فصل‌هفتم

                       خُرده گفت ها

 

1ـ خرده گيران روحيّه ي ما

 

درفصل دوم اين نوشته اشاره شده بود به رابطه اي كه به زعم من درميان انديشه و روحيّه ي فرد هست . در دنباله ي آن مطلب مي خواهم دراين جا به اين نكته هم از زاويه ي نگاه خود اشاره كنم : تاريخ جدال هاي فكري به يك معنا نه تنها تاريخ جدال انديشه ها بل كه تاريخ جدال روحيه هاي گونه گون، با بيان بهتر، تاريخ جدالِ  میانِ « مجموعه ـ روحيِه » هاي گونه گون نيز هست . اين دو جدال ، يعني جدال انديشه ها و جدال روحيّه ها ، درعين حال كه يكي نيستند درهم تنيده اند ؛ به همان گونه كه روحيّه و فكر درهم تنيده اند . برپايه ي همين حقيقت است كه ميان آن مجموعه ـ روحيّه اي كه سهم اصلي بحث اين نوشته هم به آن تعلق دارد ، و ديگر مجموعه ـ روحيّه هاي موجود در جامعه ي ما ، ازديرباز ، جدل و بحث وجود داشته است .

اما به دلايلي كه براي خودِ من هم چندان روشن نيست خوش تر دارم كه ازميان خُرده ها و نقدهاي گوناگوني كه ازسوي منتقدين مختلف، بر روحيّه ي مورد بحث اين نوشته گرفته شده و مي شود فقط به آن خرده گيري هايي اشاره كنم كه نه ازسوي مجموعه/روحيّه هاي ديگر ، بل كه از درون ، از سوي هم/روحيّه ها ، يعني ازسوي كساني به گوش مي رسد كه روحيّه ي شان خود يكي از روحيّات موجود در درون همين مجموعه/روحيّه است . از نوع انتقادهايي هم كه دراين جا ازآن سخن مي رود كاملا" آشكار است كه نه همه ي منتقدين و خرده گيران بل كه فقط دوگروه معيّن ازآنان مراد است . اين دو گروه به‌لحاظ روحي و روحيّه يي درچارچوب همين مجموعه/روحيّه جاي دارند . اين ، ارزيابي من است وممكن است خوداين منتقدين آن را نپذيرند وخود را يكسره ازاين چارچوب بيرون بپندارند .

الف ـ خرده گيران قديم

             خطا بمثابه درستي        

    درستي بمثابه خطا

اين گروه ازمنتقدين همان جوركه گفته شد خود ازچشمه ي همان روحيّه آب مي نوشيدند و مي نوشند . انگيزه ي اصلي اين منتقدين ازانتقاد برآن مجموعه/روحيّه و به تبع آن بر سچفخا، كمك و ياري دادن درست كارانه به جامعه و به « مردم زحمت كش » بوده است .اين خرده گيران ، اين روحيِه را گاهي به استهزا < محفل گرا > خواندند ، گاهي برخي ازآنان آن را < غيركارگري >  خواندند ،  كساني ديگري ازاين گروه گاهي آن را مغاير باانديشه هاي كارل ماركس ناميدند ، گاهي كساني آن را ناسياسي خواندند ، آن را  < همه/خلقي > خواندند، كساني آن را عارفانه خواندند ... .  چنين انتقاد ها و خرده گيري هايي هنوزهم ازسوي گروه ها ومحافل معيّن روشن فكراني كه به نقد و بررسي جامعه ي ايران مي پردازند گفته مي شود . به زعم اين منتقدين ، اين خصوصيات ، خطا بودند و پيروي ازاين خصوصيات ، خطايي بزرگ تر بود .

حقيقت آن است كه بسياري از حرف هاي اين منتقدين درست بوده و هست . صفت هايي كه آن ها به سچفخا و به آن روحيّه نسبت داده اند و يا مي دهند واقعا" هم وجود داشته اند و دارند . براي آن كه بتواند براي به چنگ آوردن قدرت سياسي آماده شود و براي آن كه بتواند به يك حزب سياسي بدل شود ، سچفخا و دارنده گان و دچارشده گان به آن روحيّه مي بايست به درستي ِِ اين نقدها گردن مي دادند و آن صفات را از خود دور مي كردند . اما چيزي در درون سچفخا و آن روحيّه بود كه چه ازآغاز وچه حتي درانجام و فرجام ، تمايلي به گرفتن قدرت سياسي از راه تبديل شدن به يك حزب سياسي حرفه اي نداشت . 

هم آن منتقدين و هم خود ما ازشناختن اين <چيز> ، اين بي تمايلي ناتوان مانده بوديم .

شگفت روزگار يكي هم اين بود كه ما خود برخي خصايلي را دررفتار و كردار روزمره ي اين منتقدين مي ديديم كه كه بسيار به ما شباهت داشت . آخر بسياري ازاين منتقدين خود زماني با سچفخا بوده اند و يا خود ، ازهمان روحيـّه اي كه ازآن سخن گفته ام برخوردار بودند . آيا آن بي ميلي عارفانه نسبت به قدرت سياسي و آن آزاده گي وپاك باخته گي در برابر قدرت سياسي درهمين منتقدين هم وجود نداشت ؟ آري وجودداشت وآن هم به وضوح. آيا اين منتقدين هم ، مثل من و ما ، درشناخت آن روحيـّه در وجود خود ناتوان نمانده بودند ؟ آري . وآن هم به وضوح .

باري به هرتقدير، اين گروه از كساني كه آن روحيّه را نقد مي كردند باآن كه گوشه هائـي ازحقايق را، ويا برخي حقايق را بيان مي كردند، روي/هم/رفته خود داراي خطاي مشتركي بودند . خطاي مشترك آنان دراين بود كه :

آنان اين صفت ها را فقط به اين دليل نقد و نفي مي كردندكه از< نگاه اصولي ِِ > آنان ، واز < نگاهِ اصول > آنان ، واز < اصولِِ نگاهِ ‏> آنان و از < نگاهي > كه آنان به < اصول > داشته اند و يا دارند < خطا > بودند و درنمي يافتند كه درست همين < خطاها > مايه هاي نيرومندي آن روحيّه بود (وهست )؛ در نمی‌یافتند كه آن روحيّه ، درست به اين دليل مي توانست براي جامعه ي ما مفيد باشد كه برجسته ترين خصوصياتش همان هايي بودند كه آشكارا خطايي از هنرسياست، خطايي از< اصول مقدس > [درهرنام وهررنگ ] ، شمرده مي شدند. خصوصياتي كه <خطاها>یي بودند از اصول و از اصول گرايي؛ خطاهایی بودند ازاين اصل ِِ نا اصيل كه : اصول فراتر و مقدس تر از انسان اند .

دلم مي خواهد كه بازهم براين نكته تا"كيد كنم كه نه فقط اين منتقدين بل كه بويژه ما هم ازشناختِ درستي ِِ اين صفات ناتوان مانده بوديم . وازهمين رو بود قطعا"،  كه ازآغاز انقلاب تا سال هاي 1359 ـ 60 نه مي توانستيم آن ها را از خود دور كنيم و نه مي توانستيم ازداشتن شان برخود بباليم ؛ ولذا اين ميانه < چون بيد برسرآن مي لرزيديم > .

در كنار آن دسته ازمنتقدين وخرده گيراني كه سچفخا را بريده از واقعيات جامعه مي دانسته اند [ آه ازاين ابزار ِِ بي مايه اي كه همه ي مان به كارش مي گيريم ]، اين منتقدين برعكس ، پيوند آن را با واقعيات جامعه مي پذيرفتند ، ولي درست همين پيوند را به نقد مي كشيدند وآن را با نام دنباله روي از واقعيات ، هم علت و هم نشانه ي پيروي سچفخا ازعادات و روحيات وفرهنگ < كهنه > مي دانستند .

ب ـ خرده گيران جديد

      روحيّه اي جديد

روحيّه اي كه دراين نوشته ازآن دفاع شده است ، ازگذشته اي نزديك ، آماج نقد خشمگين ِ روحيّه اي تازه شده است . براي توضيح جايگاه اين روحيّه ي تازه درجامعه ي ما بهتر مي بينم كه بطور كوتاه به يك دگرگوني روحي ـ رواني ِ تازه درجامعه ي مان درطول سال هاي نزديك اشاره اي بكنم :

روحيّه ي اجتماعي تازه اي چند سالي ست كه درجامعه ي ما سربرافراشته وچنين مي نمايد كه ديگرسراسرجامعه را دربرگرفته است. برخي صفت‌ها و یا نشانه‌های  اين روحيّه اين ها هستند :

-      مبهوت در برابر ِ درهم آميخته گي جهان    

-      مردّد دربرابر همه ي ارزش ها

-    نااميد به خود

-    خودكوب

-    آميزه اي از بسياري از گونه هاي « رويكرد به غرب » مانند غرب گرايي ، غربْ محوري ، غربْ دوستي ،  غرب زده گي .

-    گريزان از انواع معنويت ها، چه معنويت مذهبي چه نامذهبي و حتّي معنويت لامذهبي.

بازتاب چنين روحيّه اي را مي توان درهنروادبيات، درسياست ، و درعلوم اجتماعي هم ديد . [ كتاب هايي مثل « هزاره ي دوم ، تولدي ديگر» ، ويا « جامعه شناسي نخبه كشي » و انبوهي از نظيرچنين كتاب هايي ، نمونه هاي تا"ثير همين روحيّه ي تازه درعلوم است . حقايق مهم دراين آثاركم نيست . ولي آن چه درآن ها زياد است و « زيادي »  است همين روحيّه ي نام برده است] .

اين روحيّه ي تازه همه ي گروه هاي اجتماعي و سياسي را ، همه ي ما را دربرگرفته است اگرچه هريك را به وجهي و سياقي خاص ؛ واگرچه هركسي و گروهي  واكنش هايي متفاوت نسبت به آن نشان مي دهند .     

اين روحيّه ، مجموعه اي از روحيات كوچك و بزرگ و متناقض و نا/هم/خوان است كه همه گي دچار بحران شده اند ؛ اين مجموعه ، كلافي است سردرگم . درهم آميخته اي ست از ده ها و صدها نوع روحيّه كه بسياري شان هيچ گونه زمينه و استعداد و امكان همزيستي اي با هم ندارند ؛ ولي از بدِ حادثه به هم درپيچيده اند ؛ درهم آميخته شده اند ؛ واين درهم آميخته گي، موجب شده كه مضمون ويژه و بحران ويژه ي هريك ازاين روحيّه هاي جداگانه و متفاوت نيز درهم بياميزند واين وضعيت هم به نوبه ي خود سبب شده كه تفاوت هاي اين روحيّه ها ازهم، بازشناخته نشوند و منش هاي خاص هريك ازآن ها آشكار نشوند . اين درآميخته گي ِ بي معناي تصادفي درضمن باعث شده كه حتي راهِ ويژه‌ي حل بحرانِِ هريك اراين روحيّه هاي متضاد و جداگانه نيز در هم‌ديگر تداخل  كنند وگاه حتي عوضي گرفته شوند.

این روحیٌه، شبيه به جنگلي است با شيراني كه چشم روباه دارند ؛ بيدهايي كه برگ هاي بلوط دارند ؛ ناله هايي كه خنده آورند ؛ شبيه به جمله اي است كه هيچ ازآن فهميده نمي شود مانند : « نسيمي كه سنگي گرفته روي شاخه اي دارد كوه ستاره مي خورد را برده مي شود . . . ! » ؛ درست مانند موجودي شده است كه تركيبي باشد از حيوان و انسان و جمادي ، [ به جهان واقعي شبيه شده است ! ].

هدف من اما دراين اشاره ي كوتاه ، نه اين روحيّه ي سراسري بل كه روحيّه تازه ي كوچك تري است كه عمدتا" درميان آن كساني پديد آمده كه تلاش هاي همانندي براي انساني ساختن جامعه وپيش رفت آن از نگاه < چپ > [ اصطلاحي كه متاسفانه ازبكارگيري آن ناگزيرم ] داشتهاند.  اين روحيّه درحقيقت نبايد و يا نمي تواند درآن مجموعه ـ روحيُه ي تازه،  كه دربالا به آن اشاره شده ، جا داشته باشد  ولي ازسرناگزيري وبه دليل اوضاع كنوني جامعه ي ماوجهان دركنار آن جاي گرفته وبا آن درهم آميخته شده است . و در زيرتأثير هويت عجيب و غريب و تاكنون ناديده‌ي آن روحيّه ي تازه ي سراسري ، خود هم به داشتن اندام واعضا يي دچار آمده كه اصلا" با او نمي خوانند و هركس مي تواند ببيند كه به او چسبانده شده اند و يا خود به خويشتن خود چسبانده است .  من مي توانم با كمي آسان گيري ، اين گروه را « خُرده گيران مُدرنِ» آن روحيّه ي قديم بنامم . اين ها كساني اند كه به اندازه هاي گوناگون به « مدرنيته » عنايت دارند و شاخص آن ها دررابطه با بحث ما ، اين است كه معيارآن ها درنقد و ارزيابي از آن روحيّه وسچفخا ، آگاهانه ويا ناآگاهانه ، همان معيارهايي است كه به زعم خواست این افراد ، درشمار معيارهاي مدرنيته [ ويا  « پُست مُدرنیته » و . . . ] اند .

برخي صفت هاي اين روحيّه را مي توان اين ها دانست :

-    خشمگين به خود و به سرنوشت خود. به خودي كه او اكنون آن را استبداد گر و استبداد زده مي بيند .

-    خشمگين به جامعه ي خود ، بدبين به آن . به جامعه اي كه او آن را سراپا استبداد زده گي مي بيند .

-    آزرده از شكست انقلاب بهمن. آشفته از شكست يا درهم ريزي بسياري ازتجربه هاي آدمي دركشورهاي گوناگون با نام هاي سوسياليزم ، ملي ، آزادي بخش .

-    اشتياقي  شتاب زده به پيش رفت . 

-    مبهوت دربرابرغرب وپيش رفت هاي آن ، همراه با احساس غبن به سبب مخالفتي كه آن روحيّه و او درگذشته با غرب كرده اند .

-    دلي حسرت بار .

-    درميان دارنده گان اين روحيّه،كم نيستند كساني كه شرم گين اند ازآن چه كه « هستند »؛ با « هستِ » خود قانع نيستند و بل‌كه ازآن گريزان اند ؛ با « بودِ» خود سر ِسازگاري ندارند و با آن درجدال اند ؛

-    يا به درون خويشتن خود نگاهي نمي اندازند ؛ ويا اگر چنين كنند مي توان ديد كه درنگاه شان، نگاهي كه به درون خويش افكنده اند ، چيزي مثل  بي زاري ويا دستِ كم اكراه مي سوزد .

-    داستاني شده اند ، داستاني پيچيده و درهم .

-    غاري شده اند ، تاريك و سهم گين .

-    داستان غريبي شده اند .  

اما آن چه در داستان غريب اين انسان ها ، كه غالبا" شريف هم هستند ، بحث انگيزتر است شرح وتفسيري است كه از « هست » و « بود » خود ارائه مي دهند ؛ معنايي است كه از خويشن خود مي كنند . در درستي اين « شرح وتفسير ومعنا» يي كه اين ها ازخود به دست مي دهند جاي ترديدي روشن و قاطع است.  اين ترديد در درستي تفسيرشان ازخود، زماني روشن و قاطع تر مي شود كه انسان مي بيند اين‌ها براي ريشه يابي ِ  این به‌زعم ِآن‌ها كراهت و قانع ناكننده گي « هست و بود » خود ، به‌طرزی سطحی و خام که به میزانی با سیاست‌بازی و رندی‌گری‌های مبتذل نیز آمیخته است  به تاريخ و فرهنگ جامعه ي ما فرو مي روند ، وآن گاه با همان سياقي كه خويشتن خود را نكوهش مي كنند به سرزنش جامعه ي ايران مي پردازند.

اين خُرده گيرانِ جديدِ آن روحيّه ي قديم ، که همان‌جور که گفته‌ام خود از هواداران و از دارنده‌گان آن روحیّه‌ نیز بودند،  هم‌چون خُرده گيران قديم ، خود هنوزتا گلو درآن روحيّه اي كه آنان چنين بي رحمانه به رويارويي و جدال با آن برخاسته اند غرق اند، و سلوك و رفتارشان با انسان و جامعه و هستي هنوز به اندازه ي بسياري به آن روحيّه آغشته است ؛ واگر توانسته اند كه تاكنون كار خيري براي جامعه ي شان انجام دهند به سبب همين آغشته گي شان به همين روحيّه بوده است، ازاين روست قطعا"، كه نقدهاي اين خرده گيران براين روحيّه، نقد خود است. نقد خويشتن خويش است. وازهمين روست شايد كه لحن اين نقد چنين متأتْركننده است. اين نقدي است با لحني آميخته با خشم و با اندوه. خشم اين خرده گيران درهنگام نقد آن روحيّه، آن روحيّه ي درحقيقت خودي ، خشمي است عجيب. شبيه به خشم كسي كه خودرا به نادرست سرزنش و نكوهش مي كند. خودرا و موجوديت خودرا مسبّب به اصطلاح رشدنايافته گي جامعه و خود مي بيند. جامعه و خودي كه او از ژرفاي دل و جان به آن ها عشق ورزيده و مي ورزد . همين خصوصيات سبب شده احتمالا" ، كه اين گروه تازه ، درمقايسه با گروه اول ،  < غريب > و < شگفت آور > ند . 

اين خشم را ما الان 10 ـ 15 سال است كه درميان خودمان متا"سفانه به فراواني گواه هستيم .  اين خشم نمودار پديدآيي يكي از تازه ترين پديده هاي رواني جامعه ي ما ، يكي ازتازه ترين روحيّه هايي است كه درايران ودقيق تر درميان ايرانيان پديدآمده است . بررسي اين خشم و كنكاش در علت ها و انگيزه هاي آن مي تواند حقايق تلخي را برما آشكاركند .

 

2ـ برخي كاستي هاي خصيصه ي < وارسته گي دربرابرقدرت > درما و  در سچفخا

يك ريشه ي اين خصلت نيكو البته همانجوركه روشن است درجواني وكم سن وسالي ما جاي داشت ، واين ، ازنقاط ضعف آن بود . نقطه ي ضعفي كه مي توانست اين روحيّه را ، هم زمان با مسن تر شدن ما ، درما تضعيف سازد و آلوده كند با ملاحظه كاري هايي كه نتيجه ي سا لمند شدن اند .

ريشه ي ديگراين خصايل احتمالا" در < رقابت سياسي > جاي داشت ، دراين واقعيت جاي داشت كه ما جزونيروهاي مخالف حكومت پهلوي ها بوديم وهم ـ چون هرنيروي مخالف ، با رقيب به < رقابت > كشيده شده بوديم . يكي ازجنبه هاي مهم مخالفت ما با حكومت شاه ازجمله مخالفت با فساد ژرف وگسترده ي دستگاه هاي سياسي واداري اين حكومت يود . بعيد نيست كه < رقابت > ما با پهلوي ها ، ما را خودبخود به سوي تقويت خصايل اخلاقي انساني درخود مان سوق مي داد . به هرحال اگراين احتمال درست باشد كه آن خصلت پسنديده ي ما يكي ازريشه هايش دررقابت ناشي ازمقابله ي سياسي ما با حكومت شاه جاي داشته است ، دراين صورت ، اين ، يكي ازنقاط ضعف اين روحيـّه ي نيك مي تواند باشد ؛ زيرا كه < رقابت > ، بطوركلي ، خاك وزمينه ي مناسبي براي كشت ونمو خصايل جدي انساني وبي شيله پيله نيست . چنين خصايلي مي توانند پس ازمحو < رقابت > ، خود نيزمحوشوند .

يك ريشه ي اين وارسته گي در واكنشي جاي داشت كه هم سچفخا وهم آن مجموعه ـ روحيّه ي نام برده نسبت به رواج قدرت پرستي درميان گروه هاي چپ بويژه در حزب توده ايران نشان مي دادند . 

اما ريشه هاي بزرگ ونيرومند اين خصوصيت ، به گمان من ، در ژرفاي خاك فرهنگ جامعه ي ما جاي داشت ، فرهنگي كه بي اعتمادي وبي باوري به دولت وحكومت وسياست ، وگريزاز همه ي گونه هاي قدرت ، ازعناصرمهم وبرجسته ي آن است . اين روحيّه ، مواد اصلي خوراكي وقوت و زنده گي خود را ، نه ازآن ريشه ها كه گفتيم ، كه ازراه اين ريشه ها دريافت مي كرد . واين ، ازنقاط نيرومنديِ وسلامتي آن بود .

 

3ـ  < وارسته گي دربرا برقدرت > و انديشه هاي كارل ماركس : تناقض ؟

چنين روحيّه اي چه گونه توانسته است سال هاي سال دركنارانديشه هاي ماركسيستي زندگي كند ؟ روحيّه اي چنين ازقدرت وقدرت سياسي گريزان ، چه گونه مي خواسته است خودرا باانديشه اي كه تحقق آرمان هاي انساني خودرا تنها وپيش ازهرچيزبا كسب قدرت سياسي وبرپايي دولت ويژه ي خود ، كه اگر هرنامي كه برخود می‌داشت باز مظهر قدرت مي بود ، متحقق كند ، درآميخته وسازگارسازد ؟ اين پرسشي است كه به گمان من درهمان سال هاي دور درشكل هاي مختلف وبا زبان ها وكلمات گوناگون درروح و انديشه ي بسياري ازماها  طنين مي انداخت . برخي ازماها آن را در مي يافتيم ولي پاسخي برايش نمي يافتيم ، ويااين كه در مي يافتيم ولي مهلتي براي پاسخ گويي به آن نمي يافتيم ، ويااين كه آن را پرسشي به‌اصطلاح مهم وفوري ارزيابي نمي كرديم . برخي ازماها احتمالا" آن را نمي شنيديم ودرنمي يافتيم ولي احساس مي كرديم كه سوزشي درروح ما ودروجود ما هست . 

ازاين گونه سوزش هاي مبهم وناشناخته درروح انساني كم نيستند . آن ها درهرانساني وجود دارند . برخي ازآن ها ايجاد مي شوند ، دوراني طولاني روح انساني را مي سوزانند وسپس بدون اين كه شناخته شوند خاموش مي شوند . برخي ازآن ها آن قدر مي مانند ومي سوزانند تا شناخته شوند ، ووقتي شناخته شدند آن گاه ديگر نمي سوزانند . ياخاموش مي شوند ويا مي مانند ولي ديگرهيچ سوزشي ايجاد نمي كنند .

چنين پرسشي قاعدتا"هنوزهم درگروه هاي مختلف كنوني سچفخا بايد وجودداشته باشد ، زيرا آن روحيّه ي وارسته از قدرت كه ازآن سخن رفته هم ـ چنان هنوزهم دراين گروه ها وجوددارد .

تلاش مي كنم تاشايد براي اين پرسش ، پاسخي بيابم :

من فكر مي كنم كه انديشه هاي كارل ماركس ـ وحتي  بسياري ازانديشه هاي زيرنام ماركسيسم ، منهاي آن انديشه هايي كه خودرا به دروغ به لباس آن درآورده اند ـ را  نمي توان يك سره انديشه ي كسب قدرت سياسي و انديشه ي وابسته گي به قدرت سياسي ناميد . اين انديشه ، دربرابرقدرت سياسي داراي گرايشي دوگانه است ؛ هم ازآن نفرت دارد و هم خودرا ناگزيراز كسب آن مي بيند . آن را با دست پيش مي كشد وبا پا پس مي زند . مي خواهدآن را به دست آورد ( ويا بهترگفته شود : به چنگ آورد ) تانابودش كند . با وجود تا"كيدهاي بي شماري كه اين انديشه بركسب قدرت سياسي مي كند ، باز بايد آن را به يك معنا جزو آن انديشه هايي شمرد كه نسبت به هرگونه دولت و حكومت بدبين اند . مي دانيم كه يكي ازستيغ هاي جذّاب اين انديشه وجامعه ي آرماني مورددفاع آن ، نبود ونابودِ حكومت ودولت بود . انديشه هاي ماركس مشحون است ازبي اعتمادي نسبت به حكومت ؛ پُراست از اكراه ازحكومت كردن . اين < جنبه > ي اين انديشه چنان نيرومند بوده است كه كارل ماركس تاپايان زندگي اش هم نتوانسته است باهمه ي تلاش هايش ، انديشه ي خودرا از «اتهام ! » < آنارشيسم > ـ كه ازسوي مخالفانش مطرح مي شد وهنوزهم مي شود ـ كاملا" تبرئه كند .

گذشته ازاين تناقض كه گفتم ازديد من درانديشه هاي ماركس و ماركسيسم نسبت به قدرت سياسي وجوددارد ، عنصر ويا خصيصه ي ديگري هم دراين انديشه دررابطه با قدرت سياسي هست كه توجه به آن مي تواند به ما درپاسخ گويي به سئوال بالا كمك كند . اين انديشه ، نه هرنوع  بل كه تنها  نوع خاصي ازكسب قدرت سياسي را مي پذيرد ، وتازه اين كار را هم نه برای هرنوع بل كه تنها نوع خاصي از اهداف ، اهداف انساني و انقلابي مي پذيرد . بطور روشن او فقط كسب انقلابی ِ قدرت سياسي آن هم فقط ازسوي زحمتكشان ـ به زبان خود او پرولتاريا ـ را آن هم براي  تحقق جامعه ي انساني توصيه مي كند . اين خصيصه ، هم درپهنه ي نظر و هنگام انديشيدن ، و هم درپهنه ي رفتاروكردار و هنگام عمل ، راه انسان را به سوي قدرت تنگ و مشروط مي كند . وبر اراده و غريزه ي او به سوي قدرت ، لگام مي زند .

قصد من ازاشاره به اين مسائل برجسته كردن عنصر ضد قدرت درانديشه هاي ماركس ويا درانديشه هاي گرويده گان به اوست . اين انديشه از قدرت سياسي اكراه دارد و بل كه ازآن گريزان است ، تاكيد هاي اين انديشه بركسب قدرت سياسي ازسوي زحمتكشان به هيچ روي نمي تواند ـ ودرزمان خود ماركس هم نتوانسته بوده است ـ روح منزجر از قدرت سياسي را ازاين انديشه بيرون كند وي ا آن را كم رنگ و يا محوسازد .

تلاش ماركس براي اين كه < پرولتاريا > و زحمتكشان را شايسته ي حكومت كردن سازد تلاشي است دردرون خود متناقض ومتضاد . انديشه ي اين تلاش ، انديشه اي كه به اين تلاش انگيزه مي بخشد ، دربرابرمقوله ي < حكومت > داراي تناقض است . هم اين تلاش وهم انديشه ي آن ، تلاش وانديشه اي هستند كه درآن ها ، عنصر انزجار ازحكومت كردن ، جايگاه مهم خودرا نگه داشته است . يعني : او زحمتكشان را به سوي كسب قدرت سياسي فرا مي خواند و درهمان حال ازآن ها مي خواهد كه دستگاه دولت معمول را براندازند و دولتي انساني را  پي اندازند . اوبااين پيشنهاد نشان مي دهد كه به دولت وبه قدرت سياسي دست كم درشكل تاكنوني شان هيچ اعتمادي ندارد . اما او به اين اكتفا نمي كند و ازآن ها (حاكمان زحمتكش) مي خواهد ـ واين آن نكته ي مهم دررابطه با بحث كنوني ماست ـ  كه بكوشند تا حتي دولت انساني خود را هم ازبين ببرند و يا (به گفته ي ف. ا نگلس ) آن را به تدريج < محو> سازند . اين آخرين پيشنهاد نشان مي دهد كه ماركس حتي به دولت زحمتكشان هم اعتماد نمي كند . درست درهمين جاست كه انديشه هاي ماركس درباره ي قدرت با انديشه هاي عرفان ايراني درباره ي قدرت پهلو مي زند .

وجوداين اين دوخصيصه ي ناهم خوان درانديشه ي ماركس كه دربالا برشمرده ام ، ازديد من ، همان علت هاي مهمي هستند كه تا اندازه اي هم/سازي  و هم/راهي ِِ طولاني ِِ روحيّه ي ضد قدرت و بي تمايل نسبت به حكومت كردنِِ موجود در سچفخا و در ما  را ، با انديشه ي ماركس توضيح مي دهند.

4 ـ اشاره هايي درباره ي آرمان خواهي

الف: اشاره به چند انتقاد

ب : واقع گرايي ( واقع بيني ) : بديلي كه آن را به جاي آرمان حواهي پیش‌نهاد مي كنند

به احتمال بسياربالا ازآن هنگام كه روحيّه ي آرمان خواه وجودداشته ، در برابراو روحيّه ي ديگري هم كه مخالف و منتقد او بوده وجود داشته است ؛ اين كه كدام يك ازاين دو روحيّه ي جداگانه برديگري مقدم بود وكدام يكٍ ديگر تنها بمثابه بديل ديگري برپا داشته شده بحثي سردرگم است ؛ بهتراست تنها به همين حقيقت روشن بسنده كنيم كه اين هردو روحيّه قديم اند وهردواز ذات انساني بر مي خيزند وازاين لحاط اصالت دارند . يعني ما دراين جا بنا را براين مي گذاريم كه داريم از گونه هاي اصيل اين دو نوع روحيّه حرف مي زنيم ؛ نه از انواع مصنوعي و دست ساخته ي اين روحيّه ها كه اصالت ندارند ؛ واحتمالا" يا از سرِِ بي حرفي [ ويا پُرحرفي ] و از سرِِ بي كاري  و يا با عمد و نيت ناسالم < توليد > ويا > برپا > مي شوند . 

ازهمين رو اين دو جبهه ي روحيّه ها از قديم ازهم خُرده مي گرفتند و انتقاد مي كردند . وبه همين دليل است كه بسياري از انتقادهاي مدافعين اين دو روحيّه نسبت به هم بسيار كهن اند و داراي پيشينه اي طولاني . ازجمله ي اين خُرده ها معايبي است كه به زعم هريك ازاين روحيّه ها دررفتاراين دو روحيّه دربرابر مسئله ي مرگ و مسئله ي زنده گي وجود دارد .

الف: اشاره به چند انتقاد

برخي ازخُرده گيران روحيّه ي سچفخايي وآن روحيّه ي كهن ايراني تلاش مي كنند تا براي ما روشن سازند كه روحيّه ي گذشتن ازخويشتن خويش ( كه البته جان تنها بخشي ازآن است ) مرگ را از زنده گي شيرين تر مي داند وستايش گر مرگ است نه زنده گي . به گمان من اگرچه انسان حتي با كمك روحيّه ي آرمان خواه هم نتوانسته رفتار خود را دربرابرمسئله ي مرگ و زنده گي آن گونه كه دل خواه باشد تنظيم كند ، اما چنين انتقادي بيش تر بر رفتار روحيّه ي مخالف آرمان خواهي وارد است . گشودن گرهِ اين جدال فكري البته نيازمند آن است كه نخست معناي مرگ و زنده گي روشن شود ؛ همه مي دانيم كه چنين روشن شدني محال است ولذا اين جدال هم‌چنان كه «تاكنونِِ» انسان را پُركرده «تابعدِ» ما را هم به خود مصرف خواهد كرد . به زعم من آن معاني ازمرگ و زنده گي كه ازسوي هواخواهان آرمان خواهي ارائه مي شود ژرف تر و متنوع تراند ، درحالي كه در نزد روحيّه ي مخالف آرمان خواهي ، ـ بدون اين كه بخواهم وجود برخي ا ز حقايق مفيدي را درسخنان شان انكاركنم ـ هم مرگ و هم زنده گي دربخش بزرگ خود تنها به بود و به نبودِ تن آدمي گرفتار مانده است .

برخي از منتقدين آرمان خواهي موضوع خوارشمردن مرگ و زنده گي را در نزد آرمان خواهان چندان برجسته نمي كنند بل كه بزعم خود بي اعتنايي ويا كم اعتنايي آرمان خواهان نسبت به <  شكل > را به نقد مي كشند . اگرچه شكل گرايي درميان آرمان خواهان هم وجود دارد ولي جايگاهي كه شكل درميان آرمان ناخواهان و آرمان خواهي ستيزان دارد بكلي چيز ديگري است . بزعم اينان < شكل خداست ‏‏> ( گفته‌ای از: گ . ِبن : شاعرآلماني كه به تعبيرمن ازآرمان خواهي ستيزان بود ). مخالفين شكل گراي آرمان خواهي اگرچه غالبا" جزو منتقدين  < وضع موجود > اند ولي ازامكان دگرگون ساختن < وضع > نااميدند ؛ شگفتا كه اينان مرگ در خاموشي و در كنج و گوشه را مي پذيرند وحتـّي برخي شان به پيشواز آن مي روند و خود را مي كُشند .

 

ب : واقع گرايي (واقع بيني ) : بديلي كه آن را به جاي آرمان حواهي پيشنهاد مي كنند

دربرابرآرمان خواهي بديل هاي چتدي را پيشنهاد مي كنند ؛ كه ازآن ميان يكي عقل گرايي است . نام يكي ديگرازاين بديل ها « واقع گرايي » يا « واقع بيني » يا « واقع مداري » يا « واقعيت طلبي » ومانند اين هاست . اين ، يكي ازبديل هاي پُرپيشينه اي است كه فراوان دربرابرآرمان خواهي به ميان كشيده مي شود . دراين جا صحبت برسرآن واقع بيني اي است كه مي خواهند آن را جاي گزين آرمان خواهي كنند . اين واقع بيني با استدلال هاي درست يا نادرست مخالف آرمان خواهي است وبل كه آن را زيان بار مي داند و از همين رو به مقابله با آرمان خواهي مي پردازد . اگرچه هدف اصلي او كنارزدن آرمان خواهي است ولي او تقابل خودرا نه هميشه زيرنام تقابل با آرمان خواهي بل كه گاه زيرنام تقابل با جنبه ي ذهن گرايي آرمان خواهي انجام مي دهد وگاه زيراين استدلال كه آرمان خواهي ، آرمان را فراتر ا ز واقعيت مي گذارد وبه آن ارزش مي نهد .

قصد من دراين جا ، تنها چند اشاره اي بسياركوتاه است .

واقع بيني ، يكي از روش هايي است كه انسان مي تواند به كمك آن به برخي حقايق امور واقعي پي ببرد ويا به أن ها نزديك شود . كنارنهادن واقع بيني ، زنده گي را فلج مي كند . گريز ازآن و يا بي نيازي به آن ممكن نيست . اما همان اندازه كه ارزش واقع بيني و نياز انسان به آن روشن است معناي آن ناروشن است . واقع گرايي چيست ؟ تعريف واقع گرايي كاري است دشوار . هم تعريف « واقع » كار دشواري است وهم تعريف « گرويدن » به آن ، و هم به همين روال طبيعتا" تعريف خودِ« واقع گرايي ». دربحث درباره ي  آرمان ها وآرزوهاي اجتماعي انسان ها و درراه انجام دادن وتحقق آن ها واقع گرايي اما ظاهرا" مدعي است كه مي تواند انسان رااز درافتادن به ذهن گرايي رهايي مي بخشد، اورا براي شناخت بهتر واقعيات ياري رساند وكمك  كند تا انسان دريابد چه گونه آرزوها وآرمان هاي خود را واقعيت ببخشد. واقع بيني به ما دراين باره مي گويد : آن چيزي را نبايد خواست يا گفت كه دل مي خواهد و يا روح  مي جويد ويا حتـّي عقل  در مي يابد ، بل كه آن چيزي را بايد خواست وگفت كه واقع بينانه باشد .   

 واقع بيني : توانايي واقعي آن

واقع گرايان در باره‌ی  واقع بيني مبالغه مي كنند. من دراين جا فقط درباره‌ی مبالغه‌ی آن ها درمورد دوجنبه يا خصوصيت واقع بيني اشاره ي كوتاهي مي كنم : 1- مبالغه درباره ي «  سودمندي » واقع گرايي و 2- مبالغه درباره ي « توانايي » آن در شناخت.

سودمندی : كاربست واقع بيني هميشه با سودمندي همراه نيست . آن زيان هايي كه به سبب بكارگيري واقع بيني برآدمي وارد شده كم ترازآن زيان هايي نيست كه درنتيجه ي بكارنگرفتن آن براي آدمي ببارآمده اند . واقع گرايان تحقق آن چه‌ای را كه آرمان خواهان مي گويند خيالي و ناممكن مي شمارند ؛ وكوشش و اصراردرراه تحقق اين آرمان ها را فاجعه ساز مي دانند . اما آن فاجعه هايي كه با كاربست واقع بيني و به دست واقع گرايان درجوامع رخ داده است كم تر نه بل كه بيش تر است .

دردرون خود سچفخا  ، درسال هاي پس ازانقلاب ، همين واقع گرايي به مقابله با «مخالفت با سياست هواخواهي از جمهوري اسلامي » بلند شد ؛ وتوانست بسياري از ما ها را به دنبال خود بكشاند . پيامدهاي زيان بار اين سياست واقع گرايانه را امروز كم تر كسي است كه نپذيرد .

واقع بينان هم كم به ماجراجويي دست نزده اند . آن ها هرگز كم تر از مثلا" آرمان خواهان به ماجراجويي دچار نشده اند.

در سچفخا ، ماجراجويي هايي كه با كاربست واقع بيني برما تحميل شد كم نبوده اند. درپيش‌گرفتن (سياست واقع بينانه) ي هواخواهي از جمهوري اسلامي ، آن هم درسال هاي 1359، و نيز درپيش گرفتن روش هاي واقع بينانه ولي بيگانه با روح انسان دوستي دربرابر گروه ها ي ديگرسياسي و يا غيرسياسي يك ماجراجويي كامل بود.

واقع‌بینی وشناخت : ادعاي واقع بيني چه بمثابه روش شناخت و چه بمثابه هدف شناخت يك ادعاي آغشته به خيال بافی است .

بمثابه روش شناخت ، بكاربستن روش هاي واقع گرايانه درشناخت جامعه و جهان هرگزتضميني براي درست تربودن شناخت آدمي نيست. بحث هاي كهن انسان دراين باره هنوز به جايي نرسيده‌اند وهيچ يك از روش هاي شناخت نتوانسته به تنهايي روح حقيقت جوي آدمي را اقناع كند. درتاريخ طولاني فكري ـ فلسفي ايران هم همين گونه است .

همه چيز گواه براين نكته است كه حتّي درچهارچوب حوزه ي واقعيت هم ، كه تنها حوزه ي كار ِ واقع بيني است و واقع بيني ادعاي فرمان‌روايي درآن را دارد،  امكان تحقق واقع بيني و امكان ديدن و شناخت واقعيت، درهمه جا يك سان نيست و در بخش هاي مختلف داراي درجات مختلفي است. دربرخي جاها اين امكان بالاست ودربرخي بخش ها پايين است. مثلا" واقع بينان درون سچفخا ازديدن اين حقيقت ساده ناتوان ماندند كه همين آرمان خواهي ، خود يكي از < واقعيت > هاي درون ما و درون جامعه ي ماست.

با آغاز تلاش براي تعريف واقعيت ، وضع واقع بيني بمراتب پيچيده تر و ناتواني آن آشكارتر مي شود . زیرا تعريف واقعيت ، دست كم بايد شامل تعريف واقعيت ناب و محض ، ونيز واقعيت مشخص بشود . اما اين وضع ِ پيچيده، ازاين هم پيچيده ترخواهد شد زماني كه به اين نكته توجه كنيم كه واقعيت هاي مشخص درحوزه هاي مثلا" زنده گي اجتماعي ويا حوزه ي فكري وهنري داراي چنان منشي هستند كه نه فقط شناخت آن ها بل كه حتّي نزديك شدن به  آن ها جز با کمکِ ابزارهاي غيرحسّي مانند روش هاي منطقي ، و تحليل ، وتجزيه ، و يا جز با كمك تعبير و ... ممكن نخواهد بود. درراه شناخت اين گونه واقعيت ها ، لنگش پاي واقع بيني بيش تر نمودار مي شود  .

نكته‌ای كه درپيرامون خطاهاي مرگ بار سياسي سچفخا(اکثریت)، دراين بحث كوتاه ما ، گفتني است اين است : مسئله اين نبود كه ما واقع بيني را خوب به‌كارنبستيم . اين تا اندازه اي درست است ولي درست تر ازآن اين است كه خودِ واقع بيني بمثابه يك روش شناخت داراي محدوديت هاي خود است . كساني كه اين محدوديت ها را نمي بينند گمراهانه واقع بيني را به كليدِ هر دري بدل مي كنند وبه اين ترتيب به ذهن گرايي مي افتند .  دراين معناها ، واقع بيني اگركه درست همان ذهن گرايي نباشد باري يكي ازانواع ذهن گرايي است.

زندانيان واقعيت همان اندازه زنداني اند كه زندانيان ذهن .

واقع بيني ،  و  حوزه ي « فرا » يا « ورا » ي واقعيت

تااين جا صحبت برسر ناتواني واقع بيني در حوزه‌ی واقعيت بوده است. اما درجهان ، حوزه ها و پهنه هايي هم هستند كه درآن ها هيچ جايي براي واقع بيني نيست ؛ وواقع بيني درآن ها هيچ كاره است .

تعريف واقعيت هرچه كه باشد ؛ ودامنه ي واقعيت تابه هركجا كه كشانده و گسترانده شود باز نمي تواند دربرگيرنده‌ی« فرا » ي خود و « ورا » ي خود شود . نمي تواند شامل آن چيزهايي شود كه ( يا حقيقتا" ويا به خيال انسان ) در  « فرا » و « ورا »‌ی واقعيت هستند. « فرا و ورا » ي واقعيت تنها وتنها ساخته ي ذهن بشر نيستند وبل كه آن ها داراي حضور و وجودند، تفاوت دراين جا است كه حضور و وجود آن ها در درون واقعيت نيست بل كه در « فرا و ورا »ی آن است. حتّي اگر اين غيرواقعي ها فقط ساخته ي دهن انسان باشند بازهم نمي توان آن ها را به آساني انكار كرد.  ديدنِ « فرا » يا « ورا » ي واقعيت نمي تواند كار انسان واقع بين يا روش واقع بينانه باشد؛ زيرا معناي( انسان واقع بين ) عبارت است از بيننده ي آن چه كه واقعيت دارد.  ازاین رو،ديدنِ اين غيرواقعيت، كار انسان غيرواقغ بين و كار روش غيرواقع بينانه است. دقيق تر گفته شود :  كار ِ آن توان ونيرو و تمايل وگرايش غيرواقع بيني ِ انسان است .

روشن است که دراین جا گفت وگو به هیچ رو بر سر ِ ادعاهای مذهبیون نیست. خطا و ساده لوحي است اگر كه حوزه ي « غيرواقعيت » را تنها مختص دين داران و خداپرستان بينگاريم. معمولا" واقع بينان و وا قع بيني به اين خطا و ساده لوحي دامن مي زنند .

واقع بيني ازديدن آن چه كه در وراي واقعيت است ناتوان است . این رَوش، به هرآن چه كه با واقعيت نخوانَد ويا به واقعيت گوش ندهد مظنون است وازآن مي گريزد، اگركه البتّه آن را انكارنتواند بكند.

ولي آن چه روشن است اين است كه بدون آن جهاني كه انسان درخيال خود مي سازد، بدون اين امكان كه انسان مي تواند جهاني درخيال خود برپا دارد، زنده گي درجهان واقعي تلخ‌تر ازاين می‌بود. هيچ روشن نيست كه اگرجهان خيالي ؛ جهان غيرواقعي ممكن نمي بود ، انسان ، آن هنگام كه جهان واقعي به ستوهش مي آورد ، به كجا مي توانست پناه ببرد.

مگر زنده‌گي‌كردن در وراي واقعيت ها چه عيبي دارد ؟ مگرهمه ي ما دم به دم بخشي از زنده گي خود را دروراي واقعيات سير نمي كنيم ؟ يكي با شراب ، يكي با عشق ، يكي با هنر ، يكي با سياست ، يكي با پول و  . . .

باري، همه‌ی اين مسائل، امكان تحقق واقع بيني، امكان اين كه واقع بيني بتواند به وعده هاي خود عمل كند را بسيار محدود مي كند .

واقع بيني ، چه   بمثابه بديل ومدعي جانشينيِ آرمان خواهي  وچه  بمثابه روش شناخت   ناتوان است در به انجام رساندن آن چه اي كه مدعي آن هاست يعني تأمين آسايش و خوش بختي آدمي ونيز تضمين شناختِ بهتر ِحقايق . واقع بيني ، دراين دو معنا، تنها مي تواند مكمّل باشد ؛ تنها در كنار آرمان خواهي ، ونه البته توام ودرآميخته با آن ، مي تواند مددكار انسان درراه دست يابي به خوش‌بختي و آزادي و آسايش باشد؛ و تنها دركنار ديگرروش‌های شناخت، ياورآدمي باشد درراه گشودن برخي ازرازهاي جهان و جامعه .

اما نكته ي آخر اين كه ، واقع بيني هر تعداد معنايي كه داشته باشد واقع بينان امّا حتما" دو گروه اند :

     1ـ  واقع بيناني كه حتـّي واقع بيني را هم واقع بينانه مي بينند .         

     2ـ  واقع بيناني كه واقع بيني را ذهني مي بينند؛ آن را بدل مي كنند به آرماني مقدس؛ وسپس براي آن می‌جنگند؛ يعني براي آن ، هم آماده اند بكشند وهم آماده اند كشته شوند. اينان به رَغم مخالفت شان با آرمان خواهان، با اين دليل كه اينان آرمان شان را فراي جان و مان خود می‌برند، خود به نوعي آرمان خواهي ويژه دچار مي شوند. آرمان خواهي اي كه واقع گرايي ، آرمان آن است  . دردرون سچفخا ازهردوگونه ي اين واقع بينان را داشته ايم .

به هرحال ، همه ي حرف وسخن برسراين است كه واقع بيني برعكس آن چه كه خود مدعي ست، برضد ودربرابر آرمان خواهي نيست، بل كه بيش تر دركنارآن بايد باشد .

ودرست همين جاست كه باز شايد عده اي به ما پيشنهاد كنند :

< زنده باد آرمان خواهي ِ واقع بينانه >  ويا 

< زنده باد واقع بيني ِ  آرمان خواهانه > .

وضع اينان امّا ، گمان نمي كنم كه از وضع ديگران بهتر باشد . ادغام و  درهم آميخته ساختن آرمان خواهي و واقع بيني ،  ازنگاه من ، متاسفانه محال است ؛ واگر كساني خيال كنند كه به چنين ادغام ناممكني دست يافته اند فريبي بيش نيست ، فريبي كه اگرچه شايد نه هميشه از روي عمد باشد ولي درهرحال فريبي است خطرناك . 

 

§§§§

  پايان

بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها          بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته