( به بخش پیشین )

 

آيا مي شود آن روحيّه را تعريف وبيان كرد ؟

 

آري نه !

نه آري !

هم آري ، هم نه .

برخي ازجنبه هاي آن را مي توان تعريف و بيان كرد . امادرفحواي موجوديت آن روحيِه چيزهايي هم نهفته بود كه نمي شد ونمي شود تعريف وبيان كرد ؛ مي دانيم كه مفهوم تعريف هم دربردارنده ي شناخت چيزي است وهم دربردارنده ي بيان آن چيز . با توجه به اين كه شناخت يك چيزاست وبيان آن شناخت يك چيزديگر،  مي شود كه يك چيزي را هركسي پيش خود طوري تعريف كند ولي درهنگام بيان آن  براي ديگران با دشواري هايي بزرگي روبرو شود . هم شناخت وهم بيان اين چيزها را هركس به شكلي و روشي و با كمك زبان خاص خود انجام مي دهد .

چيزهايي درآن روحيّه بود كه به شناخت درنمي آيند . يعني چه گونه بگويم ، شناخت آن ها يعني چه ؟ انسان  آن ها را احساس می كند ؛ درمي يابد ؛ به آن ها باور مي كند ؛ خود و زندگي اش را وقف آن ها مي كند ؛ ديگران را به سوي آن ها فرا مي خواند ؛ اگراين همه را مي شود شناخت ناميد البته ديگرحرفي نيست ولي اگرشناختِ چيزي همان باشد كه هواخواهان علم مدعي اند ، دراين صورت اين ها شناخت نيستند . پس بهتراست بگويم : چيزهايي درآن روحيّه بود كه فقط به شكل خاصي به شناخت در مي آيند . <شناخت> شان ويژه است  .

بيان اين چيزها هم بيان خاصي است . زبان اين ببان زبان جداگانه اي است . دست كم اين كه اين چيزها را تنها و تنها با زبان كلامي نمي توان بيان داشت . درميان زبان هاي كلامي هم زبان دانش و يا به هرحال زبان استدلالي براي بيان آن چيزها ازهمه نامناسب ترند . مثلا" بيان تعريف اين روحيّه با زبان كسل كننده ي جامعه شناسي و بطوركلي با زبان متكي به استدلال علمي در علوم اجتماعي  ناشدني است ؛ اگرچه این جامه شناسان مدعي اند كه زبان شان امكان بيان تعريف چنين چيزهايي را دارد . برخي از واقع بين ترين شان البته مي كوشند زبان خودرا با زبان هاي ديگر مثلا" هنر درآميزند و ... .  حقيقت هم اين است كه اين دسته از جامعه شناسان كمك هاي بسيار مفيدي به سوي شناخت اين چيزهاي ويژه انجام مي دهند . بااين همه ، اگركه نا گزير باشيم آن چيزها را به كمك زبان كلامي بيان كنيم درآن صورت جاره اي نيست كه از زبان كلامي ِِ ويژه ي بيان اين گونه محتوياتِ اين گونه روحيّات كمك بگيريم . زباني كه همانندي هاي فراواني با زبان هنروادبيات دارد . اين <زبان> بايد زبانِ <حال> باشد تا بتواند <زبانِ حال> آن روحيّه باشد . بايد زبان دل ، زبان روح باشد . يعني نه حتي زبان الكني كه من دراين جادارم بكار مي گيرم.                             

همان طوركه بعدا" هم باز در اين نوشته گفته خواهدشد همانند ونظيرچنين روحيّه اي را در تاريخ ايران مي توان درنمونه ي روحيّه ي عرفاني درايران ديد . ميان اين روحيّه كه من دراين جا درصددِ تعريف آن هستم و عرفان ازچندين لحاظ همانندي وجوددارد . يكي ازاين همانندي ها ازجمله وجود همين چيزهاي بيان ناپذير درآن ها است . مي گويند عرفان را جز به زبان شعر و هنر نمي شد و نمي شود به اين زيبايي و گيرايي بيان كرد . اما به كارگيري زبان شعر و هنر براي بيان عرفان تنها براي  بيان زيباي عرفان نيست بل كه اصلا" زبان بيان عرفان ، زبان هنر وشعر است . ويا دقيق تر گفته شود : زبان عرفان وشعر و هنر يك زبان است . هرسه ي آن ها داراي يك زبان اند . ازهمين رو ، اين گفته درست است كه زبان عرفان ( هم چون هنر وشعر ) زبان رمز و تصوير و ايما و اشاره است . اين حرف تنها به اين معني نيست كه جهان عرفان را فقط با كمك ابزارهايي بياني مانند رمز و ايما و اشاره مي توان بيان كرد . بل كه ازآن هم درست تر به اين معني است كه اصلا" جهان عرفان چيزي جز ايما و اشاره ورمز نيست . يعني رمز و ايما و اشاره نه تنها ابزار بيان عرفان اند بل كه موضوع اين بيان هم هستند ، يعني ماهيت وسرشت و اساس جهان عرفان به شمارند . بخش بزرگي ازآن چه كه عرفان در تلاش بيان آن است چيزي جز رمز و تصوير و ايما و اشاره نيست . بااين حال اين حرف البته به اين معنا نيست كه با زبان كلام و با زبان دانش نمي توان به عرفان نزديك شد . بل كه حرف اين است كه به هرحال عرفان عرفان است و دانش و حتي فلسفه هم نيست .

اين جا دردرجه ي اول صحبت برسر روش شناخت عرفان ايران است ونه محتوي ها ومضمون هاي اپن عرفان . مثلا" اسلام يكي از محتواها ومضامين عرفان ايراني است ولي روش عرفان ايران درشناخت اسلام هيچ ربطي با اسلام وحتّي با خود عرفان ندارد . اين روش نه ا بتكار اسلام است ونه رهاوردعرفان . اين روشي است كه ويژه ي انسان است دربرخورد با هستي وجهان وبا آدمي وحتّي با مفاهيم . مستقل از جهان بيني ومحتوا .

 

اين روحيّه چه نشانه هايي داشت ؟

 

اما اگرتعريف و بيان اين روحيّه دشواراست ، درعوض ، دادنِِ نشانه ها و نشاني هايي كه شناسايي و تشخيص اين روحيّه را درميان انبوه روحيّات ديگر ِِ موجود ممكن سازد ، آسان است .برخي از مهم ترين نشانه هاي اين روحيّه ازنگاه من اراين قرار بوده اند :

        اندوه زده و به خشم آمده ازدرهم ريزي فرهنگ خوديِِ جامعه ، از وارد شدن و ازوارد كردن تحقيركننده ي             فرهنگ غربي با رهبري فرهنگ آمريكايي . اين روند ، به اندازه ي رفتار دستگاه رضا پهلوي در بر داشتن ِِ             به زور ِِ چادر ازسر ِِ زنان ، خواركننده بود .

●       افسرده ازدرهم ريزي زنده گي روستايي ، زنده گي شهري ، و زنده گي به طوركلّي.

●       متمايل به بخش هاي ندار ، كم دار ، و زحمت كش جامعه .

●       مخالفِ سرسخت وجود طبقات اجتماعي درجامعه ، مخالف سرسخت توان گري و  طبقات توان گر بمثابه             مدافعان برتریِ انديشه ي وجود طبقات درجامعه.

●         بيزار ازحكومت پهلوي، ازوابسته گي و چاكرمنشي آن دربرا بر قدرت بيرون، و  ازخودكامه گي آن دربرابر             بي قدرتانِ درون .

●       ناهمباز و ناهمساز با همه ي آن هايي كه دربرابرغرب، شرق و عرب خودرا باختند.

●      بیزار و نااميد از < قدرت > درهرشكل و نمود و معناي آن .

●      متمايل به اخلاق .                      

●       نامطمئن به آينده ي بشر ، ودرهمان حال نگرانِِ اين آينده .

●      درون گرا .

شكل براي او آن < ريخت > ي بود كه < درون > به خود مي  گرفت . نگاه او به شكل از درون بود . يعني از درونِِ درون به شكل نگاه مي كرد ، يا به آن < عنايت > مي كرد . شكل براي او خدا نبود . ازآن گونه اي از شكل كه داعيه ي خدايي دارد دوري مي جست . به شكل رغبت داشت وازآن پاسداري مي كرد تنها ارين رو كه او (شكل ) ، درون را درخود داشت . زيرا شكل از < درون > پاسداري مي كرد .

●     شکیبا در زير < بار > هاي زنده گي: نداري ها ، نامرادي ها ، نامردي ها، نا زني ها

●         ناشکیبا در برابر < شکیبایی هایی> که شاید با توجیه های سیاسی درست باشند ولی از لحاظ انسانی و عواطف بي معني اند .

●        نامطمئن به انديشه هاي اجتماعی ِِ < مترقي ِِ > مدعي آزادي و خوشبختي انسان

●       اندوه گين از شكست يا به بياني ديگر از به بي راهه رفتن (يا به بی‌راهه كشيده شدنِِ ) انقلاب مشروطه.

برسر معنا و درون مايه ي اين < بي راهه > عقيده ي يگانه اي درميان دارنده گان آن روحيّه وجود نداشت ولي همه گي مي فهميدند < آن چيزي > كه مي بايست همراه بااين انقلاب درجامعه ي ما تحقق يابد تحقق نيافت . جامعه ، رنج هاي اين انقلاب را بردوش كشيد ولي دسترنجي به او نرسيد . 

●       آزرده ، گول خورده ، و كينه مند از سركوب شده گي ِِ تلاش ها وآرزوهاي انساني درسال 1332  

●      عرفان . و یا نوعي سلوك ويژه

مراد ازعرفان نه اختصاصا" عرفان اسلامي و يا حتي عرفان آغشته و يا معطوف به اسلام است، بل كه افزون براين نوع عرفان و دركنار آن  ، مراد نوعي عرفان مادي ، عرفاني نا اسلامي ، عرفاني آزاد از مذاهب و بل كه گاه مخالف با مذهب هم هست . درمعناي اخير ، مراد از عرفان ، تنها < نگاه > عرفاني  است ؛ روحيّه ي عرفاني است ، يا بهتراست گفته شود : مراد نوعي ويژه از سلوك با جامعه و جهان و انسان و هستي و نيز با خويشتن خويش است ، نوعي سلوك ويژه حتي با مفاهيم و مقوله ها ( مثل خوشبختي ، رفاه ، آرمان ها ، و ... ) . چنين نوعي ازسلوك با مسائل را نمي توان و نبايد دست آورد عرفان ايران شمرد . بل كه به حقيقت نزديك تر است اگركه بگوييم حتـّي عرفان ايران هم ثمره و دست آورد بكارگيريِِ اين سلوكِ ويژه  دربرخورد با مذهب اسلام و مسئله ي خدا است .

هسته ي اصلي اين سلوك را جسارت ، استقلال ، پاك بازي ، و آزاده گي تشكيل مي دهد . نوعي ازسلوك با اشياء كه از محو شده گي و خوارشده گي انسان درشيئ ودربرابر شيئ ِ مورد رفتار (حتّي در برابر خدا ) جلوگيري مي كند. فرديت اورا پاس مي دارد و بل كه تعالي مي بخشد . آن چنان سلوكي كه منصورحسن حلاج را به جايي مي رساند كه نه تنها در خداي خود لغو نشود بل كه < انا لحق > بگويد . ويژه گي ديگر ِاين سلوكِ بي مانند ، اين است كه عشق چراغ اصلي درون آن است . پيوند رئيس و مرئوسي ، ارباب و رعيتي ، بنده و خدا ، و... را برنمي تابد . و جز به پيوند دوستانه ، رفيقانه ، و عاشقانه نمي تواند تن دهد .  

●     ضدّ ِ قدرت

اين روحيّه اي بود كه اگرچه نفرت وبيزاري برحقّي ازقدرت سياسي حاكم ، يعني فرمان روائي شاه ، درتمام تاروپودآن تنيده شده و ازصميم قلب و با همه ي هستي اش برضد آن شوريده بود ، اما درهمان حال ، اين روحيّه اي بود كه به هيچ روي به درد سياست و به ويژه به دردِ < رسيدن > به قدرت سياسي ، وازهمه ي اين ها مهم تر به دردِ < نگه داشتن > قدرت سياسي نمي خورد . زيرا اين روحيّه اي بود اصلا" ضد قدرت . روحيّه اي بود شورش گر برعليه هرنوع قدرت . به جايي بند نبود . سر به جايي نمي سپُرد .

 اين روحيّه چه تاريخچه اي داشت ؟

اين روحيّه كه ازآن حرف مي زنم با روحيّه اي كه از آن به مراتب گسترده تر و كهن تر بوده درپيوند بود . مي توان گفت كه اين روحيّه ي تازه ، چندان هم تازه نبود . مشابه اين روحيّه پيش ازآن درجامعه وجودداشت . به يك معنا ، روحيّه ي جديد ، شاخه يا شاخه هايي بود كه برتنه ي درختي كهن روييده بود . به سخني ديگر ، مضمون و درون مايه ي تازه اي بود كه برمضامين و درون مايه هاي روحيّه اي قديمي افزوده شده بود . روحيّه اي بود دردرون يك < مجموعه ـ روحيّه > كه درجامعه ي ايران پيشينه اي بسياركهن دارد و از روحيّه ي تازه ي مورد گفتگوي ما چندين و چند بار گسترده تر و ژرف تر است . 

اين روحيّه ي قديمي را بسياري ازجنبش هاي اجتماعي درايران ، وبسياري ازكساني كه به شكل هاي گوناگون دراين جنبش ها ، عليرغم انديشه هاي متفاوتي كه درسرمي پروراندند ،  بمتْابه روحيّه اي همگون و مشترك در خود داشتند .

اين روحيّه ي مشترك كهن  ،مجموعه اي از روحيّه هاي گوناگون است . نمي خواهم بگويم كه اين روحيّه ، مجموعه اي از < همه > ي روحيّات موجود در جامعه ما بود . پس بهتراست بگويم يك < مجموعه ـ روحيّه > است . روشن است كه درجامعه ي ما از ديرباز چندين وچند < مجموعه روحيّه » وجود داشته و دارند كه اگرچه مي توانستند و مي توانند باهم كناربيايند ولي به هيچ روي نمي توانستند و نمي توانند باهم ادغام شوند . هريك ازاين < مجموعه ـ روحيّه > ها < مجموعه > اي از روحيّه هاي كوچك و بزرگ با نشانه ها و صفت هاي مشترك هستند . هريك ازاين مجموعه ـ روحيّه ها مشخصات جداگانه اي دارند و از يكديگر بازشناخته مي شوند .

 

وارسته گي دربرابر قدرت

خصوصيت برجسته ي آن روحيّه وآن مجموعه ـ روحيّه

 

وارسته گي دربرابرقدرت ، قدرت نه تنها درمفهوم سياسي بل كه هم چنين در مفهوم فلسفي آن ، مشخصه ي اصلي آن روحيّه اي بود كه دردهه ي چهل وپنجاه بربخش نه چندان كوچكي ازجامعه ي ما فرمان مي راند . اگر قرار باشد كه آن روحيّه اي كه من قصد دارم توجه را به آن جلب كنم تعريف شود اين تعريف درگام نخست بايد براين عنصراصلي متمركز شود .

اما وارسته گي دربرابر قدرت درعين حال ، عنصراصلي آن روحيّه ي كهن سال هم هست كه روحيّه ي دهه ي مورد بحتْ ما ، همان جور كه گفته شد خود درمجموعه ي آن جاي داشت . يكي از برجسته ترين و پررنگ ترين نشانه اي كه اين روحيّه ي تازه و آن روحيّه كهن را به هم پيوند مي دهد و درهمان حال هردوي آن ها را بمثابه يك مجموعه ـ روحيّه  ازديگر مجموعه ـ روحيّه هاي موجود در جامعه ي ما متمايز مي كند و آن  را درجامعه ي ما يكّه نما مي سازد همين رفتار و كردار و پندار آن دربرابر موضوع < قدرت > است . وارسته گي دربرابرقدرت ، مضمون اين  رفتار وكردار است .

معناي وارسته گي دربرابرقدرت ، آن چنان كه من ازآن برداشت مي كنم ، چيزي جزاين نيست كه فرد انساني و يا گروه سازمان يافته ي انساني ، انديشه ، دل ، و روح خودرا ازهرگونه مصلحتي كه آن را قدرت ، ضروري مي گرداند آزاد نگاه دارد ؛ آن ها را دربند اين مصلحت ها نكشد ؛ ميان انديشه و دل و روح خود فاصله نيندازد ؛ ميان آن ها پرده ( پرده ي مصلحت ها ) نيا ويزد و ديوار نكشد ؛ بگذارد كه آن ها آزادانه درهم جوش بخورند . روشن است كه دراين جا گفتگو تنها برسرآن مصلحت هايي ست كه ضرورت هاي قدرت آن ها را ببار مي آورند ، و نه مصلحت بطورعام .

« وارسته گي دربرابرقدرت > عنواني است كه من مي خواهم < همه ي انواعِِ ناهم خواني با انواع قدرت > را كه درجامعه ي ما از ديرباز تا اكنون وجود داشته است درزيرآن گرد بياورم . تا"كيد من بر < انواع ناهم خواني > با قدرت ازاين روست كه اين ناهم خواني ها از يك ارزش برابر برخوردار نيستند . ميان وارسته گي فعّال و زنده دربرابرقدرت با وارسته گي نافعِال و مرده و وارسته گي بي طرفِ خنثي و وارسته گي گريزنده و به گوشه پناه برنده دربرا برقدرت بايد تفاوت گذاشت . اين ها برخي ازانواع وارسته گي دربرابرقدرت اند . دراين جا لازم است كه بر وارسته گي ِِ ستيزه جو يا به بيان ديگر نوع ستيزه جوي وارسته گي دربرابر قدرت بويژه تا"كيد كنم ؛ زيرا در دنباله ي بحث درباره ي معناي سچفخا به كار ما خواهدآمد .  

بايد اذعان كرد كه رفتارهاي گونه گون گروه هاي انساني دربرابر قدرت را روشن تر از هركجاي ديگر، دررفتارشان نسبت به قدرت سياسي مي توان ديد . تا"مل درتاريخ قدرت سياسي در ايران مي تواند نشان دهد كه اين تاريخ ، تنها داستان هواخواهان قدرت ، تنها داستان كشاكش هاي بيزاري آور اين هواخواهان با يك ديگر ، و تنها داستان غم انگيز ِِ تن دادن آنان به حقارت هاي عظيم به خاطر دست يافتن به قدرت نيست ، بل كه درهمان حال ، تاريخ قدرت سياسي درايران ، داستان مخالفان قدرت هم هست ، داستان شورانگيز تلاش هاي عظيم اين مخالفان است براي تحقير قدرت سياسي ، براي بيان حقارت ها و ناتوانی‌های قدرت سياسي درراه تحقق خوش بختي جامعه و انسان ها ، براي مهارزدن براين قدرت ،  داستان رنج هايي است كه اين مخالفان قدرت ازسوي هواخواهان قدرت بر خود هموار كرده اند .

روشن است كه من منظورم دراين جا از < قدرت سياسي >  فقط اين يا آن دولت وحكومت نيست بل كه درهمان حال خودِ پديد ه ي قدرت سياسي نيزهست . موضوع اختلاف ميان هواخواهان ومخالفان قدرت سياسي تنها و تنها برسر ارزيابي ازاين يا آن حكومت يا دولت نبود بل كه هم چنين برسرارزيابي از قدرت سياسي به طور كلي و في نفسه ، ونقش آن درجامعه ، توانايي هاي آن ، زيان ها وسود هاي آن براي جامعه هم بود . مفهوم و درون مايه ي اين گونه ي خاص ِِ مخالفت با قدرت سياسي ، هم به شكل انديشه ي مكتوب درجامعه ي ما وجود دارد وهم به شكل روحيّه اي نيرومند .

انبوهي از انديشمندان ، هنرمندان و نويسندگان ايران درباره ي گريزناپذيري وارسته گي دربرابر قدرت سياسي باهدف كاهش تنش هاي تحميلي ِ اجتماعي نوشتند و مي نويسند.اين انبوهه :                   

  - ·        ازشركت درحكومت ها خودداري مي كردند . و براستقلال خود از حكومت ها پا مي فشردند. تلاش مي كردند ـ واين از آن چه كه اشاره شد مهم تراست ـ كه رفتار اجتماعي شان وب ه ويژه انديشه هاي اجتماعي شان ، به حكومت هاي وقت وابسته نشده ، و به سود و زيان هاي حكومت ها مشروط نشود . آن ها كوشيدند تا انديشه ها و رفتارشان با وسوسه هاي < حكومت كردن يا نكردن >  درنياميخته ، و به وسوسه هاي < به حكومت رسيدن يا نرسيدن >  آلوده نشود .

 آن ها ا گرچه درحكوت ها وارد نمي شدند و براستقلال خود پا فشاري مي كردند ولي:

         ●   نسبت به ناهنجاري هاي اجتماعي ، بي دادگري ها ، و نابرابري ها حسّاس بودند ؛ و درجنبش ها وكوشش هاي اجتماعي شركت مي كردند .

       ●   نقش و وزن مهمي درجلوگيري ازشلنگ اندازي هاي نا محدود قدرت سياسي داشتند .

 ·          دربرپا و استوارداشتن روحيّه ي ضد حكو متي دردرون جامعه تلاش مي كردند .

●  بويژه درنيرومند گرداندن جنبه هاي معنوي زندگي اجتماعي و فرهنگي سهم انكارناپذيري داشتند .

درميان راه بران جنبش هاي اجتماعي هم ، بويژه آن هايي كه به سوي كسب قدرت سياسي براي و به راي جامعه كشيده مي شدند ، كم نبوده اند نمونه هايي كه با قدرت سياسي درجوهره ي آن مخالف بودند . احتمال دارد آن چه برخي ازآنان را به سوي مبارزه برضد يك قدرت سياسي مشخص و براي كسب قدرت سياسي برمي ا نگيخت ، اصلا" خود همان نفرت از نفس ِِ قدرت سياسي بوده باشد . همان طور كه احتمال دارد برخي هاي ديگر را نفرت ازيك قدرت سياسي مشخص به بيزاري از نفس قدرت سياسي برانگيخته باشد . درهرحال ، مي توان گفت كه نفرت اينان از قدرت سياسي ، خود انگيزه ي آنان بود در مبارزه براي كسب قدرت سياسي براي دگرگون ساختن ماهيت آن ، طوري كه ديگر قدرت سياسي درمعناي معمول آن نباشد . بي دليل نبود آن قدرتِ سیاسی  كه اين افراد درپس از پيروزي هاي سياسي شان و يا در فرصت هايي كه به‌دست مي آوردند برپا مي ساختند به لحاظ جوهره ي خود هيچ تناسبي با يك قدرت سياسي معمول نداشت ، قدرت سياسي درمفهوم معمول آن نبود ، و اصلا" قدرت سياسي نبود .  

اما وارسته گي دربرابر نوع سياسي قدرت ، اگرچه پُرشمار و پُرهياهو بوده و هست ولي هرگز به معناي اين نيست كه وارسته گي دربرابر انواع ديگر ِ قدرت درجامعه ي ما وجود نداشته ويا ازاهميت كم تري برخورداربوده است . بررسي تاريخ قدرت درايران احتمالا" نشان خواهد داد كه وارسته گي بخش بزرگي از جامعه ي ما دربرابر انواع تجلّي هاي غيرسياسي ِِ قدرت ، به اندازه ي وارسته گي دربرابر نوع سياسي تجلّي قدرت، برجامعه تأتير گذاشته و به فرهنگ آن و همه ي حوزه هاي زنده گي آن سمت وسو داده است .

گونه هاي < قدرت ناسياسي > كدام اند ؟ همه ي انواعي ازقدرت كه ناشي از قدرت سياسي نيستند ؛ مثل قدرت مذهبي ، قدرت پولي ، قدرت اقتصادي ، و نيزقدرت فرهنگي وهنري و ... ؛ ونيزحتـّي قدرت دراندازه هاي خُرد و ناچيز كه درخانواده، محفل هاي دوستي ، محيط  هاي كار ، و. . . خودرا نشان مي دهند . اين نمونه هاي خرد و ناچيز قدرت اگرچه به لحاظ ابعادشان كوچك اند ولي به لحاظ شمارشان عظيم اند و هريك از ما قطعا" در زندگي روزمره مان تجلّي آن را در خود و يا در ديگران مي بينيم . با اين وجود اگردراين نوشته گفتگو از قدرت و زيان هايي است كه قدرت درسال هاي پس ازانقلاب 57 برسچفخا و ما وارد آورد ، در رده ي نخست ، مراد قدرت سياسي است و تجلّي هاي ديگر ِ قدرت درست پس ازاين رده جاي مي گيرند . زيرا به گمان من درنتيجه ي مشروعيت يافتن و مجازشدنِ كُرنش دربرابر ِ قدرت سياسي ( سال 1359) بود كه انواع ديگر ِ قدرت زمينه براي تجلّي خود يافتند و درمدت كوتاهي هم‌چون  قارچ ، انديشه و دل و روان ما را فراگرفتند .

ترديدي نيست كه وجود اين روحيّه ي بسيارمثبت ، اين وارسته گي دربرابرقدرت درهرنمود آن را ، ما به ميزان نه چندان كمي مديون گسترش عرفان درايران هستيم ؛ بويژه آن انواعي ازعرفان كه به شكل مثبت وفعال وبه درستي به قدرت درهر پوششي وبويژه به قدرت با پوشش سياسي مشكوك وبدبين بودند . برخي عارفان برجسته ي ايران درتأمّل هاي با ارزش شان پيرامون موضوع قدرت ، به نتيجه گيري هاي بسيار درخشان دست يافته اند .

وارسته گي دربرابر قدرت به معناي اين نيست كه دارنده گان اين روحيّه خود هرگزازسوي ( شكل هاي اجتماعي ويا فرديِِ ) غريزه ي قدرت خواهي زير فشار گرفته نمي شوند . بمتْابه انسان ، دارنده گان اين روحيّه هم درچنبره ي اين غريزه گرفتار مي آيند ، ولي با آن كشمكش مي كنند . رنج ِِ رودررويي با آن را برسازش باآن وبرتسليم دربرابرآن به جان مي خرند . وهمين خود ، وجه جداكننده ي اين انسان ها از دارنده گان روحيّه هاي ديگر( دربرابر قدرت ) است .  

                                                            ( به بخش پیشین )

                        بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها                    بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته