از غریبی‌های ‌روزگار

 

 

 

لحظه‌ای از پاییز

  

 1

 

در دو سوی راه ایستادهَ‌ند

چهره‌پردازانِ پاییزی.

 

2

 

( با وزنی دیگر)

خورشید تمام ِهنرش را خالی کردهَ‌ست

مثل ِ مِئی ناب

در کام ِخود و شیوه‌ی تابیدنِ خود؛

و افتادهَ‌ست

مست

در رو‌به‌روی معرکه‌ی نور ِخود و برگ و رنگ.

 

3

 

( با وزنِ بندِ اوّل)

از همه اطراف دستی هِی اشاره می‌کند: این لحظه را دریاب!

یک‌نفر، یک گوشه‌ای، از یک کمین‌گاهی

کرده پای بی‌قرار ِ لحظه‌ در بندِ کَمَندِ خویش؛

در میانِ لحظه‌ و او کِش‌مَکِش‌هایی

( آن‌چنان که در میانِ درکَمَندافتاده اسبی و، کَمَند‌انداز .)

 

 

و شگفتا!

لحظه امّا با همه خُردی

او و آن انبوهِ هم‌پُشتانِ اورا

می‌کِشد با خود.

 

غِنای غربت !

 

 

خوشا تو که، می‌توانی و یا ناگزیری فاصله بگیری،

چه می‌کنند آنان که نمی‌توانند و یا ناگزیر نیستند!

 

فاصله، و نه آن دوری‌ای که یه‌سبب یا به‌کمکِ آن نه بشنوی و نه ببینی؛

فاصله، یعنی بهتر بشنوی و بهتر ببینی

فاصله، یعنی آن دوری‌ای، که به‌کمکِ آن بتوانی

آزاد از چنبره‌ی آن‌چه که تورا گرفتارکرده‌است

به‌خودوبه‌دیگران‌وبه‌همه‌ی‌آن‌چه که تورا در چنبره‌ی خود گرفتار کرده‌ اند، بپردازی .

 

آن‌چه که آن را مهاجرت، غربت، تبعید، دوری، هجران . . . می‌گویند

اکنون بدل شدهَ‌ست به امکانی برای گرفتن ِ یک هم‌چه فاصله‌ای‌‌.

 

خوشا به‌تو!

که غربتِ دیرپای تو،

اکنون سرانجام با درآمیختن با این « فاصله » غِنایی یافته است.

 

زنهار !

که غربتِ غنایافته  گورستانِ تو نگردد؛

 

بازگشت!

زنهار! که هنوزهم

زنده‌گی ِدوباره‌ی تو در این است.

خسته از اندیشه

 

در ِاندیشه ببند!

بازبگشا در ِخواب!

 

مدُتی هست که در نور ِچراغی که به‌دستِ اندیشهَ‌ست

هرچه می‌بینم تکراری‌ست؛

ویژه آن‌گاه که با پَرتُو ِ پوسیده‌ی این کهنه‌چراغ

قصدِ اندیشه این باشد که: انسان، این کهنه‌عمارت، را بر من روشن سازد.

 

در ِاندیشه ببند!

آن‌چه وادارم کرده‌َ‌ست که افسار، دراین بیغوله

هم‌چنان بسته‌نگه‌داشته‌باشم بَر

چوب‌بستِ دَم ِدروازه‌ی این کهنه‌عمارت، تنهاتنهاتنها

نوع ِزحمت‌کش ِانسان است

و رهایی‌ش ازاین زحمتِ بی‌هوده - اگر پا دهد ای‌کاش -؛

به‌جزاین، دیگر هیچ.

 

در بر اندیشه ببند!

بِهِل او پُشتِ در ِخواب بمانَد.

« تحویل ِ» سال

 

 

با سال ِکهنه در دست، ایستاده‌ای

در این صفِ طویل

تا سال، نو کُنی؛

صف تا کجا کشیده، تَهَ‌ش پیدا نیست.

 

هر ساله این صفِ طولانی

هرساله پُشتِ این صف، تو نگران، دل‌واپس :

امسال هم سر ِتحویل ِسالِ کهنه، هیاهو خواهد شد؛

« تحویل‌دار »  باز هم رُسوایت خواهد کرد،

و پچ‌پچ و خنده،

- مثل ِسنگی که به درونِ یک لوله‌ی خالی رها شده باشد . . .

- یامثل‌قوطی‌ای‌حلبی‌درجلوی‌آبی‌که‌در‌جویی‌سِمِنتی‌روان‌شده‌باشد . . .

 تا تَهِ صف، خواهد غلتید، و غل‌غله خواهدکرد.

 

هم‌واره «سالِ کهنه‌»ی تو این‌گونه بود:

آک‌بند! بازنکرده، به‌کار‌نرفته.

اِی خوش‌نشین!

دیری نمانده است که این « ارباب »

«سالِ نُو»ی به‌تو نسپارد دیگر .

 

 باید که سال را بتوانی به‌کارزد!

بی‌هوده کَهنه‌اش نکن!

 57 سال به خرج‌ات نرفته است.

 

 

« روزگار ِغریب »

 

 

روزگار ِغریبی‌ست.

از دلِ هرگلویی

می‌زند پَر

جمله‌ی « آه،چه روزگار ِغریبی‌ست ».

 

پُشتِ این « آه، چه روزگار ِغریبی‌ست »

اِی بسا ما، که لَم داده‌ایم

مست و کیفور !

روزگار ِغریبی‌ست.

 

می‌نهیم دَم‌به‌دَم هیمه در این

آتشی که در آنیم؛

هم‌زمان شِکوه سر می‌دهیم :« آه، چه روزگار ِغریبی‌ست ».

روزگار ِغریبی‌ست.

 

بادی بر لانه‌ی کوچکی می‌وزد،

می‌زند بر زمین،

و سپس می‌تمرگَد به یک گوشه‌ای

و نظر می‌کند جوجه‌های هراسانِ در گریه را؛

از تماشای این گریه، او نیز؛

می‌زند زیر ِگریه ، شگفتا!،

از لبِ او هم این جمله سرریز:

« آه، چه روزگار ِغریبی‌ست » .

روزگار ِغریبی‌ست.

 

مثل ِسیگاری پُردُود

اِی نهاده به‌لب جمله‌ی « آه، چه روزگار ِغریبی‌ست» !

روزگار ایستادهَ‌ست

مثل ِیک آینه، روی‌در‌روی تو ؛

و دراین آینه، یک‌نفر، عین ِ تو، رو‌به‌روی تو ایستادهَ‌ست؛

عین ِتو که در او خیره‌ای، خیره در تو؛

عین ِتو برنهاده به‌لب جمله‌ی:« آه، چه روزگار ِغریبی‌ست »

مثل ِسیگاری پُردُود .

عین ِتو .

 

« روزگار »

سال‌ها می‌شود که گذشتهَ‌ست؛ 

وآن «غریب»

سال‌ها می‌شود که بدَل شد به‌یک آشنای قدیمی؛

ماری چَمبَر زده در نگاهَ‌ش .

ابهام‌گویی‌های روشن

 

 

یک ماهی و، این‌همه بِرکه.

 

تا چشم کار می‌کند همه‌جا بِرکهَ‌ست

حتّی آن‌جا که چشم کار نمی‌کند هم بِرکهَ‌ست:

                        شب، بِرکهَ‌ست

                        و روز هم.

 

                        انسان‌ها‌، هر کدام ِشان یک بِرکهَ‌ند:

                        هم‌کاران

                        هم‌سُفره‌گان

                        هم‌راهان

                        هم،  راه.

 

                        اندیشه بِرکهَ‌ست

                        و شعر هم.

 

                        کشور، بِرکهَ‌ست

                        آمُل  هم.

 

                        غُربت  بِرکهَ‌ست

                        آلمان بِرکهَ‌ست

                        و  دُورت‌موند  هم.

 

همواره درراه‌َ‌ست او، این ماهی ِغریب

در بین ِاین‌همه بِرکه،

بام و شام، گاه و بی‌گاه.

گاهی ازاین بِرکه به آن بِرکه

گاهی از آن بِرکه به این بِرکه.

 

 

جدلی گذرا با ره‌گذری، که در ایران، از هر گذری که بگذری، می‌بینی که در گذر است، و این سخن از لب‌اش می‌گذرد

 

 

« مَردُم را، احمق‌ها، احمق گیر آوردند» ؛

تنوره می‌کِشد این آدم، این تنور ِ سربسته.

 

جوری سخن می‌رانَد که گویا او خود

نه در شمار ِ« مَردُم ِاحمق » است

نه در شمار ِ آنانی که مَردُم را احمق می‌گیرند.

 

خوب، هم‌شهری!

ما مَردُم، احمق‌ایم دیگر؛

مَردُم‌بودن از احمق‌بودن کم‌تر بَد نیست.

« مَردُم »، هر کجای جهان که بگویی، احمقَ‌ند.

احمق اگر نبودیم که « مَردُم » نمی‌شدیم!

پَرخاشی به آقای  ه. م.  اِنسِنزبِرگِر

 

 

آقای اِنسِنزبِرگِر !

اوهوی!

در خانه تشریف دارید ؟

 

چه‌ی‌تان شده‌است؟

دو سه سال است که خاموش‌اید؟

سال 2003 از لشگرکشی ِآمریکا به عراق هواخواهی کرده‌بودید

اکنون چه می‌گویید؟

 

سال 1999 در کتابِ  سَبُک‌تر از هوا

شعر ِ « اعلانِ جنگِ »تان یادِتان می‌آید؟

برای کِه و برای چه آن را سروده بودید؟

 

ترجمه‌اش کرده‌ام، تا اگر خواننده‌ای آن را خوانده بداند که حضرتِ عالی

خودتان هم در 2003 بَدَل شده‌بودید به‌آن کسانی که

هنوز 60 سال از جنگِ هیتلر نگذشته،

دوباره سَر ِشان سرد شده و « برای سرگرمی‌شان آتش جنگ می‌افروزند .»

 

یا آن شعر را  سال1999 خطا سروده‌ای

و یا آن جنگ را سال 2003 خطا دفاع کرده‌ای؛

خاموشی ِامروز ِتو دیگر برای چیست؟

 

خاموشی ِامروز ِتو خطای دیگری‌ست،

درست مثل ِهمان شعر سال1999

و آن دفاع سال 2003 .

 

30/40 سال پیش‌از این

در دفاع از ادبیات گفته‌بودی که ادبیات نمُردهَ‌ست؛

حق با توست، امّا ادیبان‌ می‌توان‌اند آن را به مُردار بدل کنند،

آن‌گاه که خود به مُردار بدل می‌شوند.

این‌طور نیست؟

 

 

 

اُستاد

 

پَرخاشی به ح.ع

 

 

 

آن شب که از صداوسیمای « هیئتِ‌حاکمه‌ی آمریکا » گفتند:

« اُستاد حسین ِ علی‌زاده، فرداشب، مهمانِ ماست »،

من یادِ آن شبِ دیگر افتادم،

آن‌شب، که از صداوسیمای هیئتِ حاکمه‌ی ایران گفتند:

« فرداشب، . . . » .

 

دیدم می‌خندند،

تنها نه نا‌مَردُم، که مَردُم هم.

دیدم به ریش ِما می‌خندند.

 

این « ریش » خنده هم دارد،

این ریش، که من و تو درآوردیم.

به هم‌چه ریشی هر کس،

حتّی اگر که « اَبو دَردا » هم باشد، می‌خندد.

 

فرداشب،از آُستادِما، « صدا »ی گرم ِآمریکا می‌پرسد:

« اُستاد!

عدّه‌ای گفته‌اند که گویا شما، جایزه‌ی فلان را رد می‌کنید. درست است ؟ »

پاسخ اُستاد ؛ تُند و دل‌آسیمه:

« نه! بل‌که افتخار می‌کنم . . . »

و من به‌یاد پاسخ ِ آن پیرزن می‌اُفتم،

- آن پیرزن که به‌حق اُستادِ زحمت است و فداکاری، 

وقتی از او به‌شوخی می‌پرسیدند:

« ننه!

فلانی جایی گفته که ننه گفته هیچ نیازی دیگر به پول ندارد، تو چه می‌گویی؟ »

و پیرزن، تُند و سرآسیمه،یک « نَع ِ» ژرف و عظیمی را مثل صخره‌ای می‌نهاد جلوی دهانِ سئوال‌کننده‌ی بازی‌گوش؛

گویی که کم‌ترین مکثی ممکن بوده سِیلی راه بیندازد،

و آن بهانه‌جو

بهانه بیابد.

 

مرغان به‌ریش ِما می‌خندند

باران، درخت، باد

جویی که در میانه‌ی صحرا .

 

آن‌شب، که از صدا و سیمای « هیئت حاکمه‌ »ی  U.S.A

پیغام ِتو اُستاد را شنیدم، یادِ خودم افتادم؛

سال هزاروسی‌صدوپنجاه‌ونُه‌و نیم،

سالی که من، روبه‌روی « قدرتِ »ناتوان، ناتوان شدم، لرزیدم،

سالی که من، آفتابِ بی‌مَدار و مَدار‌ستیز ِخودرا بر «مَدار ِقدرت» به‌رقص در آوردم.

و تیره‌گی هنوز مرا و ِل نمی‌کند.

 

و سازها به‌ما می‌خندند

آوازها، ترانه‌ها .

 

گاهی چنین حقیر

گاهی چنین حقیر، شگفتا

گاهی چنین عظیم‌حقیر.

 

اِی‌کاش پنجه‌های تو از این « مهمانی‌ها »  برکنار بمانند

آن پنجه‌ها که وقتِ « نوازش »

انبوهِ جوجه‌گان را می‌مانند

که چَست  و فِرز و شنگول

هنگام ِدانه‌پاشی، دانه‌ها را در هوا می‌قاپند.

 

جرّ و بحث

 

[[ اشاره !

     دراین شعر، آن‌بند که تکرار می‌شود دارای یک وَزن است،

     و آن‌چه هم که به‌نام پاسخ‌اند هر یک دارای وَزن‌های جداگانه‌ای‌اند.  ]]

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

   

             «کلاغی ؟!

             «درختی ؟!

             «مَردُم   ؟!»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

             «از این گلو، چندی پیش

             «بانگی، ما را به « اتّحاد » با همین کلاغ فرامی‌خواند!»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

  

             «خبری نیست

             «خبری باشد اگر هم

             «ثمری نیست.»

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

  

            «آن بلبلان چه به‌ما دادند

            «که این کلاغ ندادهَ‌ست ؟»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

  

             «سَرد است

            «دل و روح، سَرد است

            «دل و روح از این درختِ کهن‌سال، سَرد است

            «دل و روح در سایه‌ی این درختِ کهن‌سال، سَرد است.»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

             «حق با توست! حق با توست!

             «امّااو،این کلاغ،به‌خودسوی‌این‌درختِ کهن‌سالِ ما نیامده‌است.

             «اورا به‌سوی این درخت، فرستاده‌اند؛

             «و این‌که او دیرگاهی براین درخت مانده، دستِ خودِ او نیست

             «او را به دیر‌ماندن  فرمان داده‌اند!»

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم! 

 

             «بر روی شاخه‌های این درختِ کهن‌سال

             «نه! این کلاغ نیست؛

             «این یک تکّه تاریکی‌ست

             «در هیئتِ کلاغ

             «که روزگار ِاین درختِ کهن‌سال را تیره کرده‌است.»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

             «آن‌سو آن مَردُم را می‌بینی؟

             «در سرزمین ِتو

             «با غارغار ِاین کلاغی که می‌گویی، حال می‌کنند.

             «وین‌سوتر

             «انبوهِ دیگری ازاین مَردُم

             «رنگِ سیاهِ این کلاغی که می‌گویی را

             «تبدیل کرده‌اند به‌یک پنهان‌گاهی

             «و مال و شَرم ِخویش درآن چال می‌کنند. »

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

            «این مَردُم

            «عین ِهمین کلاغ شده‌اند،

            «این‌ها سیاه نگشته‌اند بل‌که در تاریکی فرورفته‌اند؛

            «بعنی در اندرونِ خود

            «هرچه چراغ که می‌دانی را کُشته‌اند.»

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

            «برشاخه‌ها‌ی یک چنین درختی

            «آن بِه که یک کلاغ بخواند.» 

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

            «من نَه درختی می‌بینم

            «و نَه کلاعی،

            «تا چشم کار می‌کند بَرَهوت است.» 

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

             «نادان تویی که نمی‌دانی

             «هر کودَنی دراین کلاغ‌سرا این حقیقت را می‌داند؛

             «چیزی فرای دانش است اگر داری پیش‌آر !

             «یعنی

             «گامی بنِه به‌پیش !»

 

            «نادانی ِتو، ناتوانی ِمَردُم

            «دو بالِ این کلاغ !»

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

                «تو خود پیش‌تر گفته بودی:

                « < کلاغی که اکنون نشستهَ‌ست بر شاحه‌ی این درختِ کهن‌سال،

                به بلبل بَدَل گشت خواهد توانست . . .> »

                اگرچه میان کلام و دلِ تو جَدَل بود . »

 

 کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

                «این خود، درختِ کهن‌سال است

                «که زیر ِ یک کلاغ ِعظیمی نشسته‌است .»

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

                «نه! این درختِ کهن‌سال را

                «در زیر ِاین کلاغ نشانده‌اند. »                    

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

                «مَردُم ؟!

                «مَردُم همین کلاغ‌ ِعظیم‌اند. »

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ای

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درحتِ کهن‌سال

کلاغی نشستهَ‌ست بر شاخه‌ی این درختِ کهن‌سال، مَردُم!

 

                «این کلاغ نیست، میوه است ،

                «میوه‌ی عظیم ِاین درخت مثل ِپیره‌زالی بیوه است :

                «ریشه کرده در ظلام

                «آب خورده از ظلام .»

 

کلاغی،

کلاغی نشسته‌َست  . . .

 

 

 

         

جَدَل با بُلبُلی، که بُلبُلی‌کردن  برای بهار  شغل او شده است

 

 

 شنیده‌ام صدای تو را من، پرنده‌ی در بهار !

تمام ِباغ گرفته‌ای به‌روی سَر ، که چه آخر !

بهار آمده ؟ خوب، آمده که آمده دیگر،

چه شد مگر ؟!

 

تمام ِبُلبُلبی ِتو همین شده‌َست که سا‌ل‌به‌سال

بهار ِ رَنگ‌رَز ِ دوره‌گَردِ سَطل ِرِنگ به‌دست بیاید،

و تو به ‌سَبک‌و‌حالِ مُبَلّغان، که جارزنی شغل ِشان شده‌است

برای ما، که به‌چشم ِتو هم بَدَل به مُشتری شده‌ایم،

گلوی خود بدَرانی !

 

 

گِلایه

 

با‌هم‌بودن، دوستِ گرامی! سال‌های گذشته آسان بود،

آن سال‌ها ما آدم‌های آسانی بودیم،

آسان می‌گرفتیم، آسان رها می‌کردیم،

آسان زنده‌گی می‌کردیم، آسان می‌مُردیم.

 

با‌هم‌بودن  سال‌های گذشته جای بزرگی نمی‌خواست؛

انبوهی از ما می‌توانست سال‌های سال در فضای کوچکی با‌هم‌باشد،

امروز ما بزرگ شدیم،

در جای سال‌های پیش نمی‌گُنجیم.

 

حق با توست، دوست من!

نزدیک بودن، این روزگار، کار ِسِتُرگی‌شده‌ست !

  

نردیک‌بودن، در گذشته، کار ِسِتُرگی بود

ما سال‌های سال کار ِسِتُرگی می‌کردیم

بی‌آن‌که خود بدانیم.

 

آن سال‌ها، دوستِ دیرینه! ما با‌هم‌بودیم

امّا مثل ِ یک گَلّه‌ی بی‌آزار،

حق با توست،

امروز ما به‌گَلّه‌ی باآزاری بَدَل شدیم

یک گَلّه‌ از گِلِه‌مندان.

 

 

تلاش ِیک مازندرانی برای تکمیل ِسخنانِ فردوسی ِخراسانی

 

 

« ز مازندران، شهر ِما، یاد باد »

نه تنها که یاد

که فریاد هم !

 

« سراینده بُلبُل به باغ اندرون »

سراینده انسان چه پس؟

به‌چه اندرون؟

ندارنده انسان چه؟

درونِ کدام اندرون؟

ندیدی!

نمی‌خواستی هَم.

 

« بَروبومَش هم‌واره آباد باد »

هَلا اِی تو! فردوسی ِپهلوانِ زبان‌باز !

بَروبومَش هم‌واره آباد بود !

ولی زنده‌گی

ولی زنده‌گانِ در این بَرّوبوم . . . ؟

 

زبان‌پهلوانا!

هَلا اِی زبانِ تو از پهلوانانِ منظومه‌اَت پهلوان‌تر!

زبانِ من ِناتوان کِی توانَد

که تا از پس ِآن‌چه برسَر گذشته، برآید ؟

 

« به باغ اندرون . . . »

« به راغ اندرون . . . »

زبان‌پهلوانا !

به بیرون این باغ، اِی کاش

به بیرون این راغ، نیز

خوشا رفته بودی

تو و آن جهان‌پهلوان‌ِ تو هم نیز .

 

 

میانِ گُسَست و پِی‌وَست

 

 

نه! هنوز نگُسَسته‌ای.

هنوز، همان شبِ سنگینی را می‌گذرانی که درآن،

نگرانی‌ها، بر درگاهِ چشم ِتو کمین کرده‌بودند تا باز‌دارند

هر نشانه‌ای از یک خواب را از نزدیک‌شدن به چشم‌های تو

هر نشانه‌ای از یک پگاه را از نردیک‌شدن به اندیشه‌های تو .

 

تا خوابِ شیرین به چشم‌های تو راه نیابد،

تا آفتاب، آن پگاه را بر تیره‌گی ِژرفِ تو پدیدار نسازد،

کِی می‌توانی این آرزوی دیر‌خفته را به‌بیدارشدن ترغیب کنی،

کِی می‌توانی این شبِ سنگین را

که بر فراز ِدرختِ سرزمین ِتو میخ‌کوبَ‌ش کردند،

از شاخ‌وبرگ‌ها بِرَمانی!

 

 

 

از غریبی ِروزگار

 

 

 

هر‌چیزی از صمیم قلب می‌کوشد تا خودرا با زشت‌ترین چهره به‌تماشا بگذارد

تا مگر خاری شود زهرآگین در چشم ِتماشاگران

گویی از چشم‌ها انتقام می‌گیرد .

 

هرچیزی می‌کوشد تا خودرا چنان ویران کند که گَردو‌غبار و تآسّف و دردناکی ِآن

هر نگاهِ آباد، هر نگاهِ آبادی‌جو، و هر خاطره‌ای از آبادی را بپوشانَد.

 

چنان به‌نابودیِ خود کَمَر بسته‌ایم که هیچ چیزی جلودار ِمان نمی‌تواندشد.

عزمی چنین شگفت !

 

هرآن چیزی که زیباست را چنان از درون و بیرونِ خود پاک می‌کنند

و برروی این زیبایی‌ها چنان پرده‌های ضخیم با نقش‌های نفرت‌انگیز می‌کِشند

تا هیچ‌کسی هیچ لذُتی نتواند ببَرَد.

 

بُلبُل به‌عمد زوزه‌ی ‌روباه می‌دهد.

 

گُل به‌عَمد خاری می‌کُنَد

آسمان به‌عَمد زمینی می‌کُنَد

بالایی به‌عَمد پَستی می‌کُنَد

راه به‌عَمد بی‌راهی می‌کُنَد.

 

هرچیزی برای ریش‌خندِ خود و دیگران قیام کرده‌است .

 

 

سِرّ

 

آن بسته‌ای که می‌بینی، سَرَش را ازآن‌رو بسته‌اند که تورا به‌دیدنِ آن برانگزانند.

برآن بسته ازآن‌رو مُهری نهاده‌اندکه آن را آسان‌تر درچشم وقلب و اندیشه‌ی تو بگذارند.

رازی در میانه‌ی آن نیست.

 

راز، زیباست، حیرت‌بخش است، شگفی‌آور است

راز، عین ِ دانایی‌ست، عین ِ دانسته‌گی‌ست، « باز» است، « بازی » نیست.

 

آن‌چه سَربسته است، رازی در خود ندارد.

آن‌کَس که سَر‌به‌مُهر داده‌است، می‌خواهد رازنبودنِ خودرا پنهان کُنَد.

آن کَس که رازی در خود دارد سَر به هیچ مُهری نمی‌دهد.

 

آن‌چه که هست، نه سِرّی دارد، نه سَربه‌مُهری داده‌است، نه در پس ِ پرده است

و نه قُفلی برآن.

نه با دانستن برطرف می‌شود و نه با ندانستن به‌میان می‌آید.

 

اِی کلافِ سردرگُم!

چه سَرها که از درونِ تو پیداآمدند، و ادّعای بازکردنِ تورا داشته‌اند. امّا چیزی نبودند جز رشته‌های کوتاهی در میان آن هزاران رشته‌ای که در تو و بر تو پیچیده‌اند.

آیا به‌واقع تو ، اِی کلافِ غول‌آسا! چیزی بیش از رشته‌های بی‌شمار ِکوتاهِ گُسسته ای ؟

آن‌گاه که ازهم بازشوی:

کدام حقیقت‌ها روشن خواهند شد که تاکنون روشن نشده‌اند؟

کدام دهان‌ها بسته خواهندشد که تاکنون بسته نشده‌اند؟

کدام بسته‌ها، کدام بسته‌گی‌‌ها ، کدام هم‌بسته‌‌گی‌ها که هنوز بازمانده‌اند؟

آیا دل‌های بسته هم باز خواهندشد؟ پیمان‌های بسته، امیدهای بسته . . . ؟

 

تنها نه از یک رشته‌ای هستی تو که درهم‌پیچیده‌شده‌باشد. از هزاران رشته‌ی گُسَسته‌ای هستی که در تو پیچ‌خورده‌اند، باهم‌گلاویزشده‌اند، در جدال باهم گرفتارآمده‌اند.

 

کلاف، نیستی

کلافه هستی.

 

مُهر، فریبی بیش نیست

و « کلوُن »

و قفل

و پرده

و گِره نیز .

 

آن بسته، جز « باز »ی نیست،

جز « بازی » نیست،

جز برای یه‌بازی‌گرفتن نیست.

 

بسا بسته‌های سَربه‌مُهری‌ناسپرده

که بسته‌تر از بسته‌های سَرسپرده‌ی مُهرهایند.

بسا « باز »هایی که بسته‌تر از بسته‌اند.

  

 

داستانِ کهنه‌ی خود و خدا

 

 

خود به خدا بَدَل شده‌است، به بُت

به خودیِ خود؛

چنان در برابر ِ این بُت  خَم شده ایم که گویی دیگر راست نیاییم مگر به آتش !

 

بنده‌گانِ خود، خدایانِ بنده‌گی در برابر ِخود :

خدایانی که هیچ نیافریده اند، هرگز آفریده نشده‌اند، نه رحمان‌اند و نه رحیم، برده‌گانی‌اند که خدایان شده‌اند، خدایانی که بنده‌ی خودند، یگانه خدایانی که بنده‌ی خودند.

و به‌جانِ هم افتاده‌ایم، جنگِ خدایان.

 

و آن دیگران پای‌کوبی می‌کنند: بنده‌گانِ خدایانِ راستین‌: پول و قدرت.

 

 

برای تو اِی به‌راستی مادر

 

بهشتی زیر ِپای تو نبود،

و عظمتِ تو در همین بود.

 

و اگر که دوست‌ات داشته‌ایم،

نه ‌به‌‌طمع ِآن بهشتی بود که آن را یاوه‌پنداران درزیر ِپای مادران نهاده ‌پنداشته‌اند

تا مگر به‌طمع ِآن، مادرانِ خودرا دوست داشته‌بتوانند؛

طمع ِما به زیبایی ِ وحشی ِتو بود

اِی پیرزنِ شریفِ زحمت‌کش !

 

گاهی تو را هم‌چون آن سگِ با وفایِ گیرایی می‌بینم

که بر گِرداگِردِ خرمن ِ فرزندانِ خود، شیروار می‌گَردی و می‌غُرّی

در برابر ِیورش ِباد و توفان،

در برابر ِیورش ِبی‌وفایی‌ها

در برابر ِ اربابان و ( از اینان هم نفرت‌انگیزتر) پیش‌کارانِ شان.

 

سلام بر تو، اِی نگاه‌بانِ شریف

سلام بر تو و بر ایستاده‌گی ِرعشه‌برانگیز ِتو در برابر ِزمانه‌ی دَله‌دزد .

 

 

 

بخشی از فِهرستِ گرفتارانِ ساده‌دِل

  

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       پیچیده‌گی ِاوضاع

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       نیاز به عقل‌مداری

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       تعقّل

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       ناگزیری ِگذر از مارپیچ‌ها

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       پیچیده‌گی ِ راه

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       دیدنِ پیچیده‌گی

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       پیچیده‌گی ِدیدن

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       عقل ِ پیچیده

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       و ناگزیریِ پیچیده‌ساختن

گرفتارانِ‌ در میانِ‌ ساده‌دلی‌    و       پیچیده‌دیدن،پیچیده‌اندیشیدن،خندیدن...          

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       خود را در لفّافه‌پیچیدن

گرفتارانِ در میانِ ساده‌دلی    و       به‌خودپیچیدن

 .      .       .      .      .        و       .       .       .       .       .       .      

 

 

 

بگومگو

 

دنیا پُر از سگانِ زنجیری‌ست؛

تنها نه این محلّه‌ی ما .

                        « آخر چه‌گونه این سگان، زنجیری‌اند؟

                        « اینان به صاحبانِ شان هم پارس می‌کنند!

                        « حتّی به خود، به زنجیر .»

 

دنیا پُر از سگانِ زنجیری‌ست

و ما هنوز برسر ِاین بحث می‌کنیم .

 

                        « این جمله‌ی < سگانِ زنجیری >

                        « وِردِ زبانِ ناشکیبایانی‌ست

                        « که ساده می‌اِنگارند

                        « پیچیده‌گی را یرنمی‌تابند

                        « و اتّهام می‌زنند.»

 

پیچیده‌است دنیا

پیچیده‌است زنجیر

پیچیده این سگان

دنیا ولی پُر از سگِ زنجیری‌ست.

دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری

دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری .

 

 

آمد، و رفت

 

 دنیا محلّ ِ آمد و رفت است.

و انسان

یک آمد است و یک رفت .

 

سودی نمی‌کُنَد گل‌عمو! دادوقال ِتو !

آن کَس که رفته است

آمد نمی‌تواند.

 

آن‌کَس که «رفت» را تجربه کرده‌است

«آمد» نمی‌تواند؛

تنها کسی که آمد، باری

هم، رفت می‌تواند.

 

هر کَس که «رفت» را تجربه کردهَ‌ست

دیگر نیامده‌َ‌ست ؛

هر کَس که «آمد» را،  امّا،

از بَعدِ مکثِ بی‌معنایی رفتهَ‌ست .

 

«خود»کُشی

 

 

خودکُشی بی‌معناست .

خود را کُشتن باید به‌دستِ چیزی یا کَسی باشد،

چیزی و یا کَسی که خودم را به‌دستِ من می‌کُشَد

و، این مُزَخرَف است .

 

: کُشته‌شدنِ یک خود به‌دستِ یک خودِ دیگر

یا کُشتن ِچندین خود یک خود و یا خودهای دیگر را ،

این گفته را، من دستِ‌کم، به‌تر می‌فهمم.

این اندرونِ ما

میدانِ کارزار ِخونینی‌ست

در بین ِخودهای ما.

تنها یک خود میانِ این‌همه خود هاست

که مرگِ او مرگِ خودِ ماست.

پایانِ این جدالِ بی‌معنا

پایانِ این میدان است.

 

ما یک مِیدان‌ایم

مِیدانِ این جدال‌ایم

مِیدانِ این حدالِ بی‌معنا .

 

 دایره‌ها

 

 

این‌بار هم ماندنِ تو دراین دایره طولانی شد .

نگاه کن! هرکَسی و هرچیزی در نگاهِ تو به شکل ِدایره درآمده‌است ‌

دایره‌ای در دایره‌ای در دایره‌ای در دایره‌ای در دایره‌ای در دایره‌ای در دایره‌ای  . . .

 

زمانِ آن‌است که از هرچه دایره بیرون زنی:

دایره‌ی اعتماد، دایره‌ی تَوّهُم، دایره‌ی محبّت، دایره‌ی تفسیرهایی که از معنای خود در چشم ِ دیگران می‌کُنی، دایره‌ی تفسیرهایی که می‌پنداری دیگران از وجودِ تو می‌کنند، دایره‌ی پنداری که از دیگران داری . . .

 

از نگاهِ بیرون بزن!

از شنیدِ

از شنودِ .

 

بخوان به‌هوای دلِ خود، به‌‌هوای خواندن تنها . به‌هوای خواندن بخوان .

و یا اگر که نمی‌خوانی، به‌هوای دلِ خود نخوان، به‌هوای نخواندن نخوان .

 

از دایره‌ی ترس‌های بی‌هوده‌ی روزمرّه پا بیرون نِه !

از دایره‌ی شهامت‌های بی‌هوده‌ی قهرمانانِ روزمرّه‌گی .

 

از خود بی‌خود شو !

نه از این خود یا آن خود

از هرچه خود بی‌خود شو !

 

خودداری کُن از خودداری !

 

از خود به‌دَر بزن !

بیرون شو

در بیرون رو

از هرچه اندرون و درون خالی شو

یک‌سَره بیرون شو.

 

پا بیرون نِه از ین دایره‌ها ؛

هرچند که در بیرونِ هر دایره‌ای دایره‌ی دیگری‌ست

هرچند که بیرون از دایره‌ها بیرونی نیست؛

آزادی‌ازدایره‌ها‌شدنی‌نیست؛گیرم‌اگرشدنی‌هم‌می‌بود،درتوتوانِ‌آن،شدنی نیست.

آزادی‌ازاین‌یاآن‌دایره،امّاشدنی‌ست؛‌

                                گیرم‌اگرناشدنی‌هم‌می‌بود،درتوتوانِ‌این‌ناشدنی هست.

 

در دایره‌ای ماندن همان‌اندازه یک دایره است که از دایره‌ای بیرون زدن .

< بودن در > یک دایره است، و < بیرون از > هم خود یک دایره است .

 

دایره یعنی مدار ِبسته، یعنی  در مَداری بسته گردیدن .

گَشتن دور ِخود، دور ِنگاهِ خود، پندار ِخود، تعبیر ِخود، دور ِآن چیزهایی حتّی که دایره نیستند یا تو می‌پنداری که نیستند .

 

گفت‌وگو با تیکا

 

 

«تیکا» جان!

این مار بر گلوی تو هم پیچیدهَ‌ست؟

ابن جُغد در صدای تو هم لانه کردهَ‌ست؟

 

 

دیروز،  بیش‌تر، ترانه بود آن چه

از تو فرامی‌رویید؛

امروز، بیش‌تر، « کزلیگ » است این که

از تو فرومی‌ریزد.

 

پیری‌ست !

 

بار ِگذشته این من بودم

پَرپَرزن  در

دام  ِنگاهِ سرزنش‌آمیز ِ تو .

(آن شعر ِ«گفت‌وگو با تیکا»را می‌گویم، یادت هست؟)

این‌بار این تو هستی

پَرپَرزن  در

لب‌خندِ تلخ ِ من .

 

 

                                                      بازگشت به فهرست همه‌ی نوشته ها                        بازگشت به فهرست این نوشته