1- تنگنايي در «جدال با مدعيان »

                                                  سَبُكْ گويي ، آسان گويي

مولوي فقط نه درغزل هاي شمس ، بل كه درمثنوي هم ، جابه جا ، آن ژرف دلي و گسترده گي ِ روحي ِِ احترام برانگيزخود را نشان مي دهد ، امّا ـ شايد به دليلي كه در بخش ديگراين نوشته خواهدآمد ـ اين جزء از منش مولوي نتوانسته است درمثنوي ، به آن اندازه كه درغزل هاي شمس ، روشن و نيرومند منعكس شود . شايد به دليل همين كم رنگْ شده گي ِِ آن « ژرفْ دلي و گسترده گي ِ روحي ِِ » مولوي در مثنوي است كه او در مباحثه ها و گفتگوهاي خود با مدعياني كه آن ها را به نحوي رقيب خود و يا مانع پيشْ بردِ انديشه هاي خود مي داند ، ازنوعي روش ونحوه ي بيان سود مي جويد كه مي توان آن را سَبُك گويي و يا آسانْ گويي ناميد ، و درهرحال به هيچ روي خورندِ آدمي متْل او نيست ، يعني آن آدم وارسته ي خوش منش با آن روح گسترده كه درغزل هاي شمس آن همه بلندنظراست .

از ويژه گي هاي اين روش ، یکی ، ريشْ خند كردن مخالف است:

در جدال با جهودان

آن مسيحا مرده زنده مي كند

وان جهود ازخشم سبلت مي كند     ص221

یکی ديگر ، صحنه پردازي كردن و مخالف را ، به دلْ خواه ، درآن صحنه به بازي گرفتن ، يا به بازي كردن نقش هاي خودساخته واداركردن است:

دربرخورد با جهودان :

داستان « آن پادشاهِ جهود كه نصرانيان را مي كشت . . . » درص16

چون پديدآمد كه آن مسجد نبود

خانه ي حيلت بُد و دام ِ جهود

پس نبي فرمود آن را پُر كنيد

مطرحه ي خاشاك وخاكستركنيد   ص342

و باز یکی ديگر ، رسواكردن و بي آبروكردن مخالف است از راه دست كاري در زبانزدها ( ضرب المثل ها) و يا از راهِ ساختن زبانزد هاي تازه:

در  جدال با جهودان:

خانه ي آن دل كه مانَد بي ضياء

از شعاع آفتاب كبريا

تنگ وتاريك است چون جان يهود

بي نوا از ذوق ِ سلطانِ ودود    ص348

و بازهم نمونه ي ديگر ، به‌كارگيري نام انديشه هاي مدعيان است هم‌چون كلمه ي تحقير و ناسزا . به گفته ي ديگر ، تلاش براي تبديل اين نام ها به كلمات تحقير وناسزا درميان جامعه:

در « داستان آن صوفي كه زن خودرا با بيگانه بگرفت »

 

در جدال با گبران :

پس شهيدان زنده زين رويند خوش

تو بدان قالب بمنگر گبر وَش     ص219

گفت صوفي با دل خود : كاي دو گبر

از شما كينه كشم ليكن به صبر     ص 634 ـ

بهره گيري از ترس ، خرافه ، ، مجازات و معجزه

در جدال با كافران:

« داستان آمدن آن زن كافر با طفل شيرخواره به نزديك مصطفي عليه السلام . . . »

فشرده ي داستان :

زني ازكافران باكودك دوماهه اش به سوي پيغمبر مي رود . كودك دوماهه به پيغمبر سلام مي كند . مادر براين كودك دوماهه ي خود خشم مي گيرد و مي پرسد : چه كسي اين را به تو آموخت ؟ كودك دوماهه به مادرخود پاسخ مي دهد: خدا به من آموخت پس ازاو جبرييل . مادرازكودك دو ماهه ي خود مي پرسد : جبرييل كجاست ؟ كودك دوماهه به مادرخود پاسخ مي دهد: بالاي سرِتو. . . ص 481 ـ دفترسوم

چنين است استدلال هاي شگفت انگيز گوينده ي دريا دل و وارسته ي غزل هاي شگفت انگيزِ شمس ، براي به كرسي نشاندن درستيِ باورهاي مذهبي وفلسفي خود در برابرِ باورهاي مذهبي وفلسفي ديگران.

در جدال با دهريون :

« جواب دهري كه منكر ِ الوهيت است و عالم را قديم مي داند » ص679

فشرده ي داستان :

دهري و سُنُـي با هم در باره ي جهان وآفرينش گفتگو مي كنند . هر دو ، دليل مي آورند . هردوسو، هم – ديگر را نمي پذيرند . سُنّي مي گويد : براي اين كه روشن شود كه تو و من كدام دروغ مي گوييم ، هردو درآتش مي رويم ، هركس نسوخت او درست مي گويد.

هست آتش امتحان آخرين     كاندرآتش درفتند اين دو قرين

. . .

تامن وتو هردودرآتش شويم     حجت باقي حيرانان شويم

سپس مولوي هردو را درآتش مي اندازد . و ناگهان

آن خدا گوينده مردِ مدعي     رَست و سوزيد اندرآن آتش دغي

باري به همين ساده گي!

وبازهم نمونه اي ديگر ، كه نشان مي دهد مولوي گه گاه ، هواداران خودراهم براي دورماندن از انديشه هاي ديگران ، بجاي تشويق به بكارگيري استدلال ، با « تحّكم » ، به پناه گرفتن درپشت آيه هاي قرآني و درخواست كمك ازخدا فرا مي خوانَد:

در جدال با جبريون :

هين بخوان رب بما اغويتني

تانگردي جَبري و كژ كم تني

بر درخت جبر تا كي برجهي

اختيار خويش را يكسو نهي ص694

در جدال با فيلسوف:

داستان « انكار [مردِ] فلسفي برقرائتِ ان اصبح ماء وكم غورا"» ص 848

فشرده ي داستان :

آدمي مسلمان آيه اي ازقرآن مي خواند دراين مايه : من چشمه هارا مي خشكانم . پس ازآن اين من هستم كه مي توانم دوباره آب را به آن برگردانم . دراين هنگام يك آدم فيلسوف كه دارد از راه مي گذرد جلو مي آيد ومي گويد : نه ، ما هم مي توانيم با بيل وكلنگ دو باره آب را به چشمه برگردانيم . . .

آن گاه مولوي نقل مي كند : اين فيلسوف به خانه مي رود . آن شب خواب مي بيند كه پيرمردي دوچشم اورا كوركرده و آن گاه ازاومي خواهد كه نور را دو باره به چشم هاي خود برگرداند . فيلسوف بيدار مي شود مي بيند كه واقعا" هم دوچشم اوكورشده است . . .

مي فزايد در وسايط فلسفي         از دلايل باز بر عكسش صفي

گر دُخان اورا دليل آتش است         بي دُخان ما را درآن آتش خوش است

مولوي مي افزايد كه اين فيلسوف اگربه درگاه خدا ناله وزاري و توبه مي كرد خوب مي شد و مي گويد : ولي او توبه نكرد . . .

حتّي اگرچنين معجزه‌ي باورنكردني‌يي واقعا"هم شدني بوده وپيش آمده بوده باشد ، بازهم درخورِ روح بلندِ سراينده ي غزل هاي شمس نيست تا آن را هم‌چون « دليلي » به‌كارگيرد ، و با كمك آن و با مَدد گرفتن از عذاب وجريمه هايي چنين سنگين ، مخالفان را به پذيرش چيزي و يا به توبه كردن ازچيزي وادارد . مولوي ازاين« گونه » از < استدلال > بارها در مثنوي ، در رودررويي ومقابله با مخالفان ، و نيز براي اقناع پيروان اش مدد مي گيرد .

[]

ازاين كه مولوي با انديشه هايي كه باآن ها مخالف است درگير مي شود هيچ ايرادي براو نمي توان ونبايد گرفت . برعكس ، اگراو در ميدان انديشه ها ، درراهِ آوردن انديشه‌ي تازه و استوار برتجارب خودي تلاش نمي كرد وخاموش مي ماند ، مي بايست براوخرده گرفته مي شد ، ويا دستِ كم مي شد او را به‌خاطر اين خاموشي به پرسش گرفت.

اوخود سفارش هايي ـ مانند آن چه كه دراين ابيات خواهدآمد ـ به هواداران خود و به همه ي ما مي كند كه هم‌چنان شايسته ي شنيدن وتكراركردن اند :

همچنان كه هركسي در معرفت         مي كند موصوف غيبي را صفت . . .

اين حقيقت دان نه حق اند اين همه     نِي بكلّي گمرهانند اين همه . . .

گر نبودي در جهان نقدي روان             قلب ها را نقد كردن كي توان . . .

پس مگو كين جمله دم ها باطلند         باطلان بر بوي حق دام دلند

پس مگو جمله خيال ست وضلال         بي حقيقت نيست درعالم خيال . . .

نه همه شب ها بود قدر اي جوان         نه همه شب ها بود خالي ازآن . . .    ص300ـ دفتردوم

اين گونه سفارش ها بسياربا ارزش اند ؛ ولي روشن است كه به تنهايي نمي توانند مرزي جدّي ميان او و خشك مغزي وخشك مغزان باشند . گفتار ، اگرچه بخشي از اين مرز قلمداد مي شود ولي مرز كامل و گذرناپذير قطعا" با كردار ساخته مي شود . مولوي مي توانست مرزِ برجسته و روشن را با خشك مغزان تنها با گفتار برپا ندارد و بل كه با كردارخود آن را استوار سازد .

بحث دراين نيست كه روش ها و روال هايي كه او در جدال با مدعيان به كار مي گيرد ، يكسره همان روش ها و روال آن كساني است كه او آن ها را به‌خاطر قشري گري شان و خشك مغزي شان به‌درستي انتقاد مي كند . نه ! او با آن ها فرق دارد اگرچه دراين پهنه ـ مراد برخورد با مدعيان است ـ فرق ميان او وخشك مغزان فرق برجسته اي نيست . بحث دراين است كه چرا او باهمه ي اين سفارش هاي درست ، در روياروييِ خود ولي با ديگران تا به اين اندازه به روال « معمول» ، به روال آدم هاي معمولي دست مي يازد ؟ او دركردارش با مخالفان به همان ابزاري دست مي برد كه معمولا" انديشه مندان « عادي» از آن ها سود مي جويند . براي انساني چون مولوي ، اين هيچ افتخاري ندارد كه با خشك مغزان فرق داشته باشد ، افتخار ( اگركه اصلا" به‌كارگيري چنين كلمه اي درست باشد ) آن هنگامي مي بود كه او « فراتر» از < ميانگين > مي رفت ، فراتر از < معمول > و < عادي > .

[]

اين گونه از تنگنايي ها را مي توان در نزد همه ي انسان ها و درميان همه ي جماعت ها ديد . گونه ي اروپاييِ اين نوع از تنگنايي ها و محدوديت ها را اگرنتوان از بدترين انواع برخورد با مدعيان برشمرد ، دستِ كم مي توان از ناخوشايندترين آن ها دانست . فريدريش نيچه يكي ازآن انديش مندان اروپايي است كه 11 سده پس ازمولوي ، يكي از گونه هاي ناخوشايند اين تنگنايي را در برخورد با مخالفان اش به نمايش مي گذارد . داستان آن موجودي كه او آفريد وآن را (übermensch ) « اَبَر اِنسان » ناميده ، داستان خودِ اوست . او در كتاب « فراسوي نيك وبد » چنين مي گويد :

« فيلسوفان راستين ، فرماندهان اند و قانون گزاران . ومي گويند ‘‘ چنين بايد باشد ‘‘ . نخست آنان هستند كه « به كجا » و « ازكجا » ي بشررا معيّن مي كنند . . . » ص178

درتحّكم آميز بودن آهنگ و در تحّكم آميزتربودن معناي اين گفته ها ( بهتراست گفته شود اين دستورها و آيه هاي بي چون وچرا ) جاي هيچ گونه ترديدي نيست .

او سپس ، پرسش هايي به ميان مي كشد كه باتوجه به نحوه وگونه ي طرح شان كاملا"پيداست كه پاسخ شان ـ ازديد خود نيچه ـ منفي است ( يعني درحقيقت نيچه به ما دستور مي دهد تا به اين پرسش ها پاسخ منفي بدهيم ) :

« آيا امروز چنين فيلسوفاني هستند؟ آيا تاكنون چنين فيلسوفاني بوده اند ؟ ص179

او سپس بدون هيچ مكثي پرسش ديگري به ميان مي كشد كه پاسخ آن به زعم نيچه مثبت است ( يعني در حقيقت به ما دستورمي دهد كه به آن پاسخ مثبت بدهيم:

« آيا نمي بايد چنين فيلسوفاني باشند؟ » ص179

او در همين صفحه جمله اي مي گويد كه بروشني نشان مي دهد او جزخود هيچ كس ديگررا به فيلسوفي نمي پذيرد :

« فيلسوف ، اگركه امروزه فيلسوفي در كار باشد . » ص179

اودر همين كتاب دربخشي ديگر باز هم سخناني دارد كه نحوه ي برخورد كاملا" خودخواهانه ونفي كننده اش را دربرابر مدعيان ( يا چنان كه برگرداننده ي كتاب از او ترجمه كرده ) دربرابر « دانشواران » نه تنها در پهنه ي فلسفه بل كه درپهنه هاي ديگرهم بروشني نمايان مي كند:

« تمامي روان شناسي تاكنون به پيش داوري ها و ترس هاي اخلاقي چسبيده بوده است وجسارت فرورفتن به ژرفناها را نداشته است . هنوزهيچ كس كاري را كه من كرده ام ،حتّي درضميرخويش نيز نكرده است . » ص55 تاكيدازمن

نيچه درهمين كتاب كارِ ستايش از فردگرايي ِ خودخواهانه را به جايي مي رساند كه مي توان زبوني عظيم نهفته درآن را به روشني ديد . زبوني ِِ عظيمي كه نيچه را به پرتگاه نژاد پرستي كشاند :

« براي راه يافتن به هرجهان والا ، بايدتعلّقي مادرزاد به آن داشت ، يا روشن تربگويم براي آن پرورانده بايدشد . حق رهيافت به فلسفه ـ به عالي ترين معناي آن ـ را تنها از بركت تيره وتبار . . . مي توان داشت . « خون » در اين جا تصميم گيرنده است . » ص182تاكيدازمن

اين ، گونه اي از تنگنايي است كه ويژگي بزرگ آن خودخواهي ِِ معطوف به فردگراييِ تندروانه است . انسان نيچه موجودي است كه از دستْ رنج جامعه اي كه در آن مي زيد بهره گيري مي كند ولي درهمان هنگام جامعه را به هيچ مي گيرد . و فقط به شرطي آماده است براي جامعه هم حقي بشناسد كه همه ي جامعه يك پارچه به او بدل شود . يعني همه ي < فرد > ها در فرد او حل ومنحل شوند . يعني جامعه ، خود را در « فرد » منحل كند !

انديشه ي مولوي امّا ازاين بلاهت ها به دور است . او ظاهرا" تا به آن اندازه « فرو » نيفتاده بود كه ناگزير شود به پستي در برابر « فرد » آدمي تن در دهد . او ظاهرا" در برابر فردِ آدمي همان اندازه هوش يار بود كه در برابر جمع آدمي .

                     بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها                       بازگشت به فهرست این نوشته