تلاشي براي يافتن سرچشمه هاي تنگنايي ها

شايد چندان بي راه نباشد اگرگفته شود كه بسنده كردن به جستجوبراي يافتنِ فقط يك ريشه ي مشترك و همه گاني براي همه ي تنگنايي ها و محدوديت هاي اجتماعي و انديشه ييِ مولوي ، كاري است نادرست وسطحي . تلاش براي يافتن همه ي ريشه ها ، هم ، كاري است خام وانجام ناشدني . نه تنها درختان تنومندي مانند مثنوي ومولوي ، بل كه انبوه عظيمي ازانسان هايي كه ظاهرا" به اصطلاح ساده زنده گي مي كنند نيز بعيد است كه تنها با يك ريشه به زمين وصل باشند . ازهمين رو چندان زيان بخش نخواهد بود اگركه تلاش شود براي تنگنايي ها و محدوديت هاي مختلفي كه دراين نوشته به مولويِِ مثنوي نسبت داده شده ، براي هر زمينه ي جداگانه اي ريشه هاي جداگانه اي جستجوكرد . من تلاش مي كنم تا در دو بخش ، اين جستجو را آزمايش كنم .

1- آزمايشي براي ريشه يابي تنگنايي هاي اجتماعي

متاسّفانه لكّه ي پشتيباني از غلام سازي وغلام داري و نيز غلامي گري،  چندان هم دامن مولويِ مثنوی را رها نکرده‌است. درمثنوي دربسيارجاها ، از غلام سخن مي رود . رفتارمولوي دربرابرغلامان ، رفتاري است که می‌توان آن را در چارچوبی معیّن انساني و نيك خواهانه است . مولوي غلامان را در برابرخدا و درمعنويت ، باغلام داران برابر مي داند . و از انساني مانند او همين هم پُر بَد نیست.

درهمان حال امّا ، مولوي از زشتی ِپديده ي زشت غلامي گري وغلام داري ، درباره‌ي زشتی ِ به غلامي درآوردن انساني به دست انساني ديگر ، و نیز حتّی درباره ي زشتی ِ  غلامي كردن انساني براي انساني ديگر هيچ نمي گويد.

هيچ ترديدي دراين نيست كه آدمي را دراين جهان و دراين هستي ، از زندان ها و تنگناها و ناگزيري هايي كه همه گي ، گونه هاي مختلف بنده گي اند ، هيچ گريزي نيست . اين ناگزيري يكي ازحقايق و واقعيات تلخ ِِ هستی ِانسان است . امّا اين دليل نمي شود كه ما ازاين حقيقت تلخ  شكايت نكنيم، به خُرده گيري ازآن نپردازيم و حتّي آن را به باد ريشْ خند نگيريم و برضدّ آن نکوشیم.

شايد درباره ي خاموشي ِ ناپسند وپرسش برانگيز ِ مثنوي درباره ي ماهيّت و ذات پديده ي زشت غلام داري و . . . بتوان به چنددليل اشاره كرد :

●- فلسفه ي هستي

در پهنه ي افكار وانديشه ها ومشغله هاي جهان بينانه مثنوي ، هيچ اجباري وهيچ نيازي مولوي را به بررسي انتقادي پديده ي غلام داري . . . وا نمي دارد . گويي كه ازنگاه او ، پديده ي غلام داري تنها مربوط به « هستي اجتماعي » انسان برروي « كره خاكي » است . او هستي اجتماعي انسان را برروي« كره خاكي » همْ چون يك هستِي بسيار ناچيز وحقير و گذران درهستي پايدار و جاودانه ي جهان مي داند.

●- دنباله رَوي از « عام »

خاموشي مثنوي درباره ي ماهيّت غلام داري ، شايد تاحدودي پي آمد آن هد ف ها و چشم داشت ها و نيز آن سفارش هايي باشد كه مولوي ، مثنوي خودرا برپايه ي آن ها بناكرده است .

دردفترسوم ، بخشي است به نام « سئوال كردن بهلول آن درويش را »

بهلول از درويشي مي خواهد كه ديدگاه خودرا در باره ي جهان بگويد . او به درويش ، راه وسبك و اسلوب گفتن و بيان را هم گوشْ زد مي كند:

. . . . . . . . . . . . . . . . . .. شرح كن اين رابيان كن نيك نيك

آن چنان كه فاضل ومرد فضول چون به گوش او رسدآرد قبول

آن چنانش شرح كن اندر كلام كه از آن بهره بيابد عقل عام

ناطق كامل چو خوانباشي بود خوانش پُر هرگونه ي آشي بود

كه نماند هيچ مهمان بي نوا هركسي يابد غذاي خود جدا

گويي كه اين سفارش ها درنحوه ي بيان انديشه ها را « بهلول » ها نه به « درويش » بل كه به مولوي كرده اند تا او مثنوي خودرا برپايه ي آن ها بسرايد . مولوي چه در گزينش حكايات و زبانْ زد ها ، وچه درساختن وپرداختن حكايات و زبانْ زد هاي تازه ، وچه ( واين مهم است ) در داوري درباره ي مسائل مهم اجتماعي ( ازجمله پديده ي غلام داري ) اين معياركارخودرا ، يعني اين گونه ي ويژه ي عام گرايي وعاميانه كردن را رها نمي كند .

عاميانه به چه معني ؟

ازيك سو به اين معناكه مولوي وادار شده است تا گريبان خودرا به دستِ گونه اي از « عاميانه گي » بسپرد . يعني درگزينش وشرح داستان ها و دراستدلال ها سخت گيري نكرده و به گونه هاي كم ارزش و بي ارزش و نازل آن ها تن دهد.

وازسوي ديگر به اين معني كه اوخودرا درگونه اي « عاميانه انديشي » گرفتار مي كند . او در بيان انديشه هاي خود به « عقل عام » اتّكا دارد . همه ي تلاش وچشمِ داشت او اين است كه انديشه هاي خودرا جوري بازگويي كند « كه ازآن بهره بيابد عقل عام » . ولي دربسياري ازجاها براستي روشن نيست كه مولوي براي « شيرفهم كردن » < عامه > است كه به داستان ها و استدلال هاي ساده ي سَبُك توسّل مي جويد ، ويا اين كه خودِ او به واقع به اين گونه ي سَبُكِ انديشيدن مبتلا شده است . واقعيت آن است كه گاه گاهي بسيار دشواراست كه آدمي دريابد مولوي اين يا آن داستان و يا مَثَل را ( كه ياخود ساخته ويا از جامعه گرفته است ) دارد تنها به عنوان يك ابزار براي شرح عامه فهم ِ انديشه هاي خود به كار مي گيرد ، يا اين كه براستي خود به آن ها باور دارد .

ازيك سو به اين معنا كه مولوي بطرز اغراق آميزي تلاش مي كند تا سخنان خودرا چنان بازگويي كند تا نه تنها « همه گان » از هر قماشي بتوانند آن ها را « دريابند» ( چيزي كه در بال ابه آن اشاره شد ) ، بل كه مهم ترازآن ، « هم گان » بتوانند آن ها را « بپذيرند» .

وازسوي ديگر عاميانه نه به فقط به اين معني كه مولوي تلاش كرده تا جوري حرف بزند كه « عام » بفهمد ، بل كه هم چنين به اين معنا كه خودرا وادار كرده است تا آن مسائل وموضوعات اجتماعي را كه درآن هنگام « عام » بوده اند يعني پذيرش عام داشته اند و « عام ِِ» آن زمانه را برپاداشته بوده اند رعايت كند ، مسائل وموضوعاتي كه درآن زمان ، دليل شكل گيري « عام » و نيز ضامن ادامه ي آن بوده اند .

اوتلاش كرده است تا با اين موضوعاتِ عام ِ پذيرفته شده ازسوي عامه در نيفتد . او كوشيد تا در برخورد با اين گونه موضوعات ، آن ميان گين ، آن ميانه ، وسط ، ومتوسط جامعه را برگزيند . مولوي ظاهرا" نخواسته است درساختارموجود « عام ِ » زمانه ي خود دگرگوني وخللي ايجاد كند . اونخواسته است تا « عام ِِ » تازه اي را پي ريزي كند ، او كاري به اين ندارد كه اين موضوعات ومسائل مانند غلام داري ( كه بيشترجنبه ي اجتماعي دارند ) وپذيرش عام يافته اند درست اند يانه . آن چه كه براي مولوي اهميّت دارد اين است كه اين مسائل قابليت اين را داشته باشند تا به او دربيان هرچه عامه فهم تركردن انديشه ها واهداف اش ، و در راه گردآوردن هرچه بيشتري از انسان هاي وابسته به اين عام ، و در راه هرچه گسترده ترساختن دامنه ي اين عام به او كمك كنند . اودراين راه به گونه اي آشكار به دنباله روي از « عامِِ » زمانه ي خود درمي غلتد .

كوتاه : خاموشي تاييدآميزاو در برابرمسئله ي غلام داري وغلامي گري ـ گذشته از دلايل ديگر ـ يكي هم پيامد دنباله روي مولوي از « عام ِِ » زمانه ي خود ، و درافتادن به ورطه ي عاميانه گي است.

●- تأكيد يك سويه برمعنويت

شايديكي ديگراز ريشه هاي اين گونه از تنگنايي ها در مثنوي ، اين باشد كه مولوي مرز ِ ميان > زنده گي ِ واقعي < و « زنده گي معنوي » را ناديده مي گيرد و يا آن را مخدوش مي كند . بي دليلي نبوده است كه خودِ او مثنوي خودرا « مثنوي معنوي » ناميده است.

مرادِ من دراين جا از زنده گي واقعي ومعنوي اشاره اي تنها به دوگونه ي مشخّص از گونه هاي مختلف زنده گي است . دوگونه اي كه ـ دركنار ِ گونه هاي ديگرِ زنده گي ـ روي هم رفته ، آن زنده گي كلّي وعام يك جامعه يا يك انسان را مي سازند.

مراد از زنده گي معنوي ، آن گونه هايي از زنده گي است كه علّت ، كانون و پايه ي برپايي شان را هم ـ بسته گي عاطفي ، معناها و درون مايه هاي اخلاقي وانساني ، هدف ها و انديشه هاي اجتماعي ـ انساني مي سازند . مانند زنده گي انسان ها دردرون خانواده ، محافل دوستي ، ونيز درسازمان ها ويا انجمن ها و نهاد هاي اجتماعي كه شناسه ي اصلي شان داشتن هدف هاي انسان دوستانه ونيك خواهانه است .

منظوراز زنده گي واقعي ، آن گونه هايي اززنده گي ست كه سبب وپايه و كانون آن ها را تلاش آدمي براي زنده ماندن درپهنه ي واقعيت ، بطورعمده واقعيت جامعه ، مي سازد . مي توان آن را زنده گي مادّي و زنده گي روزمره ناميد. و به هرحال مراد ازآن ، آن پهنه اي است كه درآن ، « هستي طبيعيِ » يك انسان ـ كه غرايزطبيعيِ انساني نيروي اصليِ فعّال آن است ـ ، و « هستي اجتماعيِ » يك انسان ـ كه وضع اجتماعي ، طبقاتي ، جنسي ، نژادي . . . آدمي به همراه غرايز اجتماعي ، اجزاي برجسته ي اصلي آن را مي سازند ـ رفتار آدمي را شكل مي دهند.

اين دوگونه ي زنده گي ، به هيچ روي ، دو زنده گي بكلّي جدا ازهم نيستند ، بل كه درحقيقت ، دو وجه از زنده گيِ كلّي اند كه دردو پهنه ي متفاوت جريان دارند.

در زنده گي معنوي ، درمقايسه با زنده گي واقعي ، معمولا" آدم ها به نوعي و به اندازه اي از برابري حقوقي بيش تري برخوردارند . بهترگفته شود : از حق وحقوق برابر مي توانند بهره مند شوند . درگونه هاي بهتر وشايسته تر و برابري خواه ترِِ زنده گي معنوي مانند محافل كهنِِ دوستي ، سازمان هاي اجتماعيِِ مبارز كه آرمان هاي انساني دارند ، برخي سازمان ها يا نهاد هاي اجتماعي و. . . اين برابري ها روشن ترديده مي شود. اين درست است كه درزنده گي هاي معنوي، معمولا" انسان ها بيش از سرنوشت <« فرد » خود ، به سرنوشت آن < جمعي > علاقه مندند كه خودرا ( درحقيقت تحقق آرمان هاي خودرا ) به كمك آن وابسته مي دانند . به « باهم بودن » وبه « براي هم بودن » ـ چه دردرون گروه ها ومحافل وچه دردرون جامعه ـ بيش تر اهميت مي دهند تا به « باخود بودن » وبه « براي خود بودن » . آن ها تلاش مي كنند تابه نابرابري هاي ميان اعضاي جمع خود درپهنه ي زنده گي واقعي كم تر اهميت دهند . يعني آن ها مي كوشند تا اين نابرابري ها در زنده گي واقعي شان را زيرسايه ي برابري هاي ميان خودشان بمثابه اعضاي آن جمع معيّن (زنده گي معنوي ) جاي داده و بي رنگ سازند ، و به اين ترتيب حقيقت تلخ وجودِ نابرابري هاي شان در زنده گي واقعي را پنهان سازند .

تلاش مولوي ، درست تلاش همين انسان هاست . او به ما نصيحت مي كند كه همان فضاي زنده گي معنوي را به زنده گي واقعي منتقل كنيم بدون اين كه در زنده گي واقعي تغييري بدهيم . او گمان مي كند كه مي توان غلام داري وغلامي گري ( يعني پديده هاي زنده گي واقعي ) را با گردآوردن غلام دار وغلام در زنده گي معنوي ، باهم سازش داد . و گمان مي كند كه به اين ترتيب مي توان به نابرابري غلام وغلام دار پايان داد .

واقعيت هم اين است كه دربسياري ازشرايط و دوره ها ، زنده گي معنوي به پرده اي زيبا و لطيف بدل مي شود برروي زمختي ها و خراشيده گي ها و مظاهرشرم آور زنده گي واقعي . مانند:

گسترش وتسرّي فضاي مناسب زنده گي معنويِِ محافل دوستانه به زنده گي واقعي اعضاي اين محافل .

ويا مانندِ نيرومندشدن معنويت وزنده گي معنوي درجامعه درهنگام رُخ دادهاي اجتماعي ( دگرگوني هاي متثبت همه گاني ) و يا طبيعي ( زمين لرزه . . . ) . در چنين شرايط و بُرهه هايي ، زنده گي معنوي چون مِه نازك وملايمي است كه فضاي زنده گي واقعي رادر برمي گيرد ، آن را تلطيف مي كند و گونه اي ناروشنيِ دل چسب و آرامش دهنده به ناهمواري ها و زمختي هاي آن مي بخشد.

پيوند دادن مناسبِ اين دو وجه ( يا اين دو پهنه ي ) مهم زنده گي ، يكي از آن مسائل بحث برانگيز و وقت گيري است كه آدمي هميشه وهمه جا با آن رو به رو است . نتايج اين بحث نشانه ومُهر خودرا بر فرهنگ و منش جامعه برجا مي نهد . اين نشانه هاومٌهرها همان خصوصيات مهمي هستند كه معمولا" انواع فرهنگ ها را با كمك آن ها ازهم مشخّص مي كنند.

مولوي تنها بخش معنوي زنده گي را مي بيند و يا به نمايش مي گذارد . اوتلاش مي كند تا انسان ها را تنها در پهنه ي زنده گي معنوي ببيند وبسنجد . او زنده گي واقعي را در زنده گي معنوي حل مي كند ، لغو مي كند ، پنهان مي كند.

بااين همه ، روشن است كه زنده گي معنوي ، اين طور نيست كه يك سره از زنده گي واقعي جداباشد و يا بتواند ازآن براي زماني درازجدا نگه داشته شود . آن نابراي ها در زنده گي واقعي ، يعني نابرابري ها دروضع اجتماعي ، طبقاتي ، جنسي ، نژادي ، فرهنگي و سياسي وغريزي. . . خواه ناخواه خود و ملزوم هاي خود ، و فشارها و تنگنايي ها و محدوديت هاي خودرا به درون زنده گي معنوي انسان ها مي كشاند ، وتا"ثيرخودرا بر رفتار وكردار انسان ها ونيزحتّي بر قواعد حقوقي ميان آن ها در درون اين زنده گي معنوي برجاي مي نهد. ما مي توانيم تا"ثير ناگوار وگاهي مرگ بار زنده گي واقعي را دربسياري از زنده گي هاي معنوي مانند محافل دوستي ، گروه هاي اجتماعي براي مبارزه درراه هدف هاي انساني و . . . ببينيم . اگرچه بسياري ازاعضاي اين محافل وگروه هاتلاش مي كنند تا اين تا"ثيرهاي ناگوار را در زيرِ توجيه ها واستدلال هاي بي پايه پنهان كنند.

اين حقيقت تلخ ظاهرا" نبايد از نگاه مولويِ مثنوي پنهان بوده باشد كه : مطلق كردن زنده گي معنوي ، تا"كيد يك سويه برآن ومبالغه در اهميت آن ، وپافشاري براين كه زنده گي واقعي تابع زنده گي معنوي به شمار آورده شود ، تنها ازسوي برخي از هواداران گوناگون عدالت و برابري ( وازجمله خودِ او ) نيست كه انجام مي گيرد ، بل كه درهمان حال ، اين تلاش يكي از ابزارهاي شناخته شده ي هواداران گوناگون بي عدالتي و نابرابري نيزهست . مولوي قطعا" بايد مي دانست كه اين هواداران نابرابري ، مي كوشند تا نابرابري هاي واقعي انسان ها را در زنده گي واقعي شان از چشم ها پنهان بدارند ، و هم چنين اين نابرابري ها را به كمكِ گونه هاي مختلفِ « تلطيف » ، هميشه گي سازند .

●- گونه ي ويژه ي معنويت

دليل ديگرِ اين گونه تنگنايي هاي اجتماعي ، مي تواند نوع معنويتي باشد كه مولوي ازآن درمثنوي خوددفاع مي كند . روشن است كه گروه هاي بسياري ازانسان هاهستند كه ازروي نيك خواهي هواخواه معنويت در زنده گي اجتماعي اند . كاملا" روشن است كه اين هواداران نيك خواه معنويت در زنده گي ، يك دست نيستند . هريك ازآن ها هواخواه گونه هاي خاصي از معنويت اند ، گونه هايي كه با هم ديگرداراي تفاوت هاي گاه بسيارجدّي اند . يعني درحقيقت ما با نظام هاي گوناگون معنويت روبه رو هستيم . نه هرنظام معنويت ، خالي ازكمبودواشكال است و نه ، تنهاوتنها يك گونه ي معنويت قادرخواهد بود تا مشكل و گره كهن وعظيم ِ معنوي ساختن زنده گي انسان را برطرف ساخته و بازكند .

معنويت خواهي مولوي قطعا" ازگونه هاي نيك خواهانه ي معنويت خواهي است . نوع معنويت او ازانواع معنويت هايي است كه درايران ريشه اي ژرف وكهن دارند.

با آن كه مولوي خود در فحواي كلام اش گويي مي خواهد چنين وانمود كند كه معنويت اواسلامي است ، با آن كه او تلاش مي كند تا باآوردن احاديث وداستان هاي مذهبي ، پشتيباني اسلام را ازمعنويت خود نشان دهد ، وباآن كه ميان معنويت او و برخي ازآن معنويت هايي كه اسلام ازآن ها پشتيباني مي كند همانندي هاي زيادي ديده مي شود ، با اين همه ، به گمان من اسلامي ناميدن معنويت مولوي كاري از پايه نادرست است . چنين معنويتي درايرانِِ پيش ازاسلام هم بود . حتّي انتساب اين گونه معنويت ها به مذهب به طوركلّي هم ، دور از درستي است ؛ زيرا كه چنين معنويتي اصلا" پيش از برپايي مذاهب هم ، به گمان من ، درجوامع انساني بود . اين معنويت دردوره هاي گوناگون ، چه درايران و چه درجاهاي ديگر ، گاه گاهي درزيرسايه ي اسلام و يا مذاهب ديگر ، براي خود پناه گاهي و يا حق زنده ماندن مي جسته است . ترديدي نيست كه اسلام هم درايران ازاين معنويت سود برده و نتوانسته ازبخش هايي ازآن پشتيباني نكند .

متا"سفانه مولوي در زُمره ي آن انديشه مندان وعارفان ايراني بوده است كه نسبت به ايرانِ پيش ازاسلام داراي يك داوري وديدگاه منفي ويا دست كم آميخته با دودلي و ظن وشك بوده اند . دراين باره مولوي قطعا" در كنار كساني مانند فردوسي نايستاده است . او اگرچه دركنارآن گروه ازانديشه ورزان ايراني كه ايران پيش از اسلام رايك سره گم راهي و تباهي ارزيابي مي كرده اند وحتيّ زبان فارسي را احتمالا" نجس مي دانسته اند جاي ندارد ، ولي بابسياري ازآن ها در نفرت ورزيِ قدرت خواهانه ي شان با زرتشتي گري همگام است . دريغا كه اين نفرت ورزي مولوي ، درست همان نفرت ورزي قدرت مندان تازه ي مسلمان بود كه در چهره ي زرتشتي گرايي ، بيش تر يك رقيب براي قدرت ، يك رقيب مذهبي ، يك مذهب رقيب ، ويك رقيب پنهان شده درزيرلواي مذهب مي ديدند .

به همين دليل ، تلاش مولوي براي اسلامي ناميدن معنويتي كه ازآن درمثنوي خود دفاع مي كند چندان جدّي نيست . برعكس ، متاسّفانه تلاش او براي اين كه چيزي درمثنوي نگويد كه دالّ براين گردد كه گويي او معنويت يا بخش هايي ازمعنويت خودرا ازايران پيش ازاسلام آموخته است همان اندازه جدّي است .

به هرحال معنويت مثنوي :

ازيك سو ، دربرابربسياري از گونه هاي « ستم » خاموش نمي ماند ، ودر انديشه و كردار برضدآن ها شوريده ومبارزه مي كند . نمونه هاي اين شوريدن ومبارزه را درميان جنبش هاي فراوان اجتماعي در ايران ازديرباز مي توان ديد.

وازسوي ديگر ، ولي اين معنويت دربرابرنفس پديده ي نابرابري خاموش است . بويژه درراه ريشه كن ساختن زمينه هاي اجتماعي اين نابرابري ها علاقه اي ازخود نشان نمي دهد ويا كم علاقه است . آيا اين بي علاقه گي و يا كم علاقه گي ، ازاين رو نيست كه هواداران اين معنويت نسبت به امكانِِ ريشه كن شدن نابرابري درجامعه نااميدند ؟ نااميدي ، صددرصد يكي ازعلّت ها و بخش هاي اين بي علاقه گي است . ولي نااميدي يگانه دليل آن نمي تواند بشمارآيد . مي توان نوعي واهمه را هم دراين بي ـ يا كم علاقه گي دخيل دانست . نااميدي آن ها قطعا" ريشه ي فلسفي دارد ، ولي واهمه ي آن ها ، هم مي تواند ريشه ي فلسفي داشته باشد و هم ريشه هاي اجتماعي . يعني اين كه : انكار نمي توان كرد كه برخي ازريشه هاي اين واهمه را مي توان و بايد دردرون پايگاه اجتماعي وطبقاتي برخي هواخواهان اين معنويت جستجوكرد.

امّا مطلق كردن ( ويامبالغه كردن درباره ي ) تاتْيروضع اجتماعي اين هواخواهان درخودداري ويا كم علاقه گي شان نسبت به حل ريشه ييِ نابرابري هاي اجتماعي ، ما را درراه شناخت درست ومنصفانه از اين معنويت دچار گم راهي خواهد كرد ؛ ومنجربه اين خواهد شد كه ارزش ونقش اين نوع معنويت درراه بهبودي زنده گي اجتماعي ناديده گرفته شود . حقيقت آن است كه كم نيستند روشن فكران ومتفكريني كه نه به دليل منافع اجتماعي شان از تلاش درراه محو ِ نابرابري درجامعه سرباز مي زنند ويا اين كه انديشه و رفتارشان دراين راه دچار كُندي و سًستي مي شود ؛ بل كه اين سرباززني و كُندي شان يا به دليل نااميدي فلسفي شان است نسبت به امكان ريشه كن شدن نابرابري درجامعه ، و يا نيز به دليل واهمه ي شان است از عواقب ويران گري كه ممكن است به زعم آن ها حركت جامعه به سوي ريشه كن ساختن اين نابرابري ها ، براي جامعه بطوركلي و براي نظام هاي اعتقادي ( فلسفي يا مذهبي . . . ) آن ها به بار بياورد .

با همه ي اين حرف ها، بايد تا"كيد كرد كه مولوي درهيچ گوشه اي ازمثنوي خود سخني برضد غلام داري و به سود برابري اجتماعي انسان ها نگفته است . اگرچه به دليل اين كمبود نمي توان مولوي را مخالف برابري اجتماعي انسان ها قلم داد كرد ولي اين يك كمبود بسيارجدّي درمولويِِ مثنوي ودرمثنويِِ مولوي و درنوع معنويتِ مثنويِِ او است.

●- قدرت

انكارناشدني است كه مولوي در مثنوي ، گه گاهي مهار از دست اش دررفته و (هم چون درهنگام سرودن غزليات شمس ) نشان داده كه سواركار ِ استادِ توسن ِ خيال واحساس ها ودريافت هاي آزاد است ، ولي با اين همه ، اين ديگر به گمان من يك سره آشكاراست كه مولوي، به خلافِ دوره ي سرودنِ غزليات شمس، درسرودن مثنوي ، انديشه ها و اهداف ونحوه ي گفتار وزبان خودرا پيشاپيش بر مي گزيده و سپس چون يك وظيفه به « سرودن » آن ها مي پرداخته است . نمي توان نديد ويا ناديده گرفت كه او درمثنوي ، ديگر يك « مولانا » است . اگرچه يك « مولانا» ي چيره دست درشعر ، ولي به هررو ، يك مولانا است . او ديگرآن شوريده ي شمس نيست .آن شوريده ، ديگر « مولانا » شده است . درصدد است تا از « مولايي » و<«مولويت » خود دفاع كند . ودرست همين جاست آن آغاز ِ دچارشدن كاملا" آشكار وچشم گيِر مثنوي و مولوي به « تنگنا ها » و « محدوديت ها »ی اجتماعی و . .  .§

مولويِ مثنوي مي خواهد خودرا دراين جهان ، دراين « دورانِِ دوري از نِيِ ستان ‏> ، ساكن وخانه نشين كند . مي خواهددرآن ، خانه وكاشانه برپا كند . آيا اين « ِني ِ » خوش صداي جادويي ، ازبازگشت به نِيِستانِ خود نا اميدشده است ؟ ويامنصرف شده است ؟ پاسخ اين پرسش ها هرچه باشد ( يا نباشد ) دراين هيچ ترديدي نمي ماند كه اين « نِي » به اين جهان ، به اين « نا نِي ستان » ، به اين « دوري » آلوده شده و ازآن رنگ و بوگرفته است ( ويا بهترگفته شود : رنگ وبوي خودرا ازدست داده است ) . به يك « اين جهاني شده >» به يك « معمولي » بدل شده ، به « معموليت » نزديك شده وبه آن گردن نهاده است . اگرچه هنوز چيزهايي كه معمولي نيستند درمولويِ مثنوي يافت مي شود ولي آن چيزهايي هم كه بسيارمعمولي هستند دراوفراوان شده اند .

من اين چيزهاي معمولي را « تنگنا » ناميده ام و به برخي ازاين تنگناها دراين نوشته ي كوتاه اشاره كرده ام : مخدوش كردن رابطه ي ميان روستايي و بازرگان شهري به سود بازرگان ، برخي ناروشني ها در برابرمسئله ي غلام وغلام داري ، برخوردهاي نادَرخور و نارسا و «مردمْ دارانه» با كساني كه انديشه ي ديگري دارند ، به‌كارگيري استدلال هاي كم توان و سطحي . . .

شوريده ي سرازپانشناس غزل هاي شمس ، درمثنوي بايهود و گبر و فيلسوف به ورطه ي يك « درگيري معمولي » گرفتارمي آيد . چرا معمولي؟ :

چون ، مولوي درچهره ي آن ها يك « رقيب » مي بيند . رقيب به معنايي كاملا" معمولي . به نظرمي آيد كه او به همين خاطر هدفي را در درگيري دنبال مي كند كه آن ، درهمه ي صحنه هاي درگيري هاي معمولي ، معمول است : يعني ازميدان بدركردن رقيب . اوتلاش نكرده است تا اين درگيري ها به ژرفش وگسترش انديشه هاي طرف هاي درگير منجرشود ، ونيزكساني هم كه به اين درگيري گوش سپرده اند فرصت بيابند تا به انديشه هاي خود ژرفا وگسترده گي ببخشند.

چون ، ابزارهايي كه اودراين درگيري ها به‌كارمي گيرد نيز معمولي اند . برخي ازاين ابزارها همان استدلال هاي عاميانه وحكايات وقصّه هايي اند كه من تلاش كرده ام چند نمونه ازآن ها را درهمين نوشته ي كوتاه نشان دهم.

گرفتارشدن درورطه ي معموليت ومعمولي گري ، بدون هيچ بحثي به معناي ازدست دادن ويژه گي وخصوصيت يك انسان ، ازدست دادن برجسته گي و بارزبودن فرد آدمي است . درهمان حال اين ورطه ، بهترين كِشت گاه است براي انواع فساد وآلوده گي .

گويي مولوي درتوجيه همين « به ورطه ي معمولي گري افتادن > هاي خودش است كه مي گويد:

ازضرورت هست مُرداري مباح     بس فسادي كزضرورت شد صلاح

پذيرش « ضرورت » هاي يك زنده گي معمولي ، البتّه يكي از ناگزيري هاي ناگوار همه ي ما آدم هايي است كه ازيك « زنده گي > متعالي و نا معمولي دورمي شويم ، وبه بهانه ي « تن دادن به معمولي شدن » درحقيقت به « مُرداري » تن مي دهيم . يعني به رفتارها وانديشه هايي تن مي دهيم كه چيزي جز « فساد » و« مُرداري » نيستند . حتّي آن هنگام كه به تكاپو مي افتيم تا برروي اين « فساد » و« مُرداري » پرده ي زيبا و فريبنده ي « ضرورت » را دركشيم تا به اين ترتيب آن ها را « مباح » و« صلاح » جلوه دهيم ، باري درست همين « تكاپو » ي ما خود يكي ازنشانه هاي بارز و گوياي درافتادن ما به فساد ومُرداري خواهد بود .

مولوي مثنوي هرچه براي پاسداري از « خود » و براي پي ريزي دست گاه فكري و سازماني ِِ جمعيت يا حزب » خود بيش تر تلاش مي كند ، بيش تر خود را در تنگناها جاي مي دهد:

هركه سوي خوانِ غيرِتو رود     ديو با او دا ن كه هم كاسه بود

هركه ا زهمسايه گي تو رود    ديو ، بي شكي ، كه همسايه اش شود

واين همه درحالي است كه خودش مي گويد:

مابراي وصل كردن آمديم     ني براي فصل كردن آمديم

انسان غيرمعمولِ غزل هاي شمس ، انساني كه هم غزل هاي شمس او وعشق اوبه شمس هردو از نشانه هاي بارز ِ غيرمعمولي بودن اوبودند ، ناگزير مي شود هم چون هرانسان معموليِِ دارنده ي قدرت ، به « ضرورت » هاي دفاع از قدرت گردن نهد ، و هركه را كه به زعم او چشم طمع به اين قدرت او بدوزد « ديو » بنامد وازخود دور كند . به گمان من مولوي درجايگاه يك دارنده ي قدرت ، نتوانسته است رفتاري غيرمعمولي ، نامعمولي ، و تازه را به نمايش بگذارد . يعني وقتي صاحب قدرت شد ، تبديل شد به يك صاحب قدرت كاملا" معمولي . شد صاحب قدرتي مثل همه ي ديگرصاحبان قدرت . من البتّه گمان نمي كنم كه كسي بتواند درجهان ، هم دارنده ي قدرت باشد وهم بخواهد داراي رفتاري متعالي ونامعمولي باشد. چنين كاري از انسان بر نمي آيد.

وشايدهم همين گردن سپردن مثنوي به اين گونه « ضرورت » هاست كه عشق ، عشق مولوي به شمس ، عشقي كه هسته ي آزاده گي و شوريده گي و نيرومندي است ، بدل مي شود به عشق يك انسان معمولي كه هسته ي آن ، ديگرنه آزاده گي بل كه بنده گي است .

چون فراموش خودي يادت كنند     بنده گشتي آنگه آزادت كنند

صداي جادويي ، خيال برانگيز ، آرام بخش ، و گيراي آن « ِني » ، نِئي كه مولوي ، مثنوي عظيم خود را با نواي او آغاز مي كند ، نئي كه از نِيِ ستان خود جدامانده ، باري صداي اين نِي ، آرام آرام درطول مثنوي ، با برخي نواهاي ناهماهنگ و خيال كُش آميخته مي شود . شايد هم دليل اين آميخته گي اين باشد كه « ِني » [ يا < ِني زن > ] ديگر نه فقط به هواي دل خود ، بل كه هم چنين به هواي نگه داشتن وجلوگيري از پراكنده گشتن شنونده گان هم مي نوازد . يعني هدف والايش بدل مي شود ( يا آميخته مي شود ) به هدفي پَست .

آن « ني » كه مولوي ، آن چنان دل انگيز و گيرا ، مثنوي عظيم خودرا با نام آن آغاز مي كند ، و از همه گان مي خواهد تا به حكايت هاي آن ، كه يك سره حكايتِ شكايت ازجدايي از نيستان است ، گوش بسپارند ، باري اين نِي ، گويي وقتي ديده است كه انبوه عظيمي از آدميان دارند به او گوش مي سپارند ، تصميم گرفته است كه همين جا ، درهمين جهان خاكي ، درهمين دوري و جدايي بماند وخيمه وخرگاه برپا دارد و از اين همه « گوش سپارنده ي مشتاق » « دور » نگردد . اين « نِي » ، ديگـر < مولانا > شده است . « مولانا نِي » .

آيا « قدرت» به دهان اين « نِي » مزه نكرده است ؟ گمان من اين است كه دريغا چنين است . واين ، سرچشمه ي بزرگ بسياري ازآن تنگنايي ها ومحدوديت هاي مثنويِ مولوي و مولويِ مثنوي است .

آن حقيقت تلخ را كه من تلاش كرده ام با زبان الكن خود دراین بخش از این نوشته در باره‌ی مولویِ مثنوی بيان كنم ، خودِ مولوي ، با بيان نيرومندي كه دارد، چنين ساده و روشن و نيرومند بيان مي كند :

            باز اگر باشد سپيد و بي نظير             چونك صيدش موش باشد شد حقير

                                                        ●●●

                                                        پايان

                                                      1378

                  بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته‌ها                       بازگشت به فهرست این نوشته