفیت، یک بار مصرف و بادوام، فردی و اجتماعی، ژرف و سطحی، خانواده گی و همه گانی، شکننده و سخت، مصنوعی و طبیعی.

آرامش همه جا یافت می شود : گاهی در گریز از خلق، در تنهایی؛ گاهی در گریختن به سوی خلق، در جمع؛ گاهی در داشتن، گاهی در کم داشتن، گاهی در نداشتن؛ گاهی در خاموشی و ایستایی، گاهی در صدا و پویایی؛  گاهی در گریز از اندیشه، گاهی در گریختن به اندیشه . . .  . »     

 

 ()

 

احترام، حُرمت، تحریم، محروم، . . .

 

می گوید بنویس! و من می نویسم:

«رفتار«احترام آمیز ِ» دیگران، دیگر کم مانده است که چندِش آور شود. هیچ نمی توانم بفهمم که در پُشتِ این گونه رفتار، که ما آن ها را به عادت «احترام» می نامیم، چه چیزی نهفته است. برخی ها چنین می نماید که با احترام به تو تو را تحریم می کنند؛ برخی ها بااین رفتار ِپیچیده ی شان تو را محروم می کنند؛ برخی ها چنان احترام می گذارند انگار تو چیز ِحرامی هستی . برخی ها بااین رفتارشان تو را در«حریم» زندانی می کنند؛ برخی ها با آن تو را در «حَرَم» می کنند، در حَرَم ِخودشان.

همین پیچ اندرپیچی ِانگیزه ها و هدف های این رفتار سبب شده است من خیال کنم که پس جتما" انجام دهنده‌های این رفتار خیال می‌کنند که یک رابطه‌ای هست میان کلماتِ: احترام، حُرمت، حریم، محروم، حرام، حَرَم، حرامی،  حرام شدن، و ... .

اگرچه میان معانی این کلمات به‌لحاظ زبانی ریشه‌ی مشترکی نیست ولی به‌لحاظ شکل بسیار به هم می مانند؛ امّا انواع ِگونه‌گونِ این رفتار به اصطلاح احترام آمیز ِ این آدم ها، به هرحال نوعی اشتراک معنی ِویژه‌ای نیز میان این کلمات پدیدآورده است.  »  

                                                        ()()() 

 

                                                      پاییز1386

 

                                                                            بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها