فصل يكم

                        طرح كلي

                        الف : پديده ي چندمعنايي ، پديده هاي چند معنا ، چند معنايي پديده ها

                        ب : « تك معنايي» ، «چند معنايي» ، « هرمعنايي »

                        ج : نور  ها ، پديده ها ، ومعناها

 

الف ـ  پديده ي چند معنايي ، چند معنايي پديده ها ، پديده هاي چند معنا

كم نيستند پديده هايـي ( اجتماعي يا طبيعي ) كه داراي دو يا چند معني اند . يكي معنايي كه خود ازخويشتن خويش ارائه مي دهند ويا به نمايش مي گذارند ويا ـ آنجا كه بحث بر سر پديده هاي انساني است ـ < مدعي > مي شوند ، وديگر ، معنا يا معناهايي كه ازآن ها استنباط مي شود ، يا تعبير مي شود ، يا برداشت مي شود . اين ، چنان خاصيت و ويژه گي اي ست كه نه همه ي پديده ها ازآن برخوردارند . برخي ازپديده ها قابليت وآماده گي تعبيروتفسيروبرداشت پذيري گسترده اي دارند درحالي كه برخي ديگرچنين نيستند . يعني برخي پديده ها ازچنان منش وماهيتي برخوردارند كه مي توانند به آساني با عمومي ترين آرزوها ونيز ـ اين يكي مهم تر است شايد ـ باخصوصي ترين آرزوهاي (نيك وانساني ِِ ) شماربزرگي ازانسان ها پيوند بخورند ، بااين انسان ها درآميزند ، وحتي آنها را برا نگيزانند تا با ميل واشتياق به تعبير و تفسيركاملا" آزاد از آنان ( پديده ها ) بپردازند ، يعني به انسان ها اين امكان را مي دهند كه به هرگونه اي يا به هربهانه اي ويا به هردليلي كه خوش تر دارند ، به آن ها بپيوندند ويا آن ها را ازآنِِ خود كنند .

                                                                            ●●●

ويژه گي بزرگ سچفخا چند معنايي آن بود.

كشش وجذبه ي او ازجمله به دليل همين خصيصه اش بود .

                      ●●●                                                           

آن چه چند معنايي يك پديده را موجب مي شود گمان مي كنم وجود نوعي ابهام ، نوعي ايهام ، نوعي ناروشني درآن است. معناي < چندمعنايي ِِ > يك گروه انساني ( حزب سياسي ، انجمن فرهنگي ، محفل دوستانه ... ) درچيست ؟ آيا تنها وجود سليقه ها وافكار گونه گون ويا باصطلاح وجود جناح هاي فكري ـ آن جا كه بحث برسرگروه هاي سياسي است ـ مي تواند به معناي چند معنايي آن گروه باشد ؟ من تصور مي كنم نه .

چند معنايي ِِ يك پديده به لحاظ وجود ايهام و ابهام در آن پديده است . ايهام و ا بهامي كاملا" روشن . ولي نه هرابهام وايهام وناروشني . آن ايهام و ناروشني كه دست ساخته و مصنوعي باشد به زودي شناخته شده ومايه ي رسوايي خواهد شد . آن ايهام وناروشني نيزكه ناشي ازناپخته گي و نارسايي و بلوغ نايافته گي باشد ويا خود ازناتواني دربيان و زبان ناشي شود دير يا زود شناخته مي شود وجذبه اش را ازدست مي دهد . همين طور ايهام وناروشني ِِ ناشي از پيچيده گويي ومغلق ساختن هم ـ حتّي اگربدون قصدهم باشد ـ راه به جايي نخواهد برد وبه زودي كسل كننده شده ونيروي كششي ايجاد نخواهد كرد .

                                                             ●●●

او از درون مِه مي آمد . خود در درونِ مِه بود .

امّا مِه هم دردرون او رسوخ كرده بود .

او در درون خود هم مِه داشت ، در درون مِه آلود بود .

                                                             ●●●

ايهام ، درسرشت يك پديده ي چند معنا جاي دارد ؛ واصلا" خود جزوي ازسرشت آن است . چدمعنايي يك سرشت است ؛ يك سرشت ويژه . يك پديده ي چندمعنا چيزي است كه به لحاظ سرشت خود مي تواند دائما" ازمحدوده ي معنايي كه ازآن به دست داده مي شود فراتر رود . چندمعنايي يك پديده ، يك استعداد است ؛ استعدادِ درآميخته شدن با خيال هاي متغير انساني .

ايهام وناروشني سچفخا اصالت داشت ، يعني ريشه در موجوديت خود سچففا داشت . ايهامي بود كه با نيرومندترين زبان ها هم < كاملا" روشن > نمي شد . رازي بود سربه مُهر . مي شد طرح هايي ازآن   ارائـه داد ولي نمي شد آن را به اصطلاح< برطرف > كرد .

اما نه هرچه اي كه دردرون يك مِه باشد مي تواند براي آن كساني كه حضورش را در پشت مِه احساس مي كنند رازآميز باشد .  نه هرچه اي كه رازآميز باشد مي تواند كششي مطبوع واشتياقي عاشقانه ويا دستِ كم ميل به كنكاش را دربيننده يا شنونده ويا احساس كننده ي خود برانگيزد . اي بسا دردرون مِه مانده گاني كه احساس حضورشان ، دردل كساني كه آن ها را احساس و دريافت مي كنند ترس ووحشت برمي انگيزد ، وآنان دراحساس كننده گان خود نه تنها هيچ اشتياقي وتوجهي به سوي خود ايجاد نمي كنند بل كه به عكس درآنان هراس و ميل به گريز و دورشدن مي آفرينند.  

او با روشني ووضوح وآشكارا با ايهام سخن مي گفت . ازايهام سخن مي گفت . درروزگارصراحت هاي بي شرمانه ، درروزگار بي شرمي هاي صريح ، به ايهام سخن مي گفت . درروزگاري كه احزاب سياسي وحكومت ها و چه بسيارمحكومان حتّي خواهان < صراحت > درمواضع و در صف بندي هاي جهاني بودند او از ايهام وابهام سخن مي گفت . در روزگاري كه < مآل انديشي > انبوهي ازمردم را واداركرده بود تا چشم برحقايق تلخ < اكنوني ِِ >  پيرامون خود ببندند ، او به < مآل انديشي > اعتنايي نكرد وبا وجود نامعلومي و ابهام در< مآل > وآينده و سرانجام خود و زندگي اش ، به سوي آن چه كه اورا به خود مي خواند و مي كشاند به حركت درآمد .

سچفخا دست كم تا يكي دوسال پس ازانقلاب 57 داراي چنين مايه اي بود . پس ازاين سال ها او به تدريج اين خاصيت خودرا از دست داد .                                                              

ب : < تك معنايي > ، < چند معنايي > ، < هر معنايي >

تا"كيد من بر ويژه گي چند معناييِِ پديده ي سچفخا ازيك سو تا"كيد براين است كه < تك معنا > ساختن اين پديده ، واقعي و درست نيست . وازسوي ديگر تاكيد براين نكته است كه < هرمعنايي > ساختن اين پديده هم واقعي نيست .صفت يا قيد < چند > كه من دراين جا به كار برده ام ، اگرچه خود دامنه ي < شمار > را روشن نمي كند ولي با < بي شمار > كاملا" داراي مرزاست . تفاوت هاي ميان قيد هاي < تك > و < چند > و < هر > روشن وآشكاراست .

فكرمي كنم كمتر كسي است كه باور كند هرمعنايي را مي توان از سچفخا ارائه داد . دامنه وشمار معناهايي كه به سچفخا داده خواهد شد سرانجام درجايي بسته ومحدود خواهد شد . ولي كجا ؟ 

كجا ؟ پاسخ به اين كجا وابسته به آن معنا ( ي ا لبته واقعي و مربوطي ) است كه هركس ازسچفخا ارائـه مي دهد .

كجا ؟ آن جايي كه < دامنه > ي معنادهي ِِ سچفخا به پايان مي رسد . آن جا كه توان معنادهي ِِ متْبتِ انساني سچفخا به آخر مي رسد . آن جا كه توان سچفخا براي معنويت بخشيدن به جامعه ي انساني به پايان مي رسد . آن جا كه ويژه گي چند معنايي او مي خشكد .آن جا كه ديگر جايي براي سچفخا نيست . آن جا كه او را راه نمي دهند .   آن جا كه اورا به < ابزاري > بدل مي كنند .

بااين حال ، همه ي ما گواه بوده ايم كه سچفخا درطول زنده گي كوتاه خود چند بار به بيرون از محدوده ي معنادهي ِِ انساني خود ، به بيرون از محدوده ي خود برده شد . به بيرون از خويشتن خويش كشانده شد . به بيرون ازآن < جا > يي كه نشو و نماي او به آن گره خورده است برده شد . به آن جايي برده شد كه آب و هوا وخوراك و شرايط اقليمي آن با ا و نمي سازد . به آن جاهايي كه او را دل بريدند . و خود هم مي رفت تا به بريدن دل هاي بي گناهان دست بيازد .

و متاسفانه حقيقت تلخِ ِ به سوي اين زمين و آن مزرعه كشاندنِِ اين جوي ، هم چنان تكرار مي شود .

چه كسي مي داند كه كار ِ تزريق معناهاي زهرآگين به سچفخا باز و باز انجام نخواهد گرفت ؟ چه كسي مي تواند باوركند كه چندين وچند بارديگرباز تعبيرهاي ويران گر و ناسازگار ازاين پديده نخواهد شد ؟ چه كسي مي تواند پيش بيني كند كه اين زبان بسته را باز با ريسمان كدام تعبير و تفسيري به كدام مسلخ هاي تازه خواهند كشيد ؟

[]

ظاهرا" نظام جهان هستي چنان است كه هرپديده اي در ميزان معنا يا معناهايي كه از خود ا رائـه مي دهد ويا از او ارائه مي دهند محدود است . درهمين حال ظاهرا" چنين مي نمايد كه امكان آدمي هم براي « دست كاري » درموجوديت اشياء ـ ازجمله ازراه ا رائه ي تعابيراز اين اشياء ، محدود است . باري ،  درجهاني كه در < بيرون > از ذهن و انديشه ي انسان جاي دارد ظاهرا" اين يك قانون است . اما درآن جهاني كه در < درون > ذهن وانديشه ي انسان جاي دارد ظاهرا" چنين قانوني وجود ندارد  ويا اگرهم باشد چندان رعايت نمي شود . جهان موجود در ذهن و انديشه ي انسان جهاني است كه مي تواند بمراتب بيش از جهان موجود در < بيرون > به دست آموزي انسان درآيد . اگرچه همين جهان هم ، به اندازه هايي ، ازانسان استقلال دارد وظاهرا" انسان درجهان دست ساخته ي خود هم حتي قادري مطلق نيست ، ولي چه كسي مي تواند انكار كند كه انسان چه امكان غول آسايي براي دست كاري كردنِِ جهان موجود در ذهن و انديشه ي خود دارد ؟

ازاين گذشته ، درهم ريخته گي مرزهاي ميان اين دو جهان ـ جهان واقعي و جهان انديشه شده ـ چنان افزايش پيدا كرده است كه امروزه بسيار دشوارتر از گذشته مي توان فهميد كه انسان به واقع بيش تر دركدام يك ازاين دو جهان زنده گي مي كند . بشر همواره درهردو جهان زيسته است ؛ اين اما گفتاري كلي است . انسان تا كنون روي هم رفته  به چه ميزان در< جهان تعبيرهاي خود از جهان واقعي > زيسته  و به چه ميزان در< جهان مستقل از تعبيرهاي خود > ؟ آيا انسان ، به ويژه امروزه ، بيش از گذشته ازجهان واقعي ومستقل فاصله نگرفته است ؟ آيا انسان ، امروزه بيش تر در < جهان تعبيرها ازجهان واقعي >  زندگي نمي كند ؟ پاسخ به گمان من اگركه قاطعانه متْبت نباشد باري به طورمشروط متْبت است . يعني دست كم مي توان گفت كه بخش بسيار بزرگ انسان ها كه تا"تْيرشان برجوامع انساني زياد است در< جهان تعبيرهاي خود ازجهان واقعي > مي زي اند . ازاين گذشته اين را هم مي توان گفت كه بخش بسيار بزرگي از انسان ها نسبت به تغييراتي كه در < جهان تعبيرهاي شان ازجهان واقعي > انجام مي گيرد آسان تر وبيش تر واكنش نشان  مي دهند وازآن ها متا"تْر مي شوند تا نسبت به تغييراتي كه در< جهان واقعي ِِ مستقل ازتعبيرهاي شان > پيش مي آيد.

به همين دليل امكان دست كاري كردن انسان در< جهان تعبيرهايش ازجهان واقعي > را تنها نمي توان امكاني غول آسا ناميد بل كه افزون براين بايد آن را < امكاني > خطرناك و فاجعه آفرين هم خواند.

پديده ي  سچفخا ديگريك پديده ي مستقل كه تنها درجهان بيرون از ذهن و انديشه موجوديت دارد نيست . اين پديده اكنون سال هاست كه دردرون جهان موجود درذهن و انديشه ( يعني دردرون ذهن و انديشه ي انبوهي از انسان ها ) هم براي خود حضوري و بودي و بودني مستقل پيدا كرده است . درست همين موجوديت دوم است كه امكان پديدآمدن تعابيرتازه ي ناهم خوان ازسچفخا را افزايش مي دهد . زيرا به خيال من همان جور كه گفته شد امكان انسان براي دست كاري كردن در موجوديت پديده هاي واقعي آن موقعي به ميزان باورنكردني اي افزايش مي يابد كه آن پديده درذهن و انديشه ي او هم موجوديت بيابد .

[]

با توجه به همين امكانِِ غول آساي خطرناكِ فاجعه آفرين ِِ انسان به « دست كاري كردنِ » جهاني كه بخش بزرگ و حسّاس زندگي اش درآن مي گذرد ـ يعني جهان تعبيرهاي او از جهان ، جهان موجود در انديشه وذهن او ـ است كه  متا"سفانه بايد گفت : ما باز و باز شاهد كوشش هايي خواهيم بود كه مي خواهند سچفخا را به پديده اي بدل كنند < هرمعنا > . بازهم خواهيم ديد كه كساني هرجا هرمعنايي را كه خواستند به آن تزريق خواهند كرد . بازهم خواهيم ديد كه كساني هرزمان كه خواستند هدف هاي پَست  خود را همان معناي سچفخا جا خواهند زد و آن را بر اين زبان بسته بار خواهند كرد تا به < مقصد > برسانند .

گويي اين سرنوشت همه ي موجوديت هاي چند معناست كه گاهي قرباني همين ويژه گي خود شوند.

ج : نورها ، پديده ها ، ومعناها

يك چشم‌انداز طبيعي درزير انواع نورها جلوه هاي گونه‌گون به‌خود مي گيرد. اين چشم انداز، در زيرنورخورشيدِ پگاه به يك جلوه است ، درزيرنورخورشيدِ نيم روز به يك جلوه ، درزير تابش خورشيدِ شام گاهي باز به جلوه اي ديگر . درزير انواع نورماه نیز ، رنگ و بو و معناي معيني دارد ؛ درزير نورماه هلال به يك جلوه ، زيرنورماهِ بَدر به جلوه اي ديگر و يا زيرنورماهِ نيمه پنهان درپشت ابرها داراي جلايي وجلوه اي ومعنايي ديگراست . نور و روشنايي نقش مؤثري ازيك سو در چه گونه گي تآثیر يك چشم انداز بر انسان دارد ؛ وازسوي ديگر در تعبيري كه انسان ازاين چشم انداز مي كند . این ها البته بر همه گان روشن اند. 

ميان چشم اندازهاي اجتماعي نیز ( هم چنان كه درميان چشم اندازهاي طبيعي ) و نور و روشنايي ويژه ي شان پيوندي است . اگرچنان چه اين پيوند صورت نگيرد كار ِِ < ديدنِ > این چشم اندازها انجام نمي گيرد .  پديده هاي اجتماعي هم مانند پديده هاي طبيعي بدون نور ديده نمي شوند . افزون براين ، آن ها هم درزيرانواع نورها ، جلوه ها ومعناهاي ديگري به خود مي گيرند . هركسي درزندگي خود ديده و يا شنيده وخوانده است كه گه گاه جهان وجامعه وانسان وهستي درزيرپرتو دل مرده ي يك شكست [ حالا يا درعملي اجتماعي ويا درعشق ... ] به رنگي  وجلوه اي است . ويا درزيرپرتو اندوه آور يك مرگ [ مرگ يك دوست ويا مرگ يك دوستي ... ]  باز به معنايي وجلوه اي ديگراست . ويا درزيرپرتو شادي و يا غرور و يا ده ها پرتو ديگر، اشكال وجلوه ها ومعناهاي ديگري پيدا مي كند .

احساس هاي انساني ، حالات روحي او ، برخي مفاهيم ، روحيات ، وحتي حوادث اجتماعي ازخود نور دارند .

بينايي ويا نابينايي بدني ، دراين مورد ، يعني ديدن پديده هاي اجتماعي ، هيچ تآثيري دراصل موضوع ندارد. دربرابرچشم اندازهاي اجتماعي ، نابينايان به همان اندازه براي ديدن و يا براي دريافت این چشم انداز ها، ازنور متا"تْر مي شوند كه بينايان . دربرابرچشم اندازه هاي اجتماعي ، اگركار< ديدن > را تنها به آن كاركردي محدود كنيم كه با كمك حس بينايي يعني چشم به دست مي آيد آن گاه درباره ي بينايي ِِ اجتماعي نابينايان ونابينايي ِِ اجتماعي ِِ بينايان دچار سردرگمي خواهيم شد .

دربرابريك چشم انداز طبيعي البته ظاهرا" چشم يگانه ابزار < ديدن > است ، هرچند كه نيروي دريافت انسان مي تواند حتي مرزهاي ديدن را هم ، تااندازه هايي ، درنوردد وبه حوزه ي آن وارد شود . يعني يك انسان نابينا ، توان اين را دارد كه به كمك نيروي دريافت ، يك شيء طبيعي را تقريبا" با همان اندازه ها و رنگ هاي آن <ببيند>. اما دربرا بريك چشم انداز اجتماعي ، نه چشم بل كه اين نيروي دريافت است كه اهميت پيدا مي كند .

به هرحال < ديدن > و < دريافت > ، هم دربرابريك چشم انداز طبيعي و هم دربرابر يك چشم اندازاجتماعي ، هردو يك چيزند . هردو دوبخش يك چيز ِ يگانه اند . هم ديدن و هم دريافت ، درپرتو يك کدام نور است كه تحقق مي يابند . بايد نوري باشد تا درپرتو آن پديده اي دريافت و يا ديده شود . اگردرهنگام ديدن و دريافت اشياء درطبيعت ، نور امري اساسا" بيروني است يعني مثل همان پديده كه به ديدن درمي آيد دربيرون موجوداست ، براي ديدن « اشياء اجتماعي ! »نور اساسا" امري دروني است ؛ در درون است ؛ و از راه و روزن و دريچه ي عادات ، فرهنگ ، روحيات و نيز ازراه و روزنِِ غريزه اي كه انسان دارد و به كمك آن و يا درزيرفشارآن به تعبيروتفسير و معناكردن دايمي پديده هاي بيروني  واداشته مي شود تابيده وتابانده مي شود . به هرحال بدون نور هيچ ديدني و هيچ دريافتنی ، وازاين رو هيچ تعبيري ومعناكردني ازسوي انسان انجام نمي تواند بگيرد . وبراي انسان ، بدون تعبيركردن وبدون معني كردن ، جهاني وجود نمي تواند داشته باشد . بدون نور حتي ظلمت هم براي انسان قابل ديدن نيست .

اما نورهاي اجتماعي هم مثل نورهاي طبيعي ، گونه گون و متفاوت اند . پديده هاي اجتماعي ، وحتي پديده هاي طبيعي ، در زير پرتو ِِ نورهاي متفاوت اجتماعي مي توانند معاني متفاوتي درانديشه ي انسان ها پيدا كنند .

                                                            ●●●

آن نوري كه ازآن روحيّه ي معيٌن مي تابيد ، روحيّه اي كه ازآن دراين نوشته سخن خواهد رفت ، سچفخا را درچشم من به رنگ و جلوه ي ويژه اي درآورده بود . سچفخا درزير پرتو  نور اين روحيّه ، معناي خاصي در نگاه من داشت .

                                                            ●●●

اما براي اين كه < ديدن > تحقق يابد فقط بودنِِ پديده اي ديدني و نوري كه درپرتو آن بشود ديد ، كافي نيست . بل كه عامل ديدن هم لازم است . يعني انسان . بدون انسان كار ديدن به سرانجام قطعي خود نخواهد رسيد .شگفت آن كه درست آن موقعي كه عمل ديدن يك پديده با ورود انسان به سرانجام قطعي خود مي رسد درست همين هنگام ، آغاز بي قطعيتي تازه اي در انسان و موجوديت آن پديده است . يعني از يك طرف پديده ي ديده شده به شكل « تعبير» درمي آيد، و در محاصره ي انبوه تعبيرها در می‌افتد ؛ تعابيري كه با هرتغييري در نگاه انسان ، تغيير مي كنند . و ازسوي ديگر سردرگمي انسان ها درميان تعبيرها ومعناكردن هاي گوناگون شان از پديده اي كه به ديدن درمي آيد آغاز مي شود . دو انسان دريك نوع پرتو ِِ يك نوع نور ( متْلا" پگاه ) مي توانند ازيك چشم انداز ، دو تعبير ومعنا وگاه چندين تعبير ومعنا داشته باشند . ازاين پيچيده تر اين كه حتي يك نفرانسان هم، حتي درشرايط يك سان ، با كوچك ترين تغييري در درون اش ، يعني با كم رنگ يا پررنگ شدن نور دروني اش ، مي تواند به معاني وتعابيركاملا" متفاوتي ازيك چشم انداز واحد برسد .

بازگشت به فهرستِ همه ی نوشته ها                   بازگشت به فهرستِ فقط این نوشته