فصل ششم 

 

    روندسياه، و دگريسي ِ رفتارِ ما با انديشه

 

 

چيره گيِ روندِ سياه بر ما، تنها به بخش هايي از موجوديت ما محدود نشد. اين روند با شتابي كه هربار افزايش مي يافت سراسرِ بود ونبود ما را فرا مي گرفت. پهنه ي « ديدگاه » يا « نظر » و يا « پايه هاي انديشه يي- فلسفيِ » نگاه ها و داوري هاي آدمي، از جمله ي آن بخش هايي از وجود ما بود كه درسال هاي 1359 مي بايست به « اشغال » آن روندِ سياه در مي آمد .

×××

انديشه هاي انسان چه به آساني مي توانند دست كاري شوند. چه به آساني انسان به دست خود انديشه هاي خودرا دست كار ي مي كند. ودراين ميان شگفتي آورتر از همه اين حقيقت خنده دار است كه انسان بدون دست كاريِ پي درپيِ انديشه هاي خود نمي تواند زنده بماند.

آيا به راستي ارزش انديشه هاي آدمي تا به اين اندازه متزلزل و بي اعتبار است ؟

×××

انديشه ورزي و تأمّل هاي فكري در كارجهان و انسان وهستي، چه با بار فلسفي و يا هنري ويا بارهاي ديگر، از شاخصه هاي آن روحيّه اي بود كه پيش تر ازآن سخن گفته شد وما، به هردليل، دركنارِ بسياري ازانسان هاي ديگر با راه و رسم هاي فكريِ ديگر، در شمارِ دارنده گان و تحقق بخشنده گان آن درآمده بوديم. زنده گي و سرزنده گي اين روحيّه، درست پس از سال هاي 1357 ، به اين انديشه ورزي و تأمّل ها نياز بسيار بيش تري داشت. پاسخ دادن به اين نياز، خود نيازمند وقت و مهلت و ازآن مهم تر نيازمند خلوت و آرامش بود. آن منش هاي سياسي كه قبلا" نام برده ام و در ميان ما جولان مي دادند ، هريك به نحوي ، مي خواستند تا مُهر خودرا بر اين نياز به انديشه ورزي ها و تأمّل ها بزنند. اين منش هاي سياسي مي كوشيدند تا شتاب و سرعتِ برآورده شدنِ اين نياز را به نيازِ تازه ي تحميل شده ي خودِ س.ف ـ كه اكنون ديگر بسيار بزرگ شده بود و ادعاي رهبري جامعه را ساده لوحانه گذاشته بود تا بر او بار كنند ـ مشروط سازند. ازميان اين منش ها ، منحط ترين آن ها موفق شد تا آن روحيّه وآن نيازبه انديشه كردن و تأمّل را ، به سويي و به شكلي و راهي بكشاند كه ويژه ي بي ارزش ترين و نازل ترين انديشه ورزي هاست، و درجوهره ي خود چيزي جز« هتك حرمت » انديشه ورزي نيست. بي ارزش ترين و نازل ترين انديشه ورزي ها، نه ازاين لحاظ كه ما را واداشت تا انديشه ورزي را به بهانه اي و به نردباني براي دنباله روي از حكومت( رسوايي اي سياسي ) و يا دنباله روي از سوسياليسم واقعا"موجود( رسوايي اي نظري) بدل كنيم ، بل كه مهم ترازآن، ازاين لحاظ كه روش و شيوه ي آن، حتّي اگر به نتايج درست سياسي هم  مي رسيد، روش و شيوه اي است كه درآن انديشه ورزي تنها يك « ابزار » است، و انديشه ورز، برده اي ست كه هرزمان لازم آمد فراخوانده مي شود تا پليدي را توجيه كند، غريزه را انديشه نشان دهد و . . .

مسئله ي قدرت سياسي، هم چون طعمه اي كه بر قلّاب ماهي گيري مي بندند، به درون آب دريا رها شده بود وبربالاي سرِماها كه مثل ماهي هايي ساده لوح در درياي متلاطم مي لوليديم مي رقصيد و حواس ما را پرت مي كرد، و بررفتارما تأثير مي گذاشت. ازجمله ي اين رفتارها، مباحث فكري ما بود كه مي بايست وضع ما را نسبت به حكومت - كه قدرت( طعمه ) را قبضه كرده بود- ، و نسبت به ديگر مدعيان قدرت سياسي- كه مي خواسته اند آن « طعمه » را قبضه كنند- روشن مي كرد. از اين رو بود كه فكر و يا هوس و يا عادت ما [ ما نه بمثابه فداييان بل كه بمثابه انسان] زمينه اي شد تا آن طعمه ي برآن قلّابِ درآن آب، ما آب/زيان را به بازي بگيرد و به رغم خواست ما، همه ي موجوديت ما وازچله انديشه هاي ما را به خود و به « سمت » خود آلوده كند .

ترديدي جدّي دارم كه همه ي آن «چيز» هايي كه موجب اختلاف سياسي شدند، از سرچشمه، مسائل نظري بوده باشند. به بيان ديگر، ترديدي ندارم كه بسياري ازآن اختلاف هاي نظري كه در ميان ما پديد آمدند، از سرچشمه، سياسي بوده اند. يعني اهداف، و درست تر بگويم ، مطامع سياسي ( كسب قدرت سياسي ) بوده اند . نخست وپيش از هرچيز ، اين پرسش بود كه دربرابر ما قد برافراشت : در برابر « جمهوري اسلامي ايران » چه بايد بكنيم ؟

 اين پرسش ، آن سنگي بود كه به درون چشمه ي آرام ِ درون ما كه هر انساني آن را در خود دارد فروافتاد وآن را به تلاطم و جوشيدن درآورد. چشمه اي كه ازآن ، فقط ، انديشه ي ناب مي جوشد . چشمه اي كه گاه در برخي كسان دائما" مي جوشد و در برخي هر از گاهي ، دربرخي هرگز ، و دربرخي هرزمان كه ادامه ي زنده گي ، جوشش اين چشمه را ضروري سازد و در برخي . . .

 واين پرسش، فقط و تنها يك پرسش سياسي بود. ازاين نقطه، از نقطه ي قدرت سياسي بود كه آن سنگ به درون آن چشمه فروافكنده شد. و آن گاه تأمل هاي فلسفي-ديدگاهي ما كه ما كه آن همه به آن نيازمند بوديم، به زائده اي بي بها بر مصلحت هاي قدرت سياسي بدل شد، به خدمت كسب قدرت سياسي درآمد؛ هم/چون سگي بي گناه به قلاده اي كه در دست آن رَوَندسياه بود بسته شد، ويا هم/چون گاوي بي گناه به دست آن منش سياسي منحط- كه ازآن گفتگو كرده ام - سپرده شد. 

 

درباره ي برخي صفت هاي دگرگوني هاي انديشه يي ِما

 

درباره ي برخي صفت هاي دگرگوني هايي كه ما درانديشه ي مان در سه ساله ي نخست انقلاب داشته ايم مايل ام گپي داشته باشم. امّا پيش ازآن بايد به  دو نكته اشاره كنم:

1-                    مفهوم « ما » داراي چند وجه است. يك وجه اين « ما» ، « ما»ي سازمان يافته در س.ف است؛ و وجه ديگر، « ما » ي به هيئتِ افراد جداگانه است. آن انديشه هايي كه در فرديّت ما بود همان نبود كه در« جمعيّتِ ما » بود. منظورمن از« انديشه ي ما » ، اگرچه انديشه ي هردو وجه مقوله ي« ما» ، امّا دراين جا بويژه و به طوربرجسته تر، انديشه ي « (ما) ي سازمان يافته» است.

2-                    هيچ ترديدي ندارم كه غالبِ ما ها تلاش نفس گيري مي كرديم تا بتوانيم ازراه هاي ممكن، شناخت هايي به دست آوريم كه هرچه بيش تر به حقيقتِ امور نزديك باشند. نه فقط آن روحيّه اي كه ما ازآن برخورداربوديم خودرا مسئول مي ديد كه به حقيقت، هرچندكه تلخ باشد، وفادار باشد، بل كه دربسياري از فرد هاي ما هم چنين احساس مسئوليتي بود. اشاره به اين برخي صفات، به معناي بي ارج كردنِ انديشه ورزي هاي شبانه روزيِ مان، بل كه اشاره به واقعيتي است كه هست، وهيچ انديشه و انديشه ورز و انديشه ورزي اي را ازآن آن ها گريزي نيست.

بااين اشاره، ازنگاه من دگرگوني ها درانديشه ي ما داراي اين صفت ها « نيز» بودند - كلمه ي «نيز» را به اين سبب تأكيد كرده ام تا گمان نشود كه اين دگرگوني ها داراي صفات ديگر نبوده اند.-   :

-                               ازروي مصلحت بوده اند.

گمان مي كنم نه ما ونه هيچ كس ديگري، وجود و كاركردِ پديده ي مصلحت بيني را آن هم در دوره اي چنان متلاطم، انكار كند. ولي گمان مي كنم كه هم درميان ما و هم درميان ديگران، كم نباشند كساني كه اين حقيقت را انكار خواهند كرد كه مصلحت بيني يكي از صفاتِ مهم ِدگرگوني هاي انديشه ييِ « ما ي سازمان يافته» بوده است. انديشه هاي سياسي ازجمله دربرابر حكومت اسلامي، و انديشه هاي نظري ازچمله دربرابر اتحادشوروي، انديشه هاي اجتماعي ما درباره ي كاردرميان مردم، بازنگري هاي ما درباره ي شكل وشيوه ي مبارزه دربرابر حكومت شاه و . . .

-                               در زيرِ تأثيرِ فشارها، و لذا خودبه خودي بوده اند.

- چنين مي نمايد كه انديشه هاي سياسي و اجتماعيِ يك انسان، به لحاظ منشاء و به لحاظ عوامل دگرگوني شان، نمي توانند كاملآ ازپيش برنامه ريزي شده و كاملا"به اراده ي او ، وازاين رو، نمي توانند كاملا" روشن و توضيح دادني باشند. كم نيست

- پرسش: معمولا" كم نيست شمار انسان هايي، كه وقتي بُرهه اي معيّن اززنده گي خود را- كه ديگربه گذشته بدل شده است- بر مي رسند، درمي يابند كه « اكنون» داراي احاطه ي بسياربيش تري هستند برشرايط عموميِ آن بُرهه وبرآن چه كه انجام داده اند. چرا اين طور است ؟ وچه نتايجي مي توان ازاين گرفت ؟ آيا يكي از معني هايِ آن، اين نيست،كه درآن بُرهه همه چيز به اراده ي اونبوده است؟ يعني دستِ كم ، بوده اند چيزهايي كه بدونِ اراده ي او از او سرزده اند؟يعني خودبه خودي بوده اند؟ 

- ميانِ سيرِ خودبه خوديِ كارها، و انساني كه دراين سيرِ خودبه خودي گرفتار مي آيد، وانديشه هايي كه دراين هنگام به انسان دست مي دهد، بدونِ هيچ ترديدي پيوندي هست. مثال: يك تخته پاره به تصادف به جريانِ يك رُود گرفتار مي شود، و جريانِ رُود، اورا با خود مي برد. دراين هنگام صدايي از درون اش يا ندايي ازبيرون اش از او مي پرسد كه به كجا و به چه هدفي و چرا مي رود. واكنش هاي ممكنه ي اين تخته پاره به نظر مي آيد كه اين ها باشد:

#  يا بايد سكوت كند.

#  يابايدآشكارا بگويدكه اراده اي ازخود ندارد. ودراين حالت دوپاسخ داردكه بدهد:

    × عيب ندارد، چون كه دستِ كم به سويي درحركت ام.

    × همه چيز جز سيرِ خودبه خودي نيست. اميدي به اراده نيست.

× من خودازپيش، بي اراده گي را برگزيده بودم. زيرا كه كاربُردِ اراده، زيان هاي به مراتب بيش تري دارد تا تن دادن به آن چه خودبه خودي است.

#  يا بايدآشكارا بگويد كه همه ي رفتارش به اراده ي اوست، خودبه خودي بودنِ سِيرِ خودرا انكار، وآن را ارادي قلم/داد كند، و براين پايه، انديشه هايي بسازد و برروي اين سيرِ خود بكشد، و حتّي بكوشد كه انديشه هاي خودرا چنان پِروبال دهد كه نه فقط بتواند آن را برروي سِيرِخودِ، بل كه برروي سِيرِ رُود، وحتّي، برآن سِيرِ عظيم تر و عام تر- سِيري كه جنان شرايطي را پديدآورده كه رُود را به سِيرِ خود به خودي كشانده و تخته پاره را به اين رودخانه افكنده است- نيز بكشد، وبه اين ترتيب براي همه چيزمعنايي و اراده اي « دست و پا » كند.

 دراين حِين، نمي توان مطمئن بود كه به راستي خودِ اين تخته پاره است كه دارد پاسخ مي دهد ويا كه نه، درحقيقتِ امر، اين خودِ سِيرِ رُود است كه دارد به دستِ اين چوب و اززبانِ او، حركتِ خودرا انديشه مند و به اراده مي كند، آن هم باز به شيوه اي خود به خودي.

-                               غريزي بوه اند.

واكنش هاي غريزي بودند كه به انديشه بدل و انديشه قلم/داد شدند.

واكنش هاي غريزيِ انسان، مي توانند به شيوه اي پيچيده، به انديشه و اگاهي بدل شوند؛ به سخن ديگر، اين واكنش ها مي توانند با انديشه و آگاهي عوضي گرفته شوند. درطول سه ساله ي 57 تا60 تغيير نه فقط در انديشه ي ما بود، بل كه هم/زمان در غريزه هاي ما هم تغييرهاي جدّي انجام گرفته بود. منظورم دراين جا از ما، نه تك تكِ ما، بل كه جمع ِما است. غريزه هايي كه در جمع ِ س.ف درپيش ازانقلاب دركار بودند با غريزه هاي جمعي ِ س.ف در پس ازانقلاب داراي فرق هاي بزرگي بودند. 

 

-                               شتابانده و كم ژرفا

هشدارها درباره ي لزوم ِ به ژرفا بردنِ انديشه ها به بار نمي نشست. هستيِ اجتماعي ِ تازه ي جمع ِما – كه اكنون غولي شده بود- نوعي نگراني  ازاين كه مبادا از آهنگِ رخ/دادها پس بمانيم را در تك تكِ ما ها برپا  كرده بود. هوادارانِ آن رَوَندِ سياه درميان ما، كُندي را برنمي تابيدند. ناشكيبايان هم برآتشِ اين كار، از هرسو، مي دميدند. واين عامل ها - بويژه دوعاملِ آخري- دگرگوني هاي فكري ما را مي شتاباندند. انديشه ها، مثل گوسفنداني كه بايد هرچه زودتر دوشيده شوند، با هر وسيله و هاي وهو و حيله به سوي آغل رانده مي شدند.

    

مباحث ما و مقوله ي  استدلال

 

استدلال، مقوله ي پيچيده اي است. شناختِ لُغَويِ آن دشوارنيست. ولي شناختِ مقوله ييِ آن بسيار دشوار است. ما با ده ها نوع ِ بروزِ استدلال روبه رو هستيم. پيچيده ترين انواع استدلال، آن جا پديدار مي شوند كه نه مكان ونه زمان و نه خود هرگز امكانِ آزمايش و محك وجوددارد. استدلال، يكي از چندين وچند سلاحي است كه در دست آدمي است وآدمي را ازآن گريزي نيست. استدلال، شمشيري ست كه زخم آن غالبا" كشنده است؛ و آن جا كه اين شمشير به زهر آلوده مي شود، آن جا ديگر رهايي از زخم آن مطلقا" ناشدني و محال است. بويژه در نزد آن انسان و يا در ميان آن گروه ها و جوامعي كه به استدلال عادت كرده اند و بدون استدلال تواناييِ ندارند تا چيزي را دريابند، خطرهاي استدلال اندازه هاي غول آسا به خود مي گيرد .

استدلال، جُست وجو براي يافتنِ « دليل» است؛ و دليل ؟ . . . بگذاريد ببينيم در لغت نامه ي دهخدا  درباره ي دليل چه گفته شده است [ كوتاه شده] :

راه نما، ره نمون، مرشد، دليل راه، درملّاحي آن كه كَشتي هارا راه نمايي كند،درپزشكي هرعلامت كه راه نماي طبيب باشد به بيماري، در بَنّايي نخستين رَج ِ آجر . . . ريسمان باريكي كه سراجان و كفش دوزان از سوراخ سوزن گذرانند وريسمان گنده تر را به دان پيوندند، بهانه، دست آويز، بُرهان، نشان، گواه،.

انواع دليل : برهاني، روشن، قاطع، الزامي، تُرسي، لمي، اني، اجتهادي، انسدادي، خطابي، شرعي،عقلي، فقاهي، نقلي.

آيا همه ي چيزها دليلي دارند؟ آيا همه ي دليل ها يافتني اند؟ آيا هركسي مي تواند يابنده ي هردليلي باشد؟ چه گونه مي توان دريافت دليلي كه ادعا مي شود «يافته» شد«تراشيده» نشد؟ اگردليلي اصلا" يافته نشود چه؟

 

                                                              ×××       

    

راه يا دليل؟ آيا هر دو را آزادانه برگزيده اي؟

نخست كدام را ؟

راه يا دليل؟ آيا اين دو تو را برنگزيده اند؟

         نخست كدام يك؟

راه يا دليل؟ آيا تو به برگزيدنِ اين دو وادار نشده اي؟

نخست به برگزيدنِ كدام يك ؟

راه يا دليل؟ آيا اصلا" خود گزينشي  دركار بود؟

دليلِ راه يا راهِ دليل؟

آيا مطمئني كه دليل تو، راه تورا به سوي آرزوهاي انساني-همه گاني ات نشان مي دهد؟

آيا مطمئني كه راه تو، راه به سوي آرزوها است  نه به سوي دليل ؟

 

        ×××

 

يكي از ويژه گي هاي بحث هاي دروني ما در سال هاي 1358 و 59 اين بود كه هنوز حربه ي استدلال درآن نقش بارز و زيادي نداشت. افزون براين، خودِ مقوله ي دليل هم براي خودداراي ويژه گي بود.

هركسي به دنبالِ « دليلِ خود» بود؛ نه هميشه« به دنبال» ، گاهي هم « در دنبالِ » دليل خود؛ گاهي هم دليل به دنبالِ ما ويا در دنبالِ ما بود. 

بسياري از انواع ِ بروز و پديداريِ دليل را من دراين ايّام تجربه كرده ام. انسان خودراگاهي در حلقه ي تنگِ يورشِ دليل هايي مي ديد كه هريك اورا به راهي مي خواندند. 

مواردي هم بودند كه نمي شد به مقوله ي دليل تكيه كرد؛ زيرا دليلي نبود. و مي بايد به چيزي بجز دليل تكيه مي شد.

برهمين روال، پذيرش ها و اقناع ها هم كم تر به استدلال و بيش تر به عناصرو روش هاي ديگر اتّكا داشت. هنوز كم نبوده اند كساني كه به جز استدلال هايي كه مي شنيدند يا ارايه مي كردند به احساس هاي خود هم گوش مي دادند؛ به درون خود هم نگاهي مي انداختند؛ به عواطف خود هم توجه داشتند. ما هنوز اين توانايي را داشتيم كه برخلاف استدلال/مداران، مطلب را، هم/چنين، به اصطلاح « با همه ي وجود » خود بفهميم و دريابيم و بپذيريم .

كم كم، در سال هاي 59 به بعد وبويژه در سال هاي تبعيد ( تبعيد به درون خود يا به بيرون از صحنه ويا به بيرون از كشور . . . ) دست كم بخش بزرگي ازماها، به چنگال استدلال/مداري گرفتار آمديم. و به هرحال به استدلال بيش ازآن كه شايسته گي داشت اتّكا كرديم. و ازاين رو، هم خودمان و هم بحث هاي مان و هم روال هاي مان، عبوس و خشك و، بي روح، و كم عاطفه شديم. درستيِ حقايق، ديگر كم تر در آن جايي كه وجدان ( حال يا وجدان علمي يا وجدان هنري با وجدان . . . ) مي نامند، محك زده مي شد. من دراين جا از تجربه وآزمايش و عمل اجتماعي و خرد جمع و . . . به عنوان ابزارهاي اصليِ محك زدن حقيقتِ انديشه هاي اجتماعي نام نمي برم، زيرا كه همه ي اين ها، با همه ي نقشي كه درتشخيص حقانيتِ انديشه هاي اجتماعي دارندولي نه مي توانند جاي وجدان را بگيرند ونه بدون وجدان مؤثر هستند. 

 

مباحث ما ، و  گونه هاي  پذيرش ، اقناع و تسليم

 

مي دانيم كه هرجا استدلال انجام مي گيرد، درحقيقت به دنبال پذيرش ويا پذيراندنِ درستيِ مطلبي مي گردند. امّا مي دانيم پذيرفتن داريم تا پذيرفتن، هم چنان كه پذيراندن داريم تا پذيراندن. 

پذيرفتن به چه معنا است ؟ اين چه گونه پديده و يا رفتاري است ؟ برخي ها دير مي پذيرند ، برخي ها زود، برخي ها سطحي، برخي ها عميق، برخي ها به زور، برخي ها به ميل، برخي ها قطعي، برخي ها با دودلي . . .  .

مرز ميان پذيرفتن و تسليم در كجاست ؟

اقناع  ( قانع شدن يا قانع كردن ) يكي از انواع پذيرفتن است. اقناع، در يك بحث، به معناي گونه ي ويژه اي از پذيرشِ درستي يك ادعا ست. اقناع، ازنگاه من، يكي از آن گونه هاي پذيرش است كه با روشنيِ بيشتري درميان پذيرش و تسليم جاي دارد. نه به تمامي پذيرش است ونه يك سره تسليم است . امّا پس مرز ميان  اقناع    و  تسليم  در كجاست ؟

×××

چه در پذيرفتن و چه در پذيراندن ، كم پيش نيامده است كه ديده ام از دست استدلال ، كاري ساخته نيست ؛ به روشني مي ديدم كه عقل و انديشه ، ومجموعه ي توانايي هاي من در راه بكارگيري ابزارهاي منطق  به بن بست رسيده اند ؛ آن گاه به سوي اقناع ( شدن يا ساختن ) به راه افتادم ؛ درهمان حالي كه مي ديدم احساسات ، تجارب و عواطف من قانع نشده اند ؛ و چيزي در درون من ، در وجدان من ، قانع نشده و نا خرسند و ناخشنود است . رنجي دروني .

×××

فكر مي كنم مرز ميان پذيرفتن ( و نيز اقناع ) با تسليم مرز ساده اي نيست. در نگاه من، اراده، آگاهي وخُرسندي نشانه هاي يك پذيرش (و نيز يك اقناع ِ) جدّي و درست و پابرجا است؛ ولي من چندان به اين نشانه ها نمي توانم تكيه كنم زيرا بسيار بار شده است تسليم هايي هم ديده ام كه درست داراي اين نشانه ها بوده اند .  

گويا زيادي برروي اين كلمات مكث كرده ام. ما كه دوره هاي طولانيِ بحث هاي نظري را سپري كرده ايم قاعدتا" بايد به تجربه دريافته باشيم كه اين ها فقط كلماتي ساده نيستند. پديده هاي جان داري اند كه گاه به هيئت هيولايي رخ مي نمايند ويا گاه هم/چون جام ِشوكراني اند كه به دست انسان داده مي شوند . امّا ما را از دست اين « كلمات » هيچ گريزي نيست. لازم است كه ما به پديده ي پذيرش در ميان خودمان نگاه بيندازيم . بايد پاسخ دهيم كدام گونه هايي از پذيرش ( پذيرفتن يا پذيراندن ) درميان ما رواج داشته اند ؟ به كدام اشكالي از اقناع ( شدن يا ساختن ) دچار شديم و دست زديم ؟ و چه ميزان به تسليم ( شدن يا ساختن ) گردن نهاديم  ؟ نقش اراده و آگاهي در اين ميان چه اندازه بود ؟ و روي هم رفته براستي از استدلال هاي مان و از پذيرش هاي مان و يا حتّي از تسليم هاي مان تا چه ميزان احساس خُرسندي مي كرديم ؟

درنگاه من، تجربه ي آن بحث و جدل ها نشان مي دهند كه در ميان ما سَبْك  هاي گونه گون پذيرش و اقناع وجودداشته است. برخي ها به پذيرش و اقناع فلسفي بيش تر عادت دارشته اند؛ برخي ها به پذيرش و اقتاع علمي، برخي ها به پذيرش عاطفي، و برخي ها حتّي به نوعي پذيرش كه مي شود با كمي نادقّتي آن را پذيرش خيالي ناميد. برخي ها هم بودند كه به پذيرش به اصطلاح تمام عيار  عادت دارند. دارنده گان اين سَبك، كوچك ترين ابهام را در كارپذيرش بر نمي تابند؛ و دربرابرِگونه هاي ديگرِ پذيرش، يك ناتوانيِ آشكارِ تواَم با ترس دارند، وغالبا"- شايد- به همين دليل به پذيرش هاي ديگران مشكوك اند .

 

مباحث ما و پديده ي ترديد

 

هميشه درميان هرجمعي و از جمله در ميان آن جمعي كه چند پاره مي شود و به ويژه آن جا كه يك جمع به دو پاره ي اكثريت و اقليت- اين مفاهيم ِ سهم گين، بخش مي شود، روح ترديدِ عده اي در پرواز است؛ روحي كه نخواسته است ويا نتوانسته است خودرا در « اقناع» به طوركلّي،  ودر اقناع ِ فريبنده،  بويژه، محو سازد. دريغا كه اين روح ترديد ـ برپايه ي تجريه ي خود من ، متا"سفانه در غالبِ باره ها ـ به شكل روحي سرگردان است كه در زير فشار «قاطعان» و « روش رايان » ، هراسناك و درخود و پيچيده، به زنده گي خود ادامه مي دهد. مي گويم دريغا، چون كه درست همين ترديدها ، همين روح است كه بايد زنده و بشّاش باشد تا انسان بتواند داراي زنده گي و سرزنده گي و طراوت باشد. درست همين ترديد است كه بايد از ترديد بودن خود جانانه دفاع كند و برجوهره ي خود بمثابه ترديد پافشاري كند، و هيچ ترديدي به خود راه ندهد كه ترديد، يكي ازآن عوامل پايه يي و مهم است كه موجوديت انسان وبل كه موجوديت جهان را تضمين مي كند .

روشن است كه قصد من مطلق كردن نقش ترديد نيست. درجهانِ مطلقا" مردّد، هيچ كاري پيش نمي رود . يك ترديد واقعي و اصيل، هرگز به يك ترديد قطعي و به « قاطعيت » در ترديد دچار نمي شود، و مطمئن است كه بمثابهِ ترديد تنها يك ستون است در كنار ستون هاي ديگر ( مثل قاطعيت ، صراحت . . . ) كه بناي موجوديت آدمي را بر دوش دارند .

امّا اذعان بايدكرد كه رفتار با پديده ي ترديد، بي ترديد يكي از دشوارترين رفتارهايي است كه انسان به انجام آن ها ناگزير مي شود.

ترديد، ظاهرا" گاهي درمانده گي آدمي در ميان استدلال ازيك سو، و درميان احساس و عاطفه وتجربه ازسوي ديگر است. گاهي ترديد، حاصلِ درمانده گيِ استدلال است. گاهي نتيجه ي اين است كه انسان نمي تواند به درستيِ يكي از باورها، يقين كند. گاهي برآمدِ يك بدبينيِ ريشه دار در انديشه است. گاهي حاصلِ سُست عنصري است. گاهي ترديدِ يك پديده – انسان يا هر شئِ ديگري- حاصلِ برتري يافتنِ حفظِ يك پارچه گيِ آن پديده بر ضرورتِ روشن شدنِ حقيقتِ جيزي است كه به آن پديده مربوط است. 

ترديد، داراي انواع است، وانواع ِ رفتارها را هم ازآدمي طلب مي كند. برخي ترديدها هستند كه بايد به يكي از باورهايي كه در پُشتِ آن ها « گير» كرده اند بدل شوند. گاهي بايد يك ترديد را ازسرِ راه برداشت تا يك از باورها- كه اِقبالِ بيش تري دارد ونه حتما" حقايقِ بيش تري- به راه بيفتد. ولي برخي ترديدها وجوددارند كه انسان هرگز مجاز نيست آن ها را حل كند يا كنار بزند. اين گونه ترديدها، نه حل شدني اند ونه كنارزدني. آن ها جزئي از موجوديتِ انسان اند. يعني حاصلِ واقعيتِِ توانِ انسان، حاصلِ توانِ واقعيِ انسان اند.

پديدارشدنِ سنگين و تلخ ِ ترديدها، آن هنگام است كه :

 

زمان براي بررسي، كم باشد و يا هرگز نباشد.

                زيانِ احتماليِ گزينشِ ، بزرگ باشد.

                فرصت براي جبران زيان ها، كم و يا هيچ نباشد.

 

امّا ناپديدشدنِ سنگين و تلخ ِ ترديدنيز، ازجمله آن هنگام است كه انسان، اسير ترس شود. روشن است که ترس داراي گونه هاي بسيارپيچيده اي است؛ من امّا دراين جا بويژه دونوع را درسر دارم:

 

ترس از ترسيدن

ترس از نترسيدن

 

نشانه ي يك ترديدِ زنده و بشّاش و دليرانه چه هست من نمي دانم، ولي گمان مي كنم يكي ازنشانه هاي آن اين است كه دايما" و درهمه جا، خودرا به عنوان ترديد معرفي مي كند. خودرا پنهان نمي كند.

تجربه به من مي گويد اگر كه مردّدينِ در ميان ما، بر ترديدهاي خود « پيروز» نمي شدند، شكست قاطعان و شكست قاطعيت ـ كه درآن سال ها « باب روز » بود ـ حتمي بود و يا دست كم، بيش تر ميسّر مي بود. آن گاه شايد برخي جدايي ها پيش نمي آمد ويا لااقل به آن شكل تلخ رخ نمي داد ، برخي از گم راهي هاي سياسي، ما را به راه هاي شرم آور و نا/هم/خوان با روحيّات و آرمان هاي مان در نمي انداخت و ما را به ابزاري در راه پشتيباني از هيچ حكومتي و بويژه حكومت اسلامي نمي كشاند و شايد . . . 

حقيقت اين است كه در سال هاي 58 و 59 ، ترديد، در نزديك به همه ي ما وجود داشت. زماني كه برسر انديشه هاي احمدزاده و ديگران ازيك سو و انديشه هاي جَزَني و ديگران از سوي ديگر، تلاطمي درميان ما درگرفت، و يا زماني كه پشتيباني از جمهوري اسلامي ، چهره ي ( از همان آغاز خدشه خورده ي  ) سياسي ما را رقم مي زد ، دردرون بسياري از ماها، روح ترديد به جولان درآمده بود. بسياري از ماها ، ماه ها نمي توانستيم از دست خود رها شويم .

حتّي برخي از « قاطعان » و « قاطعيت/مداران » هم كه در برابر قاطعيت، زبون و ذليل اند و هيچ اراده اي از خود ندارند و هرچه كه غريزه ي قاطعيت فرمان دهد همان مي كنند و استواري و صلابت در نزدشان چيزي جز شكل و پوسته اي نيست كه از هرچه درون و اصالت خالي است، باري حتّي برخي از اينان هم وادار شده بودند كه خودرا در ترديد نشان دهند. شايد برخي شان هم بودند كه واقعا" در ترديد بوده اند امّا به دليل ترس و هراسي كه اين نوع انسان ها از پديده ي ترديد دارند از نمايان شدن آن در رفتار و كردار خود جلو مي گرفتند .  

از 57 تا 59 و كمي پس ازآن ، پديده ي ترديد، بارها ما را فراگرفت و فروگرفت. حضورِ نيرومندِ ترديد، درآن سال ها، يكي از سبب هاي شگفتِ نيرومنديِ آن روحيّه ي والاي انساني در جمع و در فردِ ما بود. همين ترديد بود كه از برخي از پيش آمدهاي فاجعه بار جلو گرفته بود، ويا دستِ كم آن ها را به تأخير انداخته بود. همين ترديد بود كه چهره ي انسانيِ جمع و فردِ ما را حفظ كرده بود و نمي گذاشت كه به يك جمع ِ سياسيِ معمول وپيشِ پا افتاده استحاله يابيم.  

به باور من، ما نشان داديم كه شناگران خوبي در درياي ترديد نبوديم. امّا بهتراست كه من، از« ما » دست بردارم و ناتواني هاي « منِ » خودرا در« ما » پنهان نكنم و يا كم رنگ اش نسازم، و يا از دست « خود » به درون« ما » فرار نكنم .

اذعان مي كنم كه من به اندازه اي كه لازم و شايسته بود از ترديدهاي خود دفاع نكرده ام. برسر ترديدهاي خود نماندم . آن ها را در زير مصلحت بيني ها- اگرچه گاهي درست هم بودند- پنهان كردم و دست آخر كه ديدم رهاكردن شان ممكن نيست آن ها را نيمه جان و نيمه چَر و نيمه راه در درون خود رها كردم تا براي مدتي هم كه شده در هزارتوي درون من از تك و تا بيفتند. واين دوره ها دوره هاي ساده اي نبودند .

چهره بندها چهره ها را پوشاندند.

 

×××

اگركه چهره بندها نبودند انسان چه مي كرد ؟ اگر ابزاري نيود تا آدمي تلاطم درون خود را از ديگران و نيز از خود پنهان بدارد آن گاه زنده گي چه مي شد و آدمي مي بايست به كجا پناه مي بُرد ؟ اگر كه سنگري در كار نمي بود ، آن گاه انسان ، اين بي چاره ، ازبيم جان خود در برابر پرسش هاي تلخ و پيله گر و گزنده ، وازدست تهديدهاي وجدان ، و از دستِ نيشْ خندهاي « حقيقت » ، كه در خنده هاي اين يا آن ، خودرا بر ما آشكار مي كند ، مي بايست درپشت چه چيزي خود را حفظ مي كرد ؟

×××

 

اذعان مي كنم كه استوارماندن در ترديد كارِ ستُرگي است . ومن درسال هايي كه ازآن ها سخن درميان است ازآزمونِ استوارماندن درترديد پيروز در نيامده ام .  

 

مباحث ما ، و تأثير ِگونه هاي ناسياسي ِ قدرت برآن ها

 

برخي از بحث هاي نظري در حقيقت نتيجه ي نظري ساختن زوركيِ اختلاف هايي بودند كه پيامدِ خصوصيات كاملا" شخصيِ افراد  بودند .  اين اختلاف ها نه در انديشه ها بل كه در سليقه ها و خوي و خُلق ها و منش ها و سرشت ها ـ و يا اصلا" در جاهاي ديگري كه بر ما پوشيده است و يا شايد هم گاهي در « هيچْ جا » و « ناكجا » ـ ريشه داشتند .  ولي رقابت ها و همْ چشمي ها اين اختلاف ها را به حيطه ي ديدگاه و نطر مي راند .

 هم بودند كساني وهم بودند گرايش هايي كه فرصت طلبانه به سوي اين و يا آن سمت فكري مي رفتند،  دقّت دررفتارآن ها نشان مي داد كه آن ها هيچ به اصطلاح عِرقي به انديشه هايي كه ازآن ها هواداري مي كردند ندارند . شوري و هيجاني در پشتيباني هاي شان ازآن انديشه ها نبود .

برخي ها هم معمولا" در شمار كساني اند كه هرگاه اشتباهي ازآن ها سربزند به جاي اذعان به آن مي كوشند ثابت كنند كه آن ، نه اشتباه بل كه درست« عقيده ونظر» شان بوده است. و آن گاه تلاش آغاز مي كنند تا وجودِ آن« عقيده ونظر» را در خود اثبات كنند. 

بوده اند كساني و گرايش هايي كه ساده لوحانه سر به فرمان عِلم سپرده بودند؛ اين ها اعتقادي « مقدّس» به علم داشته اند. ازنگاه آنان، علم قادر است به هر علتّي و هر پديده اي پَي ببرد. مشابه اروپاييِ اين افراد، پوزيتويست ها را مي شود نام برد. كساني هم بوده اند كه به ساده لوحيِ همين افراد، راستي باور داشنتد كه هرچيزي كه از آدمي سر مي زند ريشه در انديشه او دارد. بجز انديشه، ديگر بخش هاي موجوديت انسان را جز« استخوان و ريشه » نمي دانستند.و هيچ توجّهي به جنبه ي  اجتماعيِ هستيِ آدمي نداشته اند.

برخي گرايش ها بودند كه ميل داشتند رفتارهاي غريزي شان را رفتارهاي انديشيده شده نمودار كنند. اين ها احتمالا" از غريزي بودن رفتارهاي خود بيم داشتند. رفتارغريزي را در شأن خود نمي دانستند . آن ها شرم داشتند بپذيرند كه برخي اختلاف هاي شان با ديگران در نتيجه ي فشار غرايز است .

برخي هاي ديگر. بازي گران. كساني كه هرچيزي در نزدشان بازي است. بازي چه است. سرگرمي است . اينان شور و هيجان در بحث ها نشان مي دادند ولي شور و هيجاني كه ويژه ي مثلا" بازي گران فوتبال است و يا در نزد قماربازان ديده مي شود. جبهه گشايي هاي بي هوده و از سرِ ميل به بازي ،  هم جزو كارهاي اين افراد است . آه كه چه جبهه هاي فراواني كه در طول زنده گي انسان برروي كره ي خاكي ايجاد شده اند كه حاصل همين جبهه بازان اند . چه جبهه هاي جنگ و چه جبهه هاي فكر .

به طرزي ناپسند و برخورنده تلاش مي شد تا ازهرحرف و جمله اي ، يك « نظر» و « ديدگاه» بيرون كشيده شود ، و ازاين هم مشمئزكننده تر، تلاش مي شد تا اين «ديدگاه» و «نظرِ» را كه از يك حرف وجمله ي كسي « استخراج» مي شد، به به اصطلاح «جبهه ي ديدگاه ها ونظرها» يي منسوب شوند كه درآن لحظه در س.ف جزو خام ترين گونه هاي نظر گاه ها شمرده مي شدند .

برخي از انسان ها - ونه فقط مايي كه درآن سال ها گرفتار بحث هاي فكري بوديم - علاقه و گرايش نيرومندي داريم به اين كه بر ديدگاه هاي خود  تا آن اندازه   پافشاري كنيم كه كار به تعصّب و خشك مغزي بكشد. و آن هم از بدترين انواع آن . اين، البتّه يك گرايش غريزي است و پيوند مستقيم و يكْ راستي با قدرت و انواع آن ندارد. ذهن اين« برخي از ما ها » به يخ جالي مانند است كه هرچيزي درآن به تندي يخ مي زند و آن گاه سال ها به همان شكل باقي مي ماند : كهنه و قديمي ولي تازه و فاسد ناشده  .  تا كجا باز آفتابي براين يخ چال بتابد . يخ هاي قديمي را آب كند و بيرون بريزد . آن گاه باز آب هاي تازه مي آيند و در آني يخ مي زنند . و دوباره باز آب شدن ها و يخ زدن ها و . . .

برخي گونه هاي ناسياسيِ قدرت، كه مي شد آن ها را درآن دوره ها درميان ما ديد، اين ها بودند:

 

-   قدرتِ محفل

-   قدرتِ ملاحظه

-       _     قدرتِ جاي گاه/خواهي

-       _   قدرتِ ناتواني. مثلِ ناتواني دربربرابرِ ملاحظه كاري، خواهش هاي دوستانه،             ويا ناتواني دربرابرِ مثلا" خطرِ تنهاماندن و . . .

-        _    قدرتِ خشك/انديشي

-        _    قدرتِ خود/خواهي

-       قدرتِ ترس، مثلِ ترس از متهم نشدن به آلوده گي به برخي ازهمين گونه         هاي قدرت كه دراين جا ازآن ها نام برده مي شود.

-        _  قدرتِ «حوزه» يي

-       _    قدرتِ جذبه ي منشِ اين يا آن فرد

-        _   قدرتِ سلوك و رَوشِ فكرورفتار

 

روشن است كه همه يا بسياري ازاين چيزهايي را كه من بمثابهِ گونه هاي تجلّيِ ناسياسيِ قدرت دسته بندي كرده ام، مي توان بانام هاي ديگر وبه سبب هاي ديگر، درزيرِ عناوينِ ديگرهم دسته بندي كرد. بسياري ازاين گونه هاي تجلّي قدرت، چنان اند كه انسان را ازگردن نهادن به آن ها، درموقعيت ها و بهانه هاي مختلف، گريزي نيست. بل كه حتّي گردن نهادن به آن ها نه هميشه كاري ناپسند و بي اعتبار است.

كاركردِ اين عوامل در مخالفت ها و يا موافقت هاي ما در هنگام مباحث، محدود به سنّ، و يا جا، ويا جنس معييني نبود.

تأكيدبراين گونه هاي ناسياسيِ قدرت، لازم است، تا نقشِ قدرت سياسي، مطلق انگاشته نشود. ونقشِ قدرتِ ناسياسي كم گرفته نشود.

در افسانه هاي ما ، اسفنديار ، نمونه ي آن قهرماناني است كه قهرماني شان به نوع ِ يكتا و ويژه اي از قدرت گرايي آلوده است . ويژه گي اين گونه ي قهرماني دراين است كه آميخته اي از گرايش به قدرت سياسي و گونه هاي شخصي و غيرسياسي قدرت است . او ، كه در شجاعت اش در ميدان نبرد ترديدي نيست، هرگز نتوانست از طمع تاج و تختي كه به او وعده داده شده بود دست بكشد و شجاعانه ازمبارزه با رُستَم چشم پوشي كند تا مگر از فاجعه اي كه روي داد جلوبگيرد . قهرماني او بنا برگفته اي از « پهلواني » بهره ي كافي نداشت » . §3

حقيقت اين است كه در ميان ما بودند و هستند كساني كه آماده بودند و هستند تا جان خودرا درراه آرمان هاي انسانيِ فدا كنند ولي بسياركم آماده گي اين را داشتند و دارند كه خّرده اي و نقدي را بر خود بپذيرند. ازجان خود مي گذرند ولي از خويشتن خود نه . « گذشتِ » شان يك بُعدي است . از جان گذشته اند ولي گذشت ندارند.

سال هاي 58 و 59 سال هاي بي گذشتي بود . سال هاي خاموش شدن گذشت ها بود .  

                                           بازگشت به فهرست همه ی نوشته ها        بازگشت به فهرست این نوشته